
ما برای بهبود خدمات خود از کوکیها استفاده میکنیم. جزئیات بیشتر را در صفحه “حفظ حریم خصوصی کاربران” در وبسایت دویچه وله بخوانید.
آیا عشق به عنوان تجلی رابطه فرد با دیگری ریشه در احساسات تاریک بشری دارد؟ آیا میتوان عشق را “تدبیری” دانست که زندگی برای بقای نوع انسان بدان متوسل شده است؟ تجربه عشق چرا برای فلسفه اهمیت دارد و چگونه شکل میگیرد؟
افلاطون و ارسطو، نقاشی دیواری اثر رافائل. در حالیکه افلاطون با انگشت آسمان را نشان میدهد، ارسطو با دست به زمین اشاره میکند
در اسطورههای یونانی اروس، خدای عشق همراه با گایا، الهه زمین و تارتاروس، خدای جهان زیرین یا هادس از هاویه نخستین پدید میآید. او والدینی ندارد و زیباترین خدای اسطورهای یونان به شمار میآید. نفوذ وی از قدرت خردورزی افزونتر است. آدمیان و دیگر ایزدان در برابر افسون او تاب مقاومت ندارند. (۱)نظر نیچه راجب عشق
آنچه که در تاریخ شکلگیری فلسفه به عنوان “گذار از میتوس (اسطوره) به لوگوس (خرد)” بیان میشود، ابعادی گسترده دارد، اما یکی از وجوه این گذار در نگاهی دقیقتر، تبدیل یا تنزل خدایان و شخصیتهای اسطورهای به مفاهیم عقلی است. اروس نیز از این قاعده مستثنی نیست و در نزد متفکران نخستین بدل به “مفهومی فلسفی” میشود.
عشق در تاریخ فلسفه همجواری مفهومی با “دوستی” دارد. به همین دلیل در ترجمه و برگردان “فلسفه” به معنای “عشق به دانش” یا “دوستدار دانش” نیز میتوان این قرابت مفهومی را مشاهده کرد.
عشق آنجایی که وحدتبخش “ذاتهای دارای روح” است به مفهوم دوستی نزدیک میشود و زمانی که “نیروی نافذ” آن برای ایجاد وحدت لحاظ میشود با مفاهیمی همچون اشتیاق، تمنا، خواست و لذت هممعنایی مییابد.
هزیود، ادیب یونانی برای اروس یا عشق حتی در معنای اسطورهای آن نیز قدرتی وحدتبخش و نافذ در کل کیهان تلقی میکرد که در برابر نیروی “تنفر و نزاع” قرار میگیرد که در پی “انشقاق و تجزیه” جهان است.
اروس، خدای عشق، در نمایشگاهی در مونیخ با عنوان “بازگشت خدایان”
پراکندگی معنایی و کثرت عرصههای کاربردی مفهوم عشق از یکسو و دگردیسی تاریخی آن از سوی دیگر پهنهی فراخی را ایجاد میکند که بررسی همهجانبه آن را در یک مقاله یا حتی در یک کتاب بسیار دشوار میسازد.
در تاریخ فلسفه مفهوم عشق در عرصههایی همچون متافیزیک، کیهانشناسی، انسانشناسی، خداشناسی، روانشناسی، فلسفهی تاریخ و دین، اخلاق؛ سیاست و غیره حضوری چشمگیر دارد و یکی از موضوعات مهم در این عرصهها تلقی میشود.
در این جستار گریزی از گزینش نیست تا بتوان به برخی از کارکردهای عشق در تاریخ فکر و فلسفه پرداخت.
اشکال سهگانهی عشق
عشق در کلیترین و همزمان سادهترین شکل خود به معنای رابطه یا نسبت میان فرد عاشق و پدیدهای است که فرد را به خود جذب میکند. این پدیده یا موضوع میتواند هر موجود جاندار یا بیجانی را شامل شود. به کلام فلسفی میتوان این موضوع را برابرایستای عشق نامید. این نسبت در انتزاعیترین شکل خود رابطهای میان سوبژکت و اوبژکت (سوژه و ابژه یا ذهن و عین) است.
پس برای تبیین اشکال مختلف عشق باید که برابرایستای یا ابژکت آن را مشخص کرد. برابرایستای عشق دارای ارزشهای متفاوت است. این ارزشها قابل تفکیک و تمایز هستند.
ارسطو از نخستین فیلسوفانی بود که دست به تقسیمبندی برابرایستای عشق زد. (۲) به باور ارسطو در اصل ما هیچگاه با عشق به معنای کلی آن مواجه نیستیم، بلکه همواره اشکال معین آن را در نظر داریم.
برابرایستای عشق میتواند “نیک”، “مطبوع و خوشایند (لذتبخش)” یا “سودمند” باشد. دقیقاً همین تمایز در برابرایستاهای متفاوت سبب تقسیمبندی سهگانه عشق به شکل “عشق اروتیک”، “عشق سودمند” و “عشق دوستانه” میشود. به این مجموعه میتوان “عشق به خدا” را نیز افزود، گرچه برخی از فلاسفه برای این شق چهارم استقلال خاصی قائل نیستند و آن تجلی ویژهای از سه شکل اصلی میدانند.
رساله افلاطون پیرامون عشق
یکی از مشهورترین رسالهها پیرامون عشق دیالوگ افلاطونی “ضیافت” (مهمانی) است. (۳) در این رساله سقراط به همراه دوستانی در باب عشق سخن میگوید، اما بر خلاف دیگران، تنها کسی است که از ستایش یکسویهی اروس خودداری میکند و میکوشد وجوه مختلف عشق را مشخص کند.
سقراط در این دیالوگ مدعی است که دانستههای خود را از زنی دانا به نام “دیوتیما” آموخته است. سخنان سقراط پیرامون عشق سلسله مراتبی را در نظر میگیرد که در آن نیاز به نیکی و دستیابی به خوشبختی موضوع محوری آن است.
به نظر سقراط عشق میل به چیزی است که فرد فاقد آن است و عاشق سعی در تصاحب برابرایستای عشق دارد. این تصاحب میخواهد که همیشگی باشد و از این رهگذر میل به جاودانگی ملازم عشق است.
تجلی این جاودانگی را میتوان در تولید مثل (بقای نسل) یا آفرینش آثار ماندگار هنری دید. زیبایی زمینه و محیط مناسبی برای بروز این خلاقیت است و در اینجاست که عشق و زیبایی به یکدیگر پیوند میخورند.
سقراط از زیبایی بیرونی شروع میکند و سپس به زیبایی درونی و فکری، سپس زیباییِ دستیابی به دانش، و سرانجام به زیبایی مطلق میپردازد. این زیبایی مطلق همانا “عشق به فلسفه و خردورزی” است.
اولویت عشق نسبت به شناخت در الهیات مسیحی
آموزههایی که در فلسفه کلاسیک یونان باستان پیرامون عشق پیریزی شده بودند در دوران برآمد دین مسیحیت تغییر شکل دادند. در هیچیک از ادیان دیگر، عشق چنین جایگاه محوری نداشته و برای تفسیر آن چنین دستگاه نظری گستردهای شکل نگرفته است.
در عرفان به ویژه در نزد ایرانیان نیز عشق بدل به یکی از مفاهیم اصلی میشود. از آنجاییکه شعر گذشته فارسی یکی از حاملان اصلی عرفان به شمار میآید، مفهوم عشق نیز در آن جلوهای گسترده و متنوع به خود گرفته است.
نظریهپردازن مسیحی بر این باور بودند که عشق به طور طبیعی متوجه امور نیک است، اما از آنجاییکه خداوند، آفریدگار و رستگاریدهنده است، نیکی محتوای عشق الهی را میسازد. به نظر آبای کلیسا عشق انسان به برابرایستاهای مختلف (به اشیا و همنوعان و حتی به خود) قابل مقایسه با عشق خدا به انسان نیست.
محور اصلی این عشقورزی شناخت از نیکی است، اما بدون عشق نیز شناخت امکان ندارد. از این جاست که یکی از موضوعات پیچیدهی فلسفی یعنی اولویت هستیشناسانهی نیکی در مقابل هستی و به تبع آن اولویت عشق نسبت به شناخت پا میگیرد. خداوند در مسیحیت مظهر عشق است و در چنین تصوری از خدا وحدت میان “بخشش و پذیرا شدن” متحقق میشود.
آفرینش نخستین عمل عاشقانهی خداوند است، رستگاری نیز در ادامه همین عشق الهی معنا مییاید. از منظر الهی پیدایش جهان و رستگاری بشر حاصل حرکت بیرونی عشق است اما از موضع آدمی این روند تجلی مکاشفه و وحی است.
عشق در تفسیرمسیحیت یگانگی است که در انتها بار دیگر به یگانگی باز میگردد و فاصلهای که توسط خلقت و گناه، میان انسان و خدا شکل گرفته را از میان بر میدارد.
تاثیر درک روانکاوانه از عشق در فلسفه
زیگموند فروید، بنیانگذار روانشناسی ژرف یا بهگونهای که بعدها نامیده شد، یعنی روانکاوی نیز مانند افلاطون عشق اروتیک را نسبت به دیگر اشکال عشق برجسته میکند، اما تبیینی کاملاً متفاوت از افلاطون را دنبال میکند.
زیگموند فروید، بنیانگذار روانکاوی مدرن
به نظر فروید عشق اروتیک ریشه در رانش جنسی دارد و انرژی این رانش پایهای را لیبیدو مینامد. جایگاه لیبیدو در نهاد (یا ضمیر ناخودآگاه Es) است که آن را در اختیار “خود” (خودآگاه، من Ich ) قرار میدهد. به نظر فروید بخش بزرگی از رفتارهای انسانی توسط نیروهایی راهبری میشوند که در حوزه آگاهی قرار ندارند، اما به شدت کارکرد “خود” (بخش خودآگاه دستگاه روانی انسان) را متاثر میکنند.
بر اساس نظر فروید برابرایستای عشق در خدمت برآوردن خواستهها وامیال “نهاد” (ضمیر ناخودآگاه) و به معنایی دیگر پاسخگویی مطلوب به لیبیدو و کاهش سطح انرژی آن است.
این نظریه بر خلاف نظریه افلاطونی، عشق اروتیک را در بالاترین مرحله خود به معنای عشق به خردوزری و فلسفه نمیداند، بلکه آن را فعالیتی برای برآورده کردن خواست “نهاد” محسوب میکند. برخی از نظریهپردازان دیگر با ارجاع به همین اصول پایهای فروید، در جهت تکمیل و گسترش تئوری عشق اروتیک کوشیدهاند.
اریش فروم، متفکر آلمانی نیز عشق اروتیک را در چارچوب ساختارهای اجتماعی مورد تحلیل قرار میدهد و آن را شدیداً تحت مناسبات مبادله تعریف میکند. برابرایستای عشق همچون دیگر کالاها نیازهای مشخص افراد را در جامعه تامین میکند. (۴)
عشق، فراسوی نیک و بد
آرتور شوپنهاوئر، فیلسوف آلمانی عشق به دیگری را “استراتژی طبیعت” میخواند. این عشق تجلی “اراده جهان” است که باید بدان به عنوان راهکاری برای تضمین بقای نوع بشر نگریسته شود. شوپنهاوئر میگوید: «فرد در اینجا بیآنکه خود بداند به دستور مقامی برتر، یعنی نوع بشر دست به عمل میزند.» (۵)نظر نیچه راجب عشق
تضمین بقای نوع انسان بدل به “عشق به همنوع” شده و یا به معنایی دیگر با آن یکی انگاشته میشود. به گفته شوپنهاوئر عشق انسانی ریشه در “ترحم و همدردی” دارد. در پدیدهی عشق انسانی، فرد میتواند رنج دیگری را دریابد و این موضوع مؤلفه و محرکهی مستقیم “ترحم و همدردی” است.
فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی
فریدریش نیچه همچون شوپنهاوئر بر این باور است که میل به زندگی و تضمین بقای نوع انسانی بدون نقشه و برنامهای “آگاهانه” صورت میگیرد و نیرویهای کور و غیرآگاهانه این برنامه را به پیش میرانند.
اما بر خلاف شوپنهاوئر، نیچه بقای نوع انسانی را در این “استراتژی اراده” به معنای چشمپوشی از فردیت نمیداند و سرانجامِ آن را نیز به “همدردی و ترحم” پیوند نمیزند.
وی اخلاق مبتنی بر “ترحم و همدردی” را در ادامه آموزههای اخلاقی مسیحیت به شمار میآورد و “عشق بههمنوع” را “عشق بردهوار” میخواند که با خضوع و تسلیم به نفی فردیت میرسد.
در این سنت، برابرایستای عشق “آرمانی” یا “ایدهآل” و به معنای درست کلمه “فریبنده” میشود. در زبان فارسی و آلمانی ضرب المثل “عشق چشم آدمی را کور میسازد” تا حدود زیادی بیان این نگرش است. (۶)
بسیاری از نظرات فلسفی دیگر نیز در مقوله عشق خطر “اضمحلال فرد و فردیت” را برجسته کرده و بدان انتقاد کردهاند. بیهوده نیست که در نزد برخی فلاسفه “دوستی” جایگاهی برتر از “عشق” میبابد. در پدیده دوستی، افراد با استقلال کامل و فارغ از “خودفریبی و آرمانگرایی” برای برابرایستای دوستی (میتواند انسان یا هر موضوع دیگری باشد) احترام قائل هستند و خود را بدان نزدیک میدانند.
نیچه در عشق، نیرنگی را میبیند که در آن “از خودگذشتگی” به معنای دقیق کلمه در اصل “فرار از خود” (Selbst) است. به نظر نیچه باید نخست “خود” را جست و تنها پس از دستیابی بدان میتوان آن را تقدیم کس یا چیزی کرد.
از این منظر بر خلاف اغلب آموزههای عرفانی، دینی و فلسفی، عشق همیشه تبلور “خودخواهی” است. بدین معنا عشق همواره ریشه در “خودی” دارد که معطوف به موضوعی بیرونی است.
نیچه: تمامی عشقهای والا، در پی چیزی بیشتری از عشق هستند
عشق ریشه در زندگی انسانی و تضمین ادامه آن دارد. نیچه این نکته را چنین بیان میکند: «طبیعت همچون طبیعت در کلیترین وجه خود تا ابد موضوعی فرااخلاقی است.»
واقعیت عشق فراسوی نیک و بد است، اما نظریهپردازی علمی و فلسفی و تجلیات هنری با شاخ و برگ دادن به عشق آن را وارد حیطهای احساسی و فکری میکنند که از واقعیت فاصله میگیرد.
این تلاشها عشق را از “آنچه که هست” به مکانی دور و به زمانی دستنیافتنی منتقل میکند که حال باید به عنوان گذاری قدسی و متافیزیکی تجربه شود. در این گذار همواره “توهمی” در مقابل واقعیت ساخته میشود.
به گفته نیچه: «در عشق همیشه تا حدی جنون وجود دارد، اما در جنون نیز تا حدی خرد یافت میشود.» در این رای نیچه عشق کارکردی دارد که آن را با “تحقیر و دشمنی” پیوند میدهد.
عشق به عنوان گذار از واقعیت همواره به معنای تحقیر “امر موجود” و تعلق خاطر به “آیندهای” است که ما را از واقعیت کنونی میرهاند. مولفه دشمنی در عشق متوجه امور “میانمایه” و “ایستایی” است که به خاطر غنای بیشتر زندگی باید پس رانده شوند.
عشق و مرگ در این معنای نیچهای همزاد یکدیگرند زیرا که هر دو به معنای “برگذشتن از واقعیت کنونی” فرد را در موقعیتی قرار میدهند تا بتواند از “خویشتن خود” نیز برگذرد.
پانوشتها (۱) هزیود، “تکوین خدایان”؛ Hesiod „Theogonie“, Griechisch / Deutsch. Philipp Reclam jun., Stuttgart 2002
(۲) ارسطو، اخلاق نیکوماخوسی؛ Aristoteles: Nikomachische Ethik. Felix Meiner, Hamburg 1985
(۳) افلاطون، “ضیافت”؛ Platon: Sämtliche Dialoge, Bd. 3, Meiner, Hamburg 2004
(۴) اریش فروم، “هنر عشق ورزیدن”؛ Erich FROMM: Die Kunst des Liebens (1956)
(۵) آرتور شوپنهاوئر، “مجموعه آثار جلد دوم”؛ Arthur SCHOPENHAUER, Sنmtl. Werke, hg. P. DEUSSEN 2, (1911)
(۶) فریدریش نیچه، “اراده معطوف به قدرت”؛ Friedrich Nietzsche, Der Wille zur Macht: 2 Bände, Kindle Edition, (1922)
موزه ملی هنرهای اصفهان با آثار “دیده نشده” در عمارتی قدیمی و مصادرهای به تازگی افتتاح شد. رئیس بنیاد مستضعفان خطاب به مسئولان شهرهای تاریخی میگوید “هر جا از این ساختمانها دارید، بدهید برایتان راهاندازی و احیا کنیم.”
لتا منگیشکر معروف به ”بلبل بالیوود” و ”ملکه ملودی” و یکی از قابل احترامترین خوانندگان هند در ۹۲ سالگی بر اثر عوارض ابتلا به کرونا درگذشت. او بیش از ۲۵ هزار آهنگ برای بیش از دو هزار فیلم هندی خوانده بود.
مرکز دیپلماسی موسیقی که با رویکرد شناساندن فرهنگ ملل و تلاش برای دوستی و صلح با زبان موسیقی به تازگی آغاز به کار کرده است، پیمان سلطانی، آهنگساز ساکن ایران را به عنوان سفیر این مرکز معرفی کرد.
© 2022 Deutsche Welle |
حریم خصوصی کاربران |
توضیح دسترسیپذیری |
شناسنامه |
تماس
| نسخه موبایل
عشقی را که اشتاینر محکوم می کند وابستگی مازوخیستی است که
در آن شخص خود را وسیله شخص یا شی ء دیگر قرار می دهد . وی ضمن مخالفت با این
مفهوم عشق از ساختن فورمولی که بسیار مجادله انگیز بوده و بیان مبالغه امیزی دارد
خودداری نمی کند . اصل مثبتی که مورد علاقه اشتاینر بود مخالف رویه ای بود که
مسیحیت قرن ها در پیش داشت – و در رئالیسم آلمان زمان او متداول بود یعنی فرد را
تا آن حد به زانو در آوردند که به قدرتی تسلیم شود و مرکز خود را در نیروی خارجی
بداند . اشتاینر فیلسوفی در ردیف کانت یا هگل نبود ولی جرأت آن را داشت که صراحتاً
در مقابل آن جنبه از فلسفه ایده آلیستیک که فرد متحقق را ندیده گرفته و در نتیجه
قدرت ظالمانه قدرت خود را بر روی وی نگه می ارد به مخالفت برخیزد .
با وجود تفاوت های زیاد بین نیچه و اشتاینر ، افکار آنان در
این مورد یکسان است . نیچه نیز عشق و رعایت حال دیگران را نشانه ضعف و انکار خود
شخص می داند . از نظر نیچه در جستجوی عشق بودن نمونه واقعی از بردگان است که چون نمی توانند برای بدست آوردن خواسته های
خود بجنگند لذا به عشق رو می آورند تا بلکه از این راه به منظور خویش برسند . بنابراین
عشق و رعایت حال دیگران سبب فساد نوع بشر شده است .
نیچه می گوید که آریستوکراسی عده بیشماری را فدای منافع خود
می کند بدون اینکه کمترین احساس گناه در برابر وجدان خود بکند . جامعه باید به
منزله ی یک پای بست و داربست باشد که یک
طبقه برگزیده بتوانند به وسیله آن به
وظایف بالاتر ، و به طور کلی به زندگی بالاتر برسد ».
گفته های زیادی را می توان به عنوان مدرک این روح خودپرستی
نقل کرد . این عقاید همه فلسفه نیچه دانسته شده است . ولی نماینده هسته و روح
فلسفه وی نیستند . نظر نیچه راجب عشق
به دلایل زیادی نیچه عقاید خود را به شرح بالا ابراز داشته
است . اول ، و مهمتر از همه ، اینکه فلسفه او نیز مانند اشتاینر یک واکنش – طغیان –
علیه سنت فلسفی استیلای قدرت های خارج بر فرد بود . ثانیاً در شخصیت نیچه احساس
ناایمنی و نگرانی وجود داشت و او را وادار می کرد تا بر «ابرمرد» به منزله واکنش
در مقابل ان احساس اتکاء کند. ثالثاً نیچه تحت تأثیر تئوری تکامل و “بقایای
انسب” قرار داشت . با وجود این تفسیر و تعبیر باز نیچه به تضاد بین عشق به
دیگران و عشق به خود معتقد بود ؛ اما عقاید او محتوای مطالبی اساسی است که می
تواند بطلان این دوگانگی کاذب را ثابت کند . عشقی که او به آن حمله می کند ریشه اش
نه در قدرت شخص بلکه در ضعف شخص می باشد.«عشق به همسایه شما عشق بد شما است ، از
دست خود به همسایه پناه می برید ولی به وی منت می گذارید ، اما من این حالت شما را
درک می کنم » ، او اضافه می کند «شما طاقت تحمل خود و عشق به خود را ندارید».به
عقیده نیچه فرد ویژگی بسیار عظیمی دارد . فرد قوی کسی است که «محبت ، نجابت ، عظمت
روح واقعی دارد ، در دادن متوقع گرفتن نیست ، نمی خواهد که با مهربان بودن برتر
شود» وی همین فکر را در کتاب «چنین گفت زرتشت» نیز بیان می کند : «کسی که به طرف
همسایه اش می رود در جستجوی خودش است و از گم شدنش راضی است.»
چکیده نظر بالا این است : عشق پدیده وفور است و حکم قضیه آن
موکول به نیروی فردی است که می تواند بدهد. عشق تأیید و باروری است و بگفته نیچه
در پی آن است که آنچه را که مورد عشق ورزی است خلق کند . عشق ورزی به دیگری اگر از
نیروهای باطن برخیزد فضیلت است ، ولی اگر گویای ناتوانی در «خود» بودن باشد شر و فساد
است . در هر حال باید خاطر نشان کنم که نیچه مسأله رابطه بین عشق به خود و عشق به
دیگران را حل نشده باقی گذاشت .
…
عشق اصیل بیانگر باروری بوده و توجه ، احترام ، مسئولیت و
معرفت را می رساند . آن به معنای «اثر» در مفهوم متأثر شدن وسیله کسی نیست بلکه
کوشش مثبتی است برای رشد و شادی (معشوق) ، که بر پایه توانائی عشق ورزیدن استوار
است .
عشق ورزی بیانی از نیروی عشق است ، و عشق ورزی به دیگری از قوه به فعل در آوردن و تمرکز
دادن این نیرو بر شخص مورد نظر است . این عقیده رومانتیک که انسان در دنیا فقط می
تواند به یک نفر عشق بورزد و پیدا کردن او شانس بزرگی برای شخص می باشد ، درست
نیست و همچنین این عقیده که عشق ورزی به ان فرد مستلزم پس گرفتن عشق از دیگران است
حقیقت ندارد . عشقی که فقط نسبت به یک نفر تجربه شود ، عشق نیست بلکه یک وابستگی
همزیستی است . اثبات بنیادی موجود در عشق به منزله ی نمونه ای از کیفیت های اساسی
انسانی متوجه «معشوق» می شود . «تقسیم کار» ، به اصطلاح ویلیام جیمز ، که در آن
شخص به خانواده اش عشق می ورزد ولی احساسی
به «بیگانه» ندارد نشانه عدم توانائی به عشق ورزی است . برخلاف آنچه اغلب تصور می
شود ، عشق به انسان انتزاعی نیست که به دنبال عشق به یک فرد آمده باشد بلکه مقدمه
آن است که با عشق ورزی افراد مشخص به دست می آید.
از این گفته نتیجه می گیریم که «خود» من ، نیز در اصل باید
مانند شخص دیگر موضوع و هدف عشق من باشد . تأیید و اثبات زندگی ، شادی ، رشد ،
آزادی شخص از توانائی او به عشق ورزی نشأت می گیرد ؛ به عبارت دیگر ریشه آنها در
توجه ، احترام ، مسئولیت و معرفت است . اگر کسی قادر به عشق ورزی بارور باشد ، به
خود نیز عشق می ورزد ؛ اگر نتواند به دیگران عشق بورزد به هیچ وجه توانائی عشق به
خود را نیز نخواهد داشت !
…
خودپسندی و عشق به خود نه تنها به یک مفهوم نیستند بلکه
نقطه ی مقابل هم می باشند . خودپسند خود را کم دوست دارد نه زیاد ؛ و در حقیقت از
خود بیزار است . این فقدان علاقه و توجه به خود ، که فقط یکی از نشانه های عدم
باروری است ، شخص خود پسند را تهی و بی اثر می سازد . وی لزوماً ناشاد بوده و با
نگرانی به زندگی می آویزد و خود راه رسیدن به خوشنودی ها را به خود می بندد. او به
ظاهر زیاده از حد مراقب خویش است ولی عملا بیهوده کوشش دارد تا شکست خود را در راه
مراقبت از «خود» حقیقی خویش بپوشاند . فروید عقیده دارد که آدم خودپسند عاشق خویش
است ، گویی که عشق خود را از دیگران پس
گرفته و به شخص خود معطوف داشته است . گر چه شخص خودپسند توانایی عشق ورزی به
دیگران را ندارد ، ولی توانائی عشق به خود را نیز فاقد است .
علم و فلسفه
💖عشق چیست؟
✍عشق بعنوان یکی از جذاب ترین پدیده ها برای بسیاری از انسانها است و از همین رو اکثراندیشمندان در این باب سخن گفته اند. کتاب های متعدد ، داستان ها و رمان و ادبیات سراسر از موضوعات عاشقانه و یا پرسش در مورد چیستی این پدیده بوده است.اما به طور کلی سه دیدگاه پیرامون عشق همواره تا امروز مطرح است.
نگاه اول عشق را به منزله ی پدیده ای فرا مادی و روحانی،که در روح انسان شکوفا میشود. نگاه دوم عشق را پدیده ای وابسته و محدود به رابطه جنسی و نیازهای جنسی و نگاه سوم عشق را ترکیبی از نیاز های روحی روانی، احساسی و جنسی میداند.نظر نیچه راجب عشق
تعبیر عشق در میان نویسندگان و فلاسفه
همانطور که گفتیم اکثر اندیشمندان ،نویسندگان و دانشمندان کم و بیش به این پدیده پرداخته اند. در میان نظرات و سخنان آنها نقاط اشتراک و اختلاف نیز وجود دارد.افلاطون در ضیافت از زبان یکی از حضار میگوید ابتدا انسانها جفت جفت به هم وصل بودند، یعنی چهارپا و چهار دست و چهار چشم و دو سر و…داشتند و سپس از هم جدا شدند.آنهایی که عاشق میشوند همان جفت های گذشته هستند که یکدیگر را پیدا کرده اند.البته مشخصا افلاطون این تمثیل را بعنوان یک داستان جذاب از زبان یک شخصیت داستان عنوان میکند و به نظر نمیرسد به چنین داستان تخیلی باور داشته باشد.به هر حال این داستان یکی از داستان های ماندگار تخیلی در باب عشق بوده است.
برخی از آنها معتقدند عشق پدیده ای ارادی است و شخص در عاشق شدن نقش دارد؛ اریک امانوئل اشمیت میگوید: به جایی که از عشق توقع داری تا بهت ثابت کنه وجود داره، تو باید به عشق ثابت کنی وجود داره. یا ویکتور هوگو که می گفت:به کسی عشق بورز که لایق آن باشد و آنتوان چخوف که رفتار ما با دیگری را نشان دهنده عشق می دانست، نه احساس ما و..از طرفی در نقطه مقابل آن تعداد زیادی معتقد بوده و هستند که عشق غیر ارادی به سراغمان می آید، چنانچه ژان لوک گدار میگفت:عشق چیزی نیست که دنبالش بگردیم و چیزیست که اتفاق می افتد یا ژان پل سارتر که معتقد بود عشق یک نوع جنون است مثل جنون ثروت و مقام و… و نگاه نیچه که همینطور بود و عشق را دیوانگی کوتاه مدت قبل از ازدواج میدانست (البته جایی هم میگوید بدون دیوانگی نتوان زیست) همچنین به نقد ازدواج هم پرداخت و فیلسوفان بزرگی که ازدواج نکرده اند را مثال می زند.
یا کافکا که با ذوق نا امید خود میگفت عشق مثل چاقویی است که عاشق در زخم های خود میچرخاند.یعنی اراده ندارد تا این درد و رنج و آسیب را به خود نرساند و البته برخی معتقد بوده و هستند که عشق آفریننده درد و رنج است ؛برای مثال هربر لوپوریه عشق را نقطه ضعف انسان که دردساز است معرفی میکند،چنانکه شب پره ها علاقه به آتش داشته یا مگس ها به ماده چسبناک.یا اروین یالوم که معتقد بود در جدال با عشق شما پیروز میدان نخواهید بود رومن گاری نوشته است: می گفتند تنها چیزی که همه ی درد ها را دوا میکند عشق است ، پیدا بود که هنوزمبتلا نشده بودند..برخی نیز در نقطه مقابل این دیدگاه عشق را لذتبخش تعبیر کرده اند.
اما از نقاط اشتراکی که در گفته های نویسندگان و فلاسفه می توان اشاره کرد ، قدرت حیرت انگیز عشق است.قدرتی که توان هر کاری را به عاشق یا علیه او می دهد.
مارک تواین میگفت از عشق بدم می آید چون یک بار عاشق شدم و باعث شد مادرم را فراموش کنم.
شوپنهاور نیز میگفت عشق همچون شعبده ایست بی مانند و عاشق برای بدست آوردن عشق خود می تواند تمام آنچه تاکنون بدست آورده را قربانی کند یا آگاتا کریستی که میگفت عشق میتواند یک آدم عوضی را به انسانی شریف تبدیل کند یا بلعکس و یکی از بهترین تعابیر که سوفوکلس در آنتیگونه از زبان شخصیت تیرسیاس مینویسد:عشق خطرناکه، چون نمیذاره از چیزهای خطرناک بترسی! آلبر کامو معتقد بود انسان فقط یکبار عاشق میشود، چون فقط یکبار نمیترسد تا همه چیز خود را از دست بدهد.
به هر حال از هر نویسنده و هنرمند و ادیبی گرفته تا فلاسفه ،همگی در باب عشق نظری داده اند. که ذکر و توضیح تمام آنها ،بخصوص فلاسفه در این مطلب مقدور نیست.و هر کدام نیازمند توضیح مجزا هستند.
اما از مهم ترین کسانی که به تفصیل و جامع در مورد عشق نوشته اند و به گمان من توضیح آنها لازم است،آلن دوباتن، زیگموند فروید و اریک فروم بودند.
آلن دو باتن میگوید عشق نوعی کمبود های درونی ما و جستجوی این کمبودها در دیگریست.و غالباً ما این به خطا در پی جبران این کمبودها در وجود معشوق هستیم. برای مثال عدم صداقت. ما سعی میکنیم حلقه صداقت را به گردن معشوق بیندازیم و عدم صداقت خود را با صداقت دیگری جبران کنیم.به عبارت دیگر این نیمه گمشده ما، همان خصوصیات نداشته و ضعف های ما هستند که تصور میکنیم در وجود دیگری بروز پیدا کرده است.
🗯زیگموند فروید
➖فروید عشق را پدیده ای منحصر و وابسته به رابطه جنسی می دانست.البته نظرات فروید بسیار مفصل و گسترده است و از جنبه های مختلف به آن پرداخت.از نظر فروید خرسندی جنسی نماد تمام کامرانی هاست.او حتی عشق های دیگر، ازعشق برادرانه و … را نیز مربوط به امیال جنسی منع شده می دانست. او نوعی خود فریبی را در تجربه های عاشقانه عرفانی میدید.
او به عشق انتقالی و عشق فرافکن اشاره می کند و سطوح مختلفی از عشق را مطرح میکند.در نظر فروید به طور کلی عشق پدیده ایست که با کوری همراه است.یعنی انکار واقعیت و همچنین فروید میگفت ابژه ی محبوب در بزرگسالی تمام و کمال به تحولات کودکی مرتبط است.در دیدگاه وی عشق به معنای رابطه اس ناآگاه نسبت به غیر است و آن را گاهی انتخاب مطلوب یا رانش ( اروس) و گاهی عشق جنسی (لیبیدو) مینامید.البته انتخاب مطلوب به معنای غیر جنسی بودن نبود.فروید عشق ناشی از لیبیدو را در رابطه با اروس قرار میداد .یعنی عشق پدیده ای دفع شده و دارای قدرت در ناخودآگاه است.سرانجام انتخاب فرد عاشق برمیگردد به اینکه معشوق چقدر با تخیلات عاشق از طریق عقده ادیپ هماهنگ است.به بیان ساده تر یعنی فرد از کودکی تخیلات مختلف را در ناخودآگاه خود پرورانده و در بزرگسالی بدنبال ارضای این تخیلات از طریق معشوق است.از طرفی فروید عشق را از مهر و محبت جدا نمیکرد (برخی این تصور اشتباه را در مورد نظرات فروید دارند) ، بلکه برانگیختگی مهر و محبت را نیز ناشی از این تحولات که ذکر شد می دانست.
☑اریک فروم
➗فروم عشق را به پنج قسم تقسیم می کرد: ۱-عشق برادرانه ۲-عشق مادرانه ۳- عشق جنسی ۴- عشق به خود ۵-عشق به خدا
از نظر فروم عشق فعال بودن است نه فعل پذیر بودن. به طور کلی خصیصه ی فعال بودن عشق را میتوان گفت که عشق در درجه اول نثار کردن است و نه دریافت کردن.جدا از عنصر نثار کردن ، خصیصه ی فعال عشق متضمن عناصر اساسی دیگری است که همه در جلوه های گوناگون عشق مشترک اند. که عبارت است از : ترحم، احساس مسئولیت ، احترام و دانایی.
از نظر وی عشق در وهله نخست وابسته به یک شخص خاص نیست، بلکه بیشتر نوعی رویه و جهت گیری منش آدم است که او را به تمامی جهان ،نه به یک معشوق خاص پیوند می زند.اگر انسان فقط یکی را دوست داشته باشد و به دیگران بی اعتنا باشد ،چیوند او عشق نیست بلکه یک ناع وابستگی و خودخواهی گسترش یافته است.
از همین رو فروم معتقد بود راز سعادت بشر در عشق است.او میگوید:عشق یک استعداد درونی است ،با وجود اینکه اکثر مردم فکر می کنند علت عشق وجود معشوق است.در حقیقت آنها فکر می کنند چون هیچکس دیگری را جز معشوق دوست ندارند این خود دلیلی بر شدت عشقشان است.این دقیقا همان اشتباهیست که قبلا اشاره شد.چون مردم نمی توانند درک کنند عشق نوعی فعالیت و نوعی توانایی روحی روانی است ، فکر می کنند تنها چیز لازم چیدا کردن یک معشوق است.
🧠عشق از نظر علمی/ مغز
🎁نقاط بسیاری در مغز، بویژه آن نقاطی که با پاداش و انگیزه در ارتباط هستند، با حضور و یا فکر کردن به معشوق فعال میشوند. این نواحی شامل هیپو کمپوس، هیپو تالاموس و قشر کمربندی جلوی مغز میشود. فعالیت این نقاط احتمالا باعث رفتار تدافعی می شود، اضطراب را کاهش میدهد و در طرف مقابل ایجاد اعتماد میکند. به علاوه، نواحیای مثل آمیگدال و لوب پیشانی در واکنش به عشق، غیر فعال میشوند: فرآیندی که وظیفهی آن کاهش کلی احساسات منفی یا قضاوت معشوق است.از همین رو فعالیت مغز در واکنش به شریک عشقی هم پاداش کنش متقابل اجتماعی دارد و هم مانع از واکنشهای منفی میشود. مرزی که مشخص میکند آیا مغز در دوران اولیهی عاشقی فعال شده است به نظر میرسد هم رفاه ما را تحت تاثیر قرار میدهد و هم مرز بین اینکه یک رابطه موفق بوده است یا نه را مشخص میکند. برای مثال، خوشحالی و تعهد به شریکتان و رضایتمندی از رابطهتان، هر کدام به شدت فعالیت مغزی وابستهاند.
اثرات هورمون
اکسی توسین و وازوپرسین هورمونهایی هستند که بیشترین ارتباط را با عشق دارند. آنها توسط هیپوکمپوس تولید میشوند و توسط غدهی هیپوفیز آزاد میشوند. با این حال که هم مردان و هم زنان تحت تاثیر اکسی توسین و وازوپرسین قرار دارند ولی زنها بیشتر به اکسی توسین و مردها بیشتر به وازوپرسین حساس هستند. اشباع دو هورمون اکسی توسین و وازوپرسین در مرحلههای شدید دوران عاشقی افزایش پیدا میکنند.این هورمونها بر روی سیستمهای زیادی در مغز تاثیر میگذارند و گیرندههای حاضر در تعدادی از نواحی مغز با عشق مرتبط هستند. بخصوص، اکسی توسین و وازوپرسین با سیستم پاداش دوپامینرژیک برهم کنش دارند و میتوانند دوپامین آزاد شده توسط هیپوکمپوس را تحریک کنند. فعال شدن مسیرهای دوپامینرژیک در طی یک دورهی عاشقی، احساسی لذتبخش از پاداش، درست میکند. همچنین این مسیرها با رفتارهای اعتیادآور و با رفتارهای وسواسی پایدار و وابستگی احساسی که اغلب در مراحل اولیهی عشق دیده میشود، در ارتباط است.
اکثر محققان تاثیر اکسی توسین و وازوپرسین را در حیوانهایی مثل موشهای کوهی و چمنزار را جستجو کرده اند. مدارک معتبری وجود دارد که نشان میدهد موشهای چمنزار (که تکهمسری دارند) در مقایسه با با موشهای کوهی که قاعدهای در امور جنسی ندارند،بخصوص در سیستم پاداش دوپامین، تراکم بیشتری از گیرنده های اکسی توسین و وازوپرسین دارند. به علاوه در موشهای چمنزار، هنگامی که از آزادسازی اکسی توسین و وازوپرسین جلوگیری بعمل آمده بود، در امور جنسی خود بیقاعده شده بودند. در کل، این یافتهها تایید میکند فعالیت کدام هورمون تشکیل یک رابطهی نزدیک را آسان یا سخت میکند.
عشق و جدایی
عشق کارآیی فرگشتی بسیار مهمی را نشان میدهد. برای مثال با افزایش سطح پشتیبانی در دسترس برای کودکان در آینده. معمولا ما وارد یک سری روابط رومانتیک میشویم و در جستجوی ما برای نیمهی گمشدهمان از دست دادن عشق امری شایع است. چه در طی به هم زدن یک رابطه باشد و یا از دست دادن کسی از طریق مرگ. در حالیکه این امر بسیار افسرده کننده است، اما اکثر آدمها بر آن فائق میایند و به زندگی خود ادامه میدهند.اکثریت آدمها مرگ عزیزان را تجربه کردهاند. این امر اندوه پیچیدهای را ایجاد میکند که توسط بازگشت احساسات دردناک و علاقه به شریک از دست رفته توصیف میشود. تمامی آدمهای داغدیده درد را در واکنش به تحریکات مربوط به فرد از دست رفته تجربه میکنند. اینطور استدلال میشود که برای کسانی که این غمهای پیچیده را تجربه کردهاند، این تحریکات مراکز پاداش مغز را هم فعال میکند و نوعی از اشتیاق یا اعتیاد را تولید میکند که این امر قابلیت آنها را در بهبود غم از دست رفته کاهش میدهد.
عشق مادرانه
مطابقتهایی بین واکنشهای روانی به عشقهای رومانتیک و عشق مادرانه وجود دارد. برای مثال نواحیای از مغز که توسط عشق مادرانه فعال میشود با نواحیای که با عشق رومانتیک فعال میشود تطابقهایی دارد؛ به ویژه نواحی پاداش مغز که حاوی تراکم بالایی از اکسی توسین و وازوپرسین فعال شده است. در حالیکه نواحی غیرفعال شده در طی عشق رومانتیک (که شامل آنهایی میشود که با احساسات منفی و قضاوتی مربوط است) در طی عشق مادرانه هم غیر فعال هستند.بعلاوه تراکم افزوده و کم شدهی اکسی توسین، نسبت عشق مادرانه را بالا و پایین میبرد اما تفاوتهایی هم بین واکنشهای عشق مادرانه و رومانتیک رخ میدهد.
به عنوان مثال عشق مادرانه نواحیای از مغز را فعال میکند (مثل مادهی خاکستری اطراف مجرا) که در طی عشق رومانتیک فعال نمیشود که این مسئله طبیعت منحصر به فرد پیوند مادرانه را نشان میدهد.
چیزهای بسیار کمی مثل مراحل اولیهی عشق واقعی یا عشقی که یک مادر نسبت به فرزند خود احساس میکند بدون تلاش است ولی واقعیت بسیار پیچیدهتر است.
فرگشت/چه زمان عشق متولد شد ؟ و چرا به عشق نیاز داریم؟
پروفسور هلن فیشر مردم شناس معتقد است ماجرای عشق از زمانی اتفاق افتاد که روی دوپا راہ رفتن اجداد بشر شروع شد. ازوقتی که موجود مادہ نتوانست نوزادش را بر روی پشتش حمل کند و مجبور شد نوزاد را در اغوش بگیرد. از آن پس فقط مادر و فرزندانی که حمایت زوج مذکر را داشتند شانس بیشتری برای زنده ماندن پیدا می کردند. از ان موقع برای حفظ بقا در شرائط جدید سیستم های عصبی این شاخه از پستانداران به گونه ای شکل گرفت که احساس ماندن با جفت در مغزشان ماندگار شود و عشق متولد شد.
مطالعات نشان داده مدت زمان این حس عاشقی معمولا بین ھجدہ ماہ تا سه سال بودہ است یعنی زمانی که بین تولد تا راه رفتن نوزاد لازم است. مشاهده شده زنان قبیله ای در جنوب آفریقا هر چهار سال یک بار و هر بار از پدری جدید باردار می شده اند. امارهای جامعه مدرن نشان می دهد که نیمی جدایی های زوج ها در چهار سال اول زندگی مشترک اتفاق می افتد. یعنی به طور غریزی شور عشق حدود 3 سال بیشتر نمی ماند.
نتیجه گیری و نظر شخصی:
با توجه به توضیحاتی که داده شد میتوان نتیجه گیری کرد عشق و وابستگی انواع و اقسام مختلفی دارد. عشق به مادر و برادر، به دوستان و عشق رومانتیک(عشق به جنس مخالف و همسر و..) و عشق های مختلف دیگر مثل عشق به یک اسطوره و یا شخصیت تاریخی و…
در این صورت واژه عشق برای بکارگیری در مورد تمام این پدیده ها خیلی دقیق نیست. فقط می توان گفت وجه اشتراک در این موارد علاقه شدید است.اما از نظر نواع و کیفیت، تمام موارد متفاوت هستند.
از سویی دیدگاه فروم این است که راه حل تمام مشکلات بشر عشق است.البته نه عشق به یک شخص بلکه عشق به همه . در بین عارفان نیز چنین دیدگاهی وجود داشته است و حتی آلبر کامو چنین باوزی داشت، جایی خواندم که کامو میگفت اگر قرار باشد کتابی درباره اخلاق بنویسم، کتاب صد صفحه ای خواهد بود که نود و نه صفحه را خالی خواهم گذاشت و در صفحه آخر مینویسم هیچ تعهدی به جز دوست داشتن ندارم. اما در سایر نظرات اختلاف داشته اند. اما به هر ترتیب دیدگاهی که عشق را راه حل مشکلات بشر می داند، درست است.اما راه حل به نظر نمیرسد.چرا که مستلزم عاشق بودن تمام یا اکثر بشریت است.آن هم به نوعی از عشق که عشق به همه است.
پ.ن:در اینجا تمام نظرات و نقل قول هایی که در مورد عشق وجود دارد مطرح نشده است. بلکه فقط قسمتی از آنها که مورد مطالعه شخصی من بوده و تصور کرده ام نقل آنها لازم است ، نوشته شده .برخی از آنها فقط جنبه ادبی و هنری داشتند و برخی دیگر نیز مفصل بوده و نیازمند توضیحات مجزا.به همین جهت نقل نشده اند .
همچنین در دیدگاه علمی که مطرح شد، برخی از نظرات فروید را تایید میکرد نه تمام آنها . نکته آخر اینکه دیدگاه های ذکر شده هیچکدام بهیچوجه جامع و کامل نیست و بدیهیست برای شناخت کامل و جامع آرای آنها باید به آثارشان (به طور کامل) رجوع کنید.
آرین رسولی
کانال تلگرام
📚منابع:
📕خرده جنایت های زناشویی–اریک امانوئل اشمیت
📙مذکر،مونث–ژان لوک گدار
📔تبارشناسی اخلاق–فردریش نیچه
📗جهان و تعاملات فیلسوف–آرتور شوپنهاور
📘خزه–هربر لوپوریه
نظر نیچه راجب عشق
📓هنر درمان–اروین یالوم
📕خداحافظ گری کوپر–رومن گاری
📙سوتفاهم –آلبرکامو
📔سرو غمگین–آگاتا کریستی
📗جستارهایی در باب عشق–آلن دوباتن
📘واژگان فروید–پل لوان (و دیگر آثار فروید از جمله ماتم و مالیخولیا)
📙هنر عشق ورزیدن–اریک فروم
🖥علمی:
http://www.iflscience.com/brain/what-love-here-s-science/
📕کتاب :Anatomy of love/helen fisher نوشته هلن فیشر
میشه ازش کمک گرفت ممنون
س
سرایان
سربیشه
فردوس
قائن
درمیان
زیرکوه
طبس
بشرویه
خوسف
نهبندان
بیرجند… خراسان جنوبی
سپاسگذارم از توضیحاتتون در انجام پروژم بسیار کمکم کرد
خواهش میکنم. خوشحالیم از این بابت🌹
بسیارمطالب خوبی بود. ذستفاده کردم. ممنون
سپاس از توجه شما
سلام
از عشق فقط این را میدانم که انسان بخاطرش بود ونبود و دارو ندار وهمه چیزش را بخاطر عشق از دست میدهد ودر نهایت به جنون کشیده میشود و…ولی در نهایت امر انسان به این نتیجه میرسد که معشوق لیاقت اینهمه گذشتتن از همه چیز را ندارد وایکاش قبل از همه این اتفاقات میدانستم که معشوق لیاقت ندارد و در آنصورت زندگیم را تباه نمیکردم!!!
سپاس از مقاله عالیتون
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
دیدگاه
نام
ایمیل
وب سایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
هر امری که برای بقاء ژن ما سودمند باشد متضمن پاداش است. بنابراین تولید مثل، به مثابه انتقال و تکثیر ژن، با لذت رابطه جنسی همراه است که درواقع پاداشیست که طبیعت بهسان یک رئیس به ما کارمندان و کارگزاران خود میدهد.آرین رسولی
عشق همیشه مایه تشویش خاطر است، همیشه با احساس سعادت و حرمان، ملازم است و چندان با ازدواج که وضعیتی توأم با خوشی و آرامش است، جور در نمیآید. مردم برای آن ازدواج نمیکنند که شبانهروز فقط و فقط به یکدیگر فکر کنند، بلکه ازدواج میکنند تا در کنار هم وظایف مدنی خود را ایفا کنند.
به گزارش خبرآنلاین، کتاب «درباره عشق» نوشته آرش نراقی از سوی نشر نی با قیمت 5500 تومان منتشر شد. «درباره عشق» درباره عشق زمینی یا به تعبیری مجازی است، این کتاب به بررسی تجربه عشق انسانی از زاویهای دیگر میپردازد. کتاب در بردارنده مقالههای فلسفی مهم در خصوص عشق رمانتیک یا اروتیک میان انسان هاست. نویسندگان مقالهها از فیلسوفان صاحب نام در سنت فلسفه معاصر هستند.
«خطابه آلکیبیادس: قرائتی از رساله مهمانی افلاطون – مارتا نوسباوم، فضیلت عشق (اروتیک) – رابرت سالومون پیوند عشق- رابرت نوزیک، دلایلی برای عشق ورزیدن- لارنس تامس، عشقهای مخاطره آمیز- انت بایر و درباره آینده عشق: روسو و فمنیستهای رادیکال- الیزابت راپاپورت» از مطالب این کتاب است.
نظر نیچه راجب عشق
نراقی در مقدمه، عشق افلاطونی را با عشق آریستوفانس مقایسه کرده و می نویسد: «در عشق افلاطونی (یا مدل سقراطی – دیوتیمایی در «رساله مهمانی» افلاطون):
1. محبوب، اهمیت ذاتی ندارد و صرفاً پنجرهای به حقیقت است. محبوب واقعی، حقیقت کلی و مطلق است.
2. جسمانیت، تحقیر میشود و مطلوب اصلی، امری ماورای حس است.
در عشق آریستوفانی:
1. فرد محبوب، موضوعیت و اهمیت ویژه دارد و تنها یک فرد خاص، میتواند نیمه گمشده فرد باشد و به او کمال خاص را ببخشد.
2. اتحاد جسمانی، نمادی از اتحاد روحی و وجودی عاشق و معشوق است.
همچنین رابطه بین عشق مجازی و حقیقی را به صورت دو تمثیل بیان میکند؛ نمادی از دو دیدگاه متفاوت:
1. پل؛ که باید از آن گذر کرد و عشق حقیقی، تنها ابزاری است برای رسیدن به عشق حقیقی.
2. آینه.
از غزالی در کتاب «احیای علوم دین» نقل شده که زوایایی از عالم معنا هست که سالک تنها با آینه دل خویش، قادر به کشف آنها نیست و نیاز به دو آینه دارد. در این تمثیل، عشق مجازی، پلی نیست که فرد باید دیر یا زود از آن بگذرد؛ آینهبازی میان دو دل است که امر مقدس را در دل خود شکار میکند و باز میتاباند.»
در ادامه گزیدههایی از این کتاب را میخوانید:
«گشودگی، آن است که به جهان این داستان وارد شوی و نیز بگذاری که به درون تو آید، در درون داستان زیست کنی و فروتنانه و تسلیموار خود را به آن بسپاری تا با تو آن کند که میخواهد.»/ ص64، مقاله (خطابه آلکیبادس، قرائتی نو از رساله مهمانی افلاطون)
«هدف عشق این است که عاشق، یک شخص خاص را بر مسندی فوقالعاده رفیع بنشاند و خویشتن را بر مبنای آن شخص، از نو مجسم سازد، مفری از گمنامی جهان اخلاقی کانتی بیافریند و در جهانی ببالد که هر دو با هم ساختهاند.»/ص147، مقاله (فضیلت عشق «اروتیک»)
«در بستر محرمیت کامل عشق است که انسان به تمام قامت، آشکار میشود، پالوده میشود، پذیرفته میشود و التیام میپذیرد.»/ ص159، مقاله (پیوند عشق)
«عاشق عمیقاً به پاسخ متقابل محبوب خود محتاج است و از این حیث، کاملاً و دیوانهوار وابسته اوست. عاشق نمیتواند به اتکای قدرت و توان خود به تمنای عشقش یعنی پاسخ متقابل برسد…»/ ص257، مقاله (درباره آینده عشق: روسو و فمینیستهای رادیکال)
«عشق همیشه مایه تشویش خاطر است، همیشه با احساس سعادت و حرمان، ملازم است و چندان با ازدواج که وضعیتی توأم با خوشی و آرامش است، جور در نمیآید. مردم برای آن ازدواج نمیکنند که شبانهروز فقط و فقط به یکدیگر فکر کنند، بلکه ازدواج میکنند تا در کنار هم وظایف مدنی خود را ایفا کنند…»/ ص260، مقاله (درباره آینده عشق…)
«… ظاهراً برای آنکه عشق را احیا کنیم، به چیزی بیش از دوسویه بودن عشق نیاز داریم، مگر آنکه فکر کنیم برای احیای عشق کافی است نشان دهیم که مردان و زنان (وقتی که عاشق میشوند) به مخمصه واحدی گرفتار میشوند.»/ ص236، مقاله (درباره آینده عشق…)
بنابراین گزارش، در این کتاب درباره عشق یکطرفه نیز می خوانیم: «… هیچ یک از این سخنان به این معنا نیست که چیزی به اسم عشق یکطرفه وجود ندارد، یا عشق یکطرفه، عشق نیست چرا که آن رابطه دیالکتیکی است که با تمام مقاومتها و تعارضهایش میتواند دقیقاً به همان صورت که در دو روح، جاری است، در یک روح هم واقع شود. درست است که به این ترتیب ممکن است از قوت و غنای ماجرا کاسته شود، اما همانطور که استاندال غالباً ادعا میکرد، شاید از این رهگذر، قوه تخیل غنای بیشتری یابد؛ یا به تعبیر گوته: فرض کن که من عاشق تو هستم، این به تو چه مربوط است؟»/ ص140/ مقاله (فضیلت عشق «اروتیک»)
ساکنان پایتخت برای تهیه این کتاب کافیست با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و کتاب را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه ارسال پستی، می توانند تلفنی سفارش کتاب دهند.
291/60
بسیاری از صاحبان کسب و کار یا مدیران، در شروع سال جدید به فکر تغییر دکوراسیون اداری محیط مورد نظر خود می افتند. طراحی دکوراسیون اداری می تواند تاثیر زیادی روی روند بازده کارکنان یک اداره داشته باشد و از همین رو توجه به آن برای مدیران و صاحبان مشاغل از اهمیت بالایی برخوردار است. با تغییر دکوراسیون اداری در سال ۱۴۰۱ شما می توانید فضا و حس و حال جدیدی به شرکت خود ببخشید.
تمامی حقوق این سایت برای خبرآنلاین محفوظ است.
نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
Copyright © 2018 khabaronline News Agancy, All rights reserved
سیاستمدار آدمها را به دو دسته تقسیم میکند: ابزار و دشمن. یعنی فقط یک
طبقه را میشناسند و آن هم دشمن است. فریدریش ویلهلم نیچه بلند پروازی من آنست که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید . فریدریش ویلهلم نیچه با دیگران بودن آلودگی می آورد. فریدریش ویلهلم نیچه
باید در تضادهای دوگانه شک کرد. از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا
وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد
همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. فریدریش ویلهلم نیچه
نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم ، احکام نادرست برای
زندگی آدمی ضروری است و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی است.
فریدریش ویلهلم نیچه حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست خنده دار است زیرا همه چیز طبق خواست قدرت ما است. فریدریش ویلهلم نیچه
آنچه برای یک نفر سزاوار است را نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار
است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش
فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه غیر اخلاقی ست. فریدریش
ویلهلم نیچه آینده از آن کسانی است که به استقبالش می روند . فریدریش ویلهلم نیچه فرد
خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب ها نیست و فیلسوف آن را پنهان می
کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن
چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا
دچار خواهند شد. فریدریش ویلهلم نیچه همه به چیزی دلبستگی
دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که
افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه از سطحی
نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. فریدریش ویلهلم
نیچه با رنج عمیق درون ، آدمی از دیگران جدا می شود و والا می گردد. فریدریش ویلهلم نیچه آدم های آزاده دل شکسته و پر غرور ، خود را از تیررس نگاه دیگران پنهان می کنند. فریدریش ویلهلم نیچه کسانی
که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان
دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند.کسانی
که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است. فریدریش
ویلهلم نیچه لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی
که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به ایشان نیز آزار
خواهد رسید. فریدریش ویلهلم نیچه کسانی که مردم آنها را
اهل اخلاق می دانند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند
کرد حتی اگر دوست ما باشند. فریدریش ویلهلم نیچه اختلاف
طبقاتی از ضروریات جامعه است چون عامل اشتیاق به پرورش حالت های والاتر
کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می شود. فریدریش ویلهلم نیچه هر
اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با
انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. فریدریش ویلهلم نیچه
یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه
فرمانبردار. او کمال بخش نیست.سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.
فریدریش ویلهلم نیچه کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. فریدریش ویلهلم نیچه دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن از نشانه های والا بودن است. فریدریش ویلهلم نیچه آنچه
والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها
معلوم نیست و معانی مختلفی دارند ، والایی در ایمان به هدف و آرمان است.
فریدریش ویلهلم نیچه مرد خواهان حقیقت است اما زن موجودی سحطی نگر است. فریدریش ویلهلم نیچه پاکی نفس جدایی می آورد. فریدریش ویلهلم نیچه آدم نمی تواند از غرایز خود فرار کند ، وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. فریدریش ویلهلم نیچه نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود. فریدریش ویلهلم نیچه کسی که بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. فریدریش ویلهلم نیچه اجحاف
نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری ریشه و بنیاد جامعه
است ولی این خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که
ناتوان ترند. فریدریش ویلهلم نیچه آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. فریدریش ویلهلم نیچه پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. فریدریش ویلهلم نیچه از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. فریدریش ویلهلم نیچه هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. فریدریش ویلهلم نیچه فیلسوفی
که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان
بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. فریدریش ویلهلم نیچه
حقیقت مانند آب دریا است چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی
را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که
تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. فریدریش ویلهلم نیچه خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. فریدریش ویلهلم نیچه خیر و نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. فریدریش ویلهلم نیچه نمی
توان همساز طبیعت بودن را یک اصل اخلاقی دانست. زیرا طبیعت بی رحم است و
اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد . فریدریش
ویلهلم نیچه فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. فریدریش ویلهلم نیچه کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد!. فریدریش ویلهلم نیچه استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. فریدریش ویلهلم نیچه باید بر فریب حواس خود پیروز شویم . فریدریش ویلهلم نیچه عشق فریبنده و ویرانگر است نه نجات بخش. فریدریش ویلهلم نیچه آدمی به دلیل خواست ” قدرت ” به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب. فریدریش ویلهلم نیچه علم جهان را بیان نمی کند بلکه تفسیر می کند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت. فریدریش ویلهلم نیچه ذهن و اندیشه مسئول به اشتباه افتادن آدمی است. فریدریش ویلهلم نیچه برای
آدمی بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها
همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند. فریدریش ویلهلم نیچه فیلسوف
باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند
و نمی توان آنها را کاملا با زبان بیان کرد. فریدریش ویلهلم نیچه آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. فریدریش ویلهلم نیچه آدمی را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بینم. فریدریش ویلهلم نیچه زندگی بدون ، آهنگ اشتباه است. فریدریش ویلهلم نیچه کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه اشتباه رفته اند. فریدریش ویلهلم نیچه چهار فضیلت آدم والا عبارت است از : دلیری ، درون بینی ، همدلی و تنهایی که گرایش به آنها سبب پاکی می شود. فریدریش ویلهلم نیچه باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. فریدریش ویلهلم نیچه غرور
و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است. زیرا
تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از
طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم می کند. فریدریش ویلهلم نیچه
اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های فراوان است و
نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که
اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد. فریدریش
ویلهلم نیچه مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند. فریدریش ویلهلم نیچه کسی که آرمان نداشته باشد کمتر لاابالی ست تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمی داند. فریدریش ویلهلم نیچه آدمی
برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و هنجاری در طبیعت در
کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند. فریدریش
ویلهلم نیچه قدرت خواهی آدمی و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است. فریدریش ویلهلم نیچه اراده
زندگی برتر و نیرومند تر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در
اراده جنگ اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است! فریدریش ویلهلم نیچه می
خواهم آدمیت را به تصمیم هایی وادارم که به سراسر آینده بستگی دارد. شاید
چنین پیش آید که همه هزاره ها، والاترین عهد و پیمان های خود را بنام من
ببندند. فریدریش ویلهلم نیچه آدم برتر از ابرآدم بسیار دور است . فریدریش ویلهلم نیچه ابرآدم است که می آفریند . فریدریش ویلهلم نیچه از ابرآدم است که آدم های برتر دلگرمی و شجاعت می گیرند . فریدریش ویلهلم نیچه سرود ابرآدم ، سرود ارزش های نو آفریده است . فریدریش ویلهلم نیچه درسی
که از بازگشت جاودان می گیریم این است که چیز منفی باز نمی گردد. معنای
بازگشت جاودان این است که هستی، انتخاب است. تنها آن چیزی باز می گردد که
تصدیق کند یا تصدیق شود . فریدریش ویلهلم نیچه عرصه عمل برای ابر آدم بی کرانه است . فریدریش ویلهلم نیچه فرزانگی نمی تواند خود خواهانه باشد و فرزانه نمی تواند منزوی بماند . فریدریش ویلهلم نیچه ارزش یابی هر چیز بستگی به توان خواهی آن دارد. فریدریش ویلهلم نیچه در همه جا هر چه مورد انتقاد ابر آدم است همواره نوعی خواست ویرانگر و منفی وجود دارد. فریدریش ویلهلم نیچه نخستین
نبرد با کسانی است که با احسان شان با ترحمِ حقارت انگیزشان، آدم را، آدم
بیچاره یی را که خودش زیر بار شرم و احساس گناه در مانده است، از پا می
اندازند و دومین دومین قلمرویی که منفی خواهی در آن حاکم است قلمرو آیین
های اخلاقی و سیاست است. فریدریش ویلهلم نیچه اگر علم و
دانش ما این همه به بی طرف بودن خود می نازد، از آن روست که جز کنجکاوی
ناسالمِ ناتوانان چیز دیگری ندارد . فریدریش ویلهلم نیچه زندگی، زمین و هستی، درد و رنج و بلا نیست. فریدریش ویلهلم نیچه توان خواهی می تواند بر گذشت زمان پیروز شود . فریدریش ویلهلم نیچه آزادی ابر آدم تنها در صورتی واقعی است که در زمان فراشد و در ساختن آینده یی بر پایه گذشته عملی شود. فریدریش ویلهلم نیچه باید در محدوده ی امکانات زمینی بیافرینیم، و در آفرینش به زمین وفادار بمانیم . فریدریش ویلهلم نیچه در
این جهان، آن کسی به نابودی می رود که نتواند به ‹‹مفسر››ی خود مختار بدل
شود. آنگاه است که او دیگر نه در مقام شخص، بلکه در مقام عدد یا رقمی آماری
خواهد زیست. فریدریش ویلهلم نیچه اصولا زمانی پوچی برای
چیزی معنا پیدا میکند که بیایم برای آن ، هدفی تعریف کنیم .و اگر بدانیم
هدفی در کار نیست، به پوچی هم نخواهیم رسید . فریدریش ویلهلم نیچه جرم این است که ندانیم زندگی خیلی ساده تر از اینهاست که ما فکر می کنیم . فریدریش ویلهلم نیچه فلسفه معنوی ترین خواست قدرت است . فریدریش ویلهلم نیچه کشش به سوی توانایی گوهره اصلی زندگی آدم می داند . فریدریش ویلهلم نیچه فروپاشی
و زوال هر فرهنگ یا هر شخص هنگامی رخ می دهد که کشش به سوی نیرومندی رنگ
بازد و چیز دیگری بر این کشش اولویت یابد ، ولو این جایگزین خرد ، دانش و
هنر باشد. فریدریش ویلهلم نیچه فرد مقتدر کسی است که قادر به کسب تعهد است، زیرا حق چنین کاری را به دست آورده و یا کسب کرده است. فریدریش ویلهلم نیچه زمان
لا یتناهی است و هر چه وجود دارد، در یک گردش ادواری تکرار می شود و این
عمل تا انتهای نا معلومی ادامه خواهد داشت. فریدریش ویلهلم نیچه برای گله ی آدمی تمام نشانه های ابرآدم چون نشانه های بیماری یا دیوانگی ظاهر می شوند. فریدریش ویلهلم نیچه حقیقت
چیزی نیست که باید یافته یا کشف شود، بلکه چیزی است که باید آفریده شود و
فرایندی را نامگذاری کند ؛ شناساندن حقیقت نوعی تعیین فعالانه است و نه
آگاه شدن از چیزی که به خودی خود قطعی و تعیین شده است.که آن واژه دیگری
است برای خواست قدرت . فریدریش ویلهلم نیچه آنچه که باید
بیشترین علاقه را در ما به وجود آورد این نیست که آیا تفسیر ما از جهان،
حقیقی است یا دروغین ، بلکه این است که آیا این تفسیر، خواست قدرت را برای
نیرومندی و کنترل جهان پرورش می دهد ، یا هرج و مرج و ناتوانی را.سرنوشت من این است که پس از مرگ دوباره به دنیا بیایم . فریدریش ویلهلم نیچه اکنون
به شما می گویم که مرا گم کنید وخود را بیابید.وتنها آن گاه که همگان مرا
انکار کردید، نزد شما باز خواهم آمد. فریدریش ویلهلم نیچه بدترین
خوانندگان کتاب آنانی اند که چون «سربازان غارتگر» عمل می کنند، یعنی از
هر جا که دستشان برسد تکه یی بر می دارند. فریدریش ویلهلم نیچه اندیشه
های ما، آری و نه گفتن های ما، و اگر و اما گفتن های ما، همه با همان
ضرورتی از درون ما رشد می کنند که میوه از دل درخت- به هم مر بوط و با هم
خویشاوندند، و همه از یک اراده، یک وضع جسمانی، یک خاک، و یک خورشید نشان
دارند . فریدریش ویلهلم نیچه تقریبا هر چیزی که وجود دارد
در معرض تاویل است؛ زندگی خود چیزی نیست جز ستیزه و جدال ارزش ها و مبارزه
برای تاویل اندیشه ها و آرمان ها. فریدریش ویلهلم نیچه ایرانیان راستگوترین و راست تیرانداز ترین قوم تاریخ اند. فریدریش ویلهلم نیچه زمان ما پیش رس بدنیا آمدگان هنوز فرا نرسیده است، فقط پس فردا از آن من است . فریدریش ویلهلم نیچه زمین روزی از آن ابرآدم می شود . فریدریش ویلهلم نیچه در
جایی که دیگر تنها چیز درخشان زر دکانداران است دکانداران سروری کنند!
امروز دیگر روزگار شهریاران نیست! آنچه امروز خود را ملت می نامد شایسته
هیچ شهریاری نیست. بنگرید که این ملت ها خود اکنون چگونه چون دکانداران
رفتار می کنند: آنان از کمترین بهره در هیچ زباله ای نمی گذرند! در کمین
یکدیگرند و یکدیگر را می پایند و نام آن را ‹‹حس همجواری›› می گذارند .
فریدریش ویلهلم نیچه جنبش تساوی خواهی زنان موجب می شود زن از زنانه ترین غرایز خود دور می شود . فریدریش ویلهلم نیچه برخلاف
‹‹اندیشه های مدرن›› درباره ی زن و مرد، آموزش واقعی در مورد رابطه ی جنس
ها را باید در فرهنگ های شرقی یافت. فریدریش ویلهلم نیچه سنجیدگی
و هنر زن در دلربایی، شوخ وشنگی، و سبکسری است؟ چرا آنان باید به دنبال
کشف حقیقت زن باشند ، در حالیکه هنر بزرگ او دروغگویی و مهم ترین مساله
مورد علاقه اش سرو وضع و زیبایی است؟. فریدریش ویلهلم نیچه مرد
و زن هر دو خود را در مورد یکدیگر فریب می دهند، زیرا آنچه برای آنان
گرامی و قابل احترام است، تنها آرمان های خودشان است. فریدریش ویلهلم نیچه زن
بازیچه ای باد پاک و ظریف، همچون گوهری، رخشان از فضیلت های جهانی که هنوز
در کار نیست.در عشق تان فروز ستاره فروزان باد! وامیدتان این باد: بادا که
ابر آدم را بزایم!. فریدریش ویلهلم نیچه از آنچه باعظمت است یا باید هیچ نگفت یا با عظمت سخن گفت و با عظمت سخن گفتن یعنی به دور از آرایش وآلایش . فریدریش ویلهلم نیچه آنچه ناگزیر و حتمی الوقوع است مرا خشمناک نمی کند. عشق به سرنوشت در اعماق دل من نهفته است. فریدریش ویلهلم نیچه برادران آیا من سنگدل ام ؟ باری من می گویم : هرچه را که افتادنی ست می باید بیشتر زور داد!هر چه امروزین است می افتد و بر می افتد ! چه کس می خواهد آن را نگاه دارد ؟ باری من – می خواهم آن را بیشتر زور دهم !می شناسید شهوتی را که سنگ را به ژرفناهای تند شیب فرو می غلتاند ؟بنگرید این آدم های امروزین را که چه گونه به ژرفناهای من فرو می غلتاند ؟برادران من پیش درامد بازیگرانی بهترام یک سر مشق از سرمشق من پیروی کنید !و به آن کس که پرواز نمی آموزید تندتر افتادن آموزید! . فریدریش ویلهلم نیچه این
تاج مرد خندان این تاج گل سرخ را من خود بر سر نهادم . من خود خندهء خویش
را مقدس خواندم. بهر چنین کاری هیچ کس دیگر را امروز چندان که باید نیرومند
نیافته ام. فریدریش ویلهلم نیچه شیطان روزی با من چنین
گفت : خدا را نیز دوزخی هست : دوزخ او عشق به آدم است. و چندی پیش شنیدم که
گفت : خدا مرده است . رحم خدا به آدم او را کشت. فریدریش ویلهلم نیچه آموزش را در خانواده و دانش را در جامعه می آموزند و بینش را در تفکرات تنهایی. فریدریش ویلهلم نیچه فریب بهار را نخور. تابستانی و پاییز و زمستانی هم هست. فریدریش ویلهلم نیچه آدمی حق انتخاب ندارد چون محکوم و مجبور به سرنوشت است. فریدریش ویلهلم نیچه یک عمر صرف کسب اعتقاد کردم و در پایان به بی اعتقادی رسیدم. فریدریش ویلهلم نیچه آرامش مدام نیز کسل کننده است. گاهی طوفان هم لازم است. فریدریش ویلهلم نیچه آدم
امروز در پرستش بتان می زید بتان عرصهء اخلاق بتان گستره سیاست بتان عرصه
فلسفه.خدایانی کاملا” باطل که خود آنها را بر ساخته آنگاه پرستیده اند.از
این روی از راه راست بیراه گشته و همراه بر این باور پا می فشرده و از آن
چنان جانبداری کرده تا اینکه به فرجامش رسیده موقفی که از همان آغاز به
نیستی و فنا چشم داشت. فریدریش ویلهلم نیچه حتی از میان پر دلترین کسانمان چه اندک اند آنان که دانایی خویش را تاب توانند آورد. فریدریش ویلهلم نیچه آسودگی مادر هر روانشناسی است. آنگاه آیا هر روانشناسی تباهی است؟ . فریدریش ویلهلم نیچه خدا پنداریست ! اما چه کسی است که این پندار را بیاشامد و نمیرد؟ . فریدریش ویلهلم نیچه در دنیا زندگیهای پر تلخی و مرارتی هم هستند که مرگ برای صاحبانشان سعادت است. فریدریش ویلهلم نیچه زیبایی غیر از اینکه نعمت خداست. دام شیطان نیز هست. فریدریش ویلهلم نیچه زمستان بدون بهار دل عاشق شکست خورده است. فریدریش ویلهلم نیچه باید دنبال شادی ها گشت ولی غمها خودشان ما را پیدا می کنند. فریدریش ویلهلم نیچه تکبر زائیده قدرت مادی است و تواضع زاییده ضعف معنوی. فریدریش ویلهلم نیچه هزار تلاش آدم به اندازه یک تقدیر کارساز نیست. فریدریش ویلهلم نیچه هیچ نظم و ساختاری در جهان وجود ندارد، مگر نظم و ساختاری که ما به آنها میبخشیم. فریدریش ویلهلم نیچه اگر
به عمق اعتقادات نفوذ کنیم، درخواهیم یافت که تمام ارزش ها بی پایه و عقل
ناتوان است. هر اعتقاد به صحت و درستی هر چیز ضرورتاً نادرست است. چون جهان
حقیقی وجود ندارد. والاترین ارزشها خودشان را نابود میکنند و هدفی در
کار نیست، چرا که هیچ وقت پاسخی نمی یابند. فریدریش ویلهلم نیچه آدم بندی ست بسته میان حیوان و ابر آدم. بندی بر فراز مغاکی.آنچه در آدم بزرگ است این است که او پل است نه غایت. فریدریش ویلهلم نیچه زمانی
می رسد که “زرتشت” (شخصیت نمادین فلسفه ی او) تصمیم به ترک دوستان و
مریدان خود می گیرد. او هنگام خداحافظی سخن شگرف و پر مغزی به آنان می
گوید:می گویید به زرتشت ایمان دارید؟ اما زرتشت کیست!مومنان من اید : اما مومنان کیستند!شما آنگاه که مرا یافتید هنوز خود را نجسته بودید. مومنان همه چنین اند.از این رو ایمان چنین کم بهاست.اکنون
شما را می فرمایم که مرا گم کنید و خود را بجویید و تنها آنگاه که همگان
مرا انکار کردید , نزد شما باز خواهم آمد. فریدریش ویلهلم نیچه دوست
می دارم آن را که فضایل بسیار نمی خواهد. زیرا که یک فضیلت به است از دو
فضیلت. زیرا که یک فضیلت چنبری است استوارتر برای در آویختن سرنوشت.
فریدریش ویلهلم نیچهغم خودش ما را پیدا می کند باید دنبال شادیها گشت. فریدریش ویلهلم نیچه به سراغ زنان می روی ؟ تازیانه را فراموش مکن !. فریدریش ویلهلم نیچه فرزانه
ترینان همه برای آسایش خاطر من چنین گفته اند. دریغا , کاش امروز نیز چنین
می بود ! زیرا شر بهترین نیروی آدم است . فریدریش ویلهلم نیچه رسالت
جوانان است که پایه های فساد کنونی تندرستی و فرهنگ را بلرزانند و تنفر و
استهزاء را به جای این عقاید انبوه خالی از لطافت بر پا سازند. در انجام
این کار ممکن است جوانان نافرهیخته بنمایند ولی تخریب و ویران سازی نخستین
مرحله ی لازم در علاج و مداوای ِآدمیت جدید است. فریدریش ویلهلم نیچه هر
چه ریشه های طبیعت باطنی و شناخت درست تاریخ و گذشته یک مرد عمیقتر باشد
بیشتر خواهد توانست گذشته را به خود جذب کند و بزرگترین و قدرتمندترین
طبیعت ها را توسط عدم وجود محدودیتها در آن معنای تاریخی اش که موجب زیان
زدن به کار سازنده است خواهد شناخت و گذشته را اگر چه بیگانه باشد در خود
جای داده و هضم خواهد کرد. فریدریش ویلهلم نیچه آن اندیشه هایی را دوست دارم که با خون نوشته شده باشند . فریدریش ویلهلم نیچه آیا برده هستی؟پس دوست نتوانی بودآیا خودکامه هستی؟پس دوستی نتوانی داشتدر زن دیر زمانی است که برده ای و خودکامه ای نهان گشته اند از این رو زن را توان دوستی نیستاو عشق را می شناسد و بس . فریدریش ویلهلم نیچه پرندگان دیگری هم هستند که بالاتر می پرند . فریدریش ویلهلم نیچه آنکس که نمی تواند فرمان دهد بایستی فرمان ببرد . فریدریش ویلهلم نیچه مردم
دنیا دو دسته اند یکی زیر دستان و دیگر بزرگان اصالت ، و شرف متعلق به
بزرگان است و آنها غایت وجودند و زیر دستان وسیله اجرای هدفهای ایشان هستند
ترقی دنیا و بسط زندگی آدم بوسیله بزرگان و سرداران صورت می پذیرد که
معدودند . فریدریش ویلهلم نیچه شاید من بهتر می دانم که
چرا آدمی تنها حیوانی است که می خندد.تنها آدم است که به شدت رنج می برد و
مجبور است خنده را بیافریند. فریدریش ویلهلم نیچه دوست
می دارم آن را که چون تاس به سودش افتد شرمسار شود و پرسد : نکند قمار بازی
فریبکار باشم؟ زیرا که خواهان فناست. فریدریش ویلهلم نیچه
نیکی و راستی و زیبایی امور حقیقی و مطلق نیستند ، آنچه حقیقت دارد آن
است که همه کس خواهان توانایی است و می خواهد زندگی خود را بالا ببرد ،
غایت وجود ” پیدایش مرد برتر است ” و ترتیب زندگانی و اصول اخلاقی باید
چنان باشد که مرد برتر ظهور کند . فریدریش ویلهلم نیچه آدم باید بهتر و شریرتر شود : من چنین می آموزانم ! شریرانه ترین چیز برای بهترین چیز در ابرآدم نیاز است. فریدریش ویلهلم نیچه افزونی
دانش گذشته، افزونی تاریخ آدم را پژمرده خواهد ساخت و بزدل. در حالیکه آدم
باید قادر باشد گذ شته را در خد مت حال دربیاورد. البته اگر بتوانیم خوب
یاد بگیریم که تاریخ را وسیله ای برای زندگانی قرار دهیم . فریدریش ویلهلم
نیچه باور چیست ؟ از کجا سرچشمه می گیرد ؟ هر باور چیزی را حقیقی انگاشتن است. فریدریش ویلهلم نیچه افراطی
ترین صورت هیچ انگاری می تواند این دیدگاه باشد که همه باورها ؛ همهء چیزی
را حقیقی انگاشتن ها لزوما” به اشتباه می روند ؛ به این علت ساده که هیچ
دنیای واقعی در کار نیست . چنین است یک ظاهر دورنمایی که از درون ما
سرچشمه گرفته است . فریدریش ویلهلم نیچه هیچ انگاری به عنوان انکار یک دنیای راستین ؛ انکار هستی ؛ ممکن است یک شیوهء خدایی اندیشیدن باشد. فریدریش ویلهلم نیچه پیوسته به دنیای تنگ تر ؛ مختصر شده و ساده نیاز داریم . فریدریش ویلهلم نیچه آن
کس که نداند ؛ خواست خویش را در چیزها چگونه بگمارد ؛ دست کم معنایی بر آن
خواهد افزود … و از آن ؛ این پندار زاده می شود که گاهی در آن خواست
بنیاد باوری بوده است. فریدریش ویلهلم نیچه آدم باید
والاترین آرمانهایش را دنبال کرده و هرلحظه به آنها عمل کند، چرا که آنچه
شخص اینک انجام می دهد بازگشتی مکرر در سراسر ابدیت خواهد داشت. فریدریش
ویلهلم نیچه دوست می دارم آن را که خدای خویش را گوشمال می
دهد. زیرا عاشق خدای خویشتن است. پس باید با غضب خدایش فنا شود… فریدریش
ویلهلم نیچه دوست می دارم آن را که روان اش در زخم پذیری
نیز ژرف است و پیشامدی کوچک او را نابود تواند کرد. پس شادمانه پای بر پل
می گذارد. فریدریش ویلهلم نیچه هان ؛ من ام یک بشارتگر آذرخش و چکه ای گران از ابر ! و اما این آذرخش را نام ابر آدم است. فریدریش ویلهلم نیچه براستی
؛ ای کاش جنون شان را حقیقت نام بود یا وفاداری یا عدالت . اما دریغ که
فضیلت شان در خدمت دراز زیستن است و آسودگی نکبت بار. فریدریش ویلهلم نیچه آدمی
بهر تنها زیستن می باید یا حیوان باشد یا خدا. ارسطو می گوید: انگارهء
سومی نیز هست بودن یکجای هر دوی آنان … آن هم فیلسوف وار ..حقایق همه
ساده اند. این نه مگر دروغی است دو چندان که آن را بر ساخته اند؟ .
فریدریش ویلهلم نیچه شاید این شایسته ء آن واعظ مردم کوچک بود که بار گناه آدم را بکشد و از آن رنج ببرد. اما من از گناه بزرگ همچون آرام بخش بزرگ خویش شادمان ام.باری , چنین سخنان را بهر گوش های دراز نمی گویند و هر کلامی نیز نه از آن هر دهانی ست. این سخنان چیزهایی ظریف و کمیاب اند : سم گوسپندان بدان ها مرساد ! . فریدریش ویلهلم نیچه ارزشها
و تغییرات آنها به افزایش قدرت آنانی که ارزشها را مقرر می دارند ؛ مربوط
می شوند. میزان ناباوری ؛ ( میزان ) (( آزادی اندیشهء )) مجاز بیانی از
افزایش قدرت است. هیچ انگاری آرمانی است متعلق به بالاترین درجه ء قدرتمندی
روح ؛ و سرشارترین زندگی – گاهی ویرانگر و گاهی ریشخند آمیز. فریدریش
ویلهلم نیچه دلاور آن کسی ست که ترس را می شناسد , اما بر ترس چیره می شود . فریدریش ویلهلم نیچه هیچ
انگاری به چه معناست ؟ ( به آن معناست ) که والاترین ارزشها از ارزش خویش
می کاهند. هدفی در کار نیست. (( چرا؟ )) پاسخی نمی یابد. فریدریش ویلهلم
نیچه علم مجموعه ای از حقایق یا روشی برای کشف حقایق
نیست,بلکه مجموعه ای است از قراردادهای مفید که مثل افسانه های مخلوق ذهن
آدم است و هیچ پایه ای در واقعیت ندارد. علم مانند دین, اخلاق و هنر تجلی
ای از خواست قدرت است, و خواست قدرت خود به نوبه چیزی نیست جز نیاز آدم به
تحمیل کردن نظم به واقعیتی که در جوهرش آشوب و بی نظمی محض است. علم نیز
مانند دین, اخلاق و هنر, کوششی است برای شکل دادن به جهان و تبدیل کردن آن
به چیزی درک پذیر برای ذهن آدم. فریدریش ویلهلم نیچه جهان
پیرامون ما خالی از غایت و معناست, در نتیجه نسبت به تمامی باورها و هدف
های ما بی اعتناست. اما این امر نباید به نه نگفتن به آن چه هست یا خواست
نیستی بیانجامد. به عکس, پوچی جهان باید انگیزة آری گفتن به جهان باشد_آن
چنان که هست. فریدریش ویلهلم نیچه از آن جا که جهان حقیقی وجود ندارد, به ضرورت هر باور و هر فرضی بر درستی نادرست است. فریدریش ویلهلم نیچه من آدم نیستم، من دینامیت ام. فریدریش ویلهلم نیچه علم بیانگر حقیقت نیست, زیرا حقیقتی موجود نیست که بیان شدنی باشد.هدف علم نه یافتن حقیقت به خاطر حقیقت, بلکه چیرگی بر طبیعت است. فریدریش ویلهلم نیچه اگر
ما (( بی دل و جان )) هستیم ؛ دست کم نسبت به زندگی چنین نیستیم ؛ بلکه ؛
اکنون با همهء انواع (( تمنیات )) روبروییم . با خشمی ریشخند آمیز در آنچه
(( آرمانها )) می نامیمشان ؛ در حال غور و تامل هستیم. ما خویش را خوار می
شماریم تنها از آن رو که لحظاتی وجود دارند که نمی توانیم آن انگیزش
نامربوطی را که (( آرمانگرایی )) نام دارد ؛ مهار نماییم. تاثیر نازپروردگی
بیش از اندازه ؛ نیرومند تر از خشم فرد بی دل و جان است.82- تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند. فریدریش ویلهلم نیچه کرمکی
که زیر گامهامان پایمال می شود ؛ به خود می پیچد. این عین فرزانگی است ؛
اما او دیگر بار توانی باز می جوید که خویشتن را دوباره پامال ببیند ؛ در
زبان اخلاقیون به این کار (( فروتنی )) گویند. فریدریش ویلهلم نیچه سرانجام
باور باید داشت که مسئله ی ارزش”حقیقت” تاکنون طرح نشده است و این ماییم
که نخستین بار آن را دیده ایم و چشم بدان دوخته ایم و در این راه جسارت
ورزیده ایم. زیرا چنین کاری جسارت می طلبد ، چنان جسارتی که از آن بالاتر
جسارتی نیست. فریدریش ویلهلم نیچه درازگوش چگونه تراژدی (
حزن انگیز ) تواند بود ؟ … آنکه زیر باری سنگین نابود شود ؛ باری که نه
تواند برد ( تاب نتوان آورد ) و نه به زمین تواند افکند ؟ … فیلسوف را
نیز روزگار اینچنین است. فریدریش ویلهلم نیچه بوزینه در برابر آدم چیست ؟ چیزی خنده آور یا چیزی مایهء شرم دردناک.روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. اما خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز بمردند.براستی آدم رودی است آلوده. دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت.آن ساعت که می گویید : چه سود از دادگری ام که خویش را همچون شعله و ذغال نمی بینم . حال آنکه دادگر همچون شعله است و ذغال.چه سود از رحم ام ؟ مگر رحم همان صلیبی نیست که بر آن آن دستان آدمی را میخکوب کرده اند؟اما رحم من کجا و به صلیب کشیده شدن کجا … فریدریش ویلهلم نیچه جهان فقط همین جهان ظاهر است و دنیای حقیقی، دروغی بیش نیست. فریدریش ویلهلم نیچه سه ساده لوحی بزرگ : شناخت همچون وسیله ای برای خوشبختی ؛ همچون وسیله ای برای فضیلت ؛همچون وسیله ای برای (( نفی زندگی )) تا آن حد که وسیله ای برای نومیدی و دلشکستگی است. فریدریش ویلهلم نیچه آه ؛ ای مجنون مهربان ؛ زرتشت ! ای شیدای اعتماد ! تو همیشه همین سان بوده ای . تو همیشه با اعتماد به هر چیز هراسناک نزدیک شده ای .تو
همیشه می خواهی هر غولی را بنوازی. هرم نفسی گرم و کمی موی نرم بر پنجه ؛
همین بس تا تو یکباره آمادهء عاشق شدن و به دام انداختن اش شوی.عشق
خطری است در کمین تنهاترین کس. عشق به هر چیزی که زنده باشد و بس ! براستی ؛
خنده آور است جنون و فروتنی من در عشق ! فریدریش ویلهلم نیچه اینها ضعفا هستند که اراده به سوی قدرت خودشان را به این صورت مخفی می کنند که عالم دیگری بسازند در واقع عالم افلاطونی همین است .ما را چه نسبت است با غنچه ای که از نشستن ژاله ای بر تن اش بر خویش می لرزد ؟ فریدریش ویلهلم نیچه وای بر آن عاشقانی که از رحم شان پایگاهی برتر ندارند! فریدریش ویلهلم نیچه چه
؟ آیا می کوشی که ده بار یا صد بار دو چندان شوی ؟ نکند بهر خود مریدان
بسیار می جویی ؟ – پس می باید ظرفهای تهی ( هیچ ) را بجویی. فریدریش ویلهلم
نیچه حقیقت نیازمند نقد است نه ستایش . فریدریش ویلهلم نیچه جهان هیولای انرژیست که آغاز و پایان ندارد وتنها خود را دگرگون می سازد. فریدریش ویلهلم نیچه درست
است که ما عاشق زندگی هستیم ؛ اما نه از آن رو که بدان خو کرده ایم ؛ بل
از آن رو که خو کردهء عشق ایم. عشق هیچگاه بی بهره از جنون نیست. اما جنون
نیز هیچگاه بی بهره از خرد نیست. فریدریش ویلهلم نیچهباری ؛ زرتشت در مردم نگریست و حیران بود. سپس چنین گفت : آدم بندی است بسته میان حیوان و ابر آدم ؛ بندی بر فراز مغاکی.فرارفتنی ست پر خطر ؛ در – راه – بودنی پر خطر ؛ واپس نگریستنی پر خطر ؛ لرزیدن و درنگیدنی پر خطر.آنچه در آدم بزرگ است این است که او پل است نه غایت ؛ آنچه در آدم خوش است این است که او فراشدی ست و فروشدی. فریدریش ویلهلم نیچه آموزش
اندیشه کردن : در مدارس ؛ اندک نشانی از آن نمی توان یافت ؛ حتی در
دانشگاه ها ؛حتی در میان شناخته ترین فیلسوفان ؛ آری می بینم که منطق به
عنوان یک نظریه ؛ کار و تکنیک ؛ دارد به سستی می گراید. فریدریش ویلهلم
نیچه در حقیقت در این بینش عملی مشروعیت دارد که سود کنشگر در آن نهفته باشد. فریدریش ویلهلم نیچه
آنگاه که آدمی (( چرایی / غایت چیست )) زندگی خویش را می شناسد ؛ آنگاه
است که او از هر (( چگونه ؟ )) آسوده خاطر می شود. آدمی مشتاق نیکبختی نیست
؛ تنها انگلیسی چنین است. فریدریش ویلهلم نیچه نیرومند،
پیروزمند است. این هنجاریست جهان گستر. از حق و باطل به معنای عام سخن گفتن
حرف مفت است. هیچ خشونت، ناموس ربایی، بهره کشی، یا ویرانگری در ذات
ظالمانه نیست، چرا که زندگی در ذات خشونت بار و ناموس ربا و بهره کش و
ویرانگر است و جز آن گمان پذیر نیست. فریدریش ویلهلم نیچه نه می خواهم شریعت خداوندی باشد نه نیاز یا هنجار آدمیان ، مباد دستهایی که مرا راهنمای آسمانها و بهشتها باشد. فریدریش ویلهلم نیچه دوست
می دارم آن را که چون تاس به سودش افتد ؛ شرمسار شود و پرسد : نکند
قماربازی فریبکار باشم ؟ زیرا که خواهان فناست. فریدریش ویلهلم نیچه دوست
می دارم آن را که فضایل بسیار نمی خواهد. زیرا که یک فضیلت به است از دو
فضیلت ؛ زیرا که یک فضیلت چنبری ست استوار تر برای در آویختن سرنوشت.
فریدریش ویلهلم نیچه ای اختر بزرگ ؛ تو را چه نبکبختی می بود اگر نمی داشتی آنانی را که روشنی شان می بخشی !هان ! از فرزانگی خویش به تنگ آمده ام و چون زنبوری انگبین بسیار گرد کرده ؛ مرا به دستهایی نیاز است که به سویم دراز شوند. هان ! این جام دیگر بار تهی شدن خواهد و ابرآدم دیگر بار آدم شدن. فریدریش ویلهلم نیچه در
گوش آن کس که در تسخیر شیطان است ؛ اما ؛ این سخن را زمزمه می کنم : همان
به که شیطان ات را بزرگ کنی ! درین کار تو را نیز راهی به بزرگی هست !
فریدریش ویلهلم نیچه یک رمانتیک هنرمندی است که ناخشنودی
والای او نسبت به خودش او را آفرینشگر می سازد ؛ کسی که از خودش و جهانش به
دور می نگرد ؛ به واپس می نگرد. فریدریش ویلهلم نیچه باری ؛ بدترین چیز خرداندیشی ست. به راستی ؛ شرارت به که خرداندیشی! فریدریش ویلهلم نیچه مبادا
؛ شما را چنین در نظر آید که در کارهاتان دون پایه و خوارید ؛ بلکه چنین
سزد که به محض رخدادنش وا گذارید ! … که نکوهش وجدان خاموش گردانیدن
اندرون بایسته نیست. فریدریش ویلهلم نیچه دوست می دارم خوارشمارندگان بزرگ را ؛ زیرا که پاس دارندگان بزرگ اند و خدنگ های اشتیاق به سوی کرانه ء دیگر. فریدریش ویلهلم نیچه آموزه ای پدید آمد و باوری در کنارش : همه چیز پوچ است ؛ همه چیز یکسان ؛ همه چیز رو به پایان ! . فریدریش ویلهلم نیچه هیچ
انگاری نشانگر یک مرحلهء انتقالی آسیب شناختی است آنچه آسیب شناختی است یک
تعمیم سترگ است ؛ این استنباط است که ؛ به هیچ روی ؛ معنایی در کار نیست.
خواه از این رو که نیروهای مولد هنوز به اندازهء کافی قوی نیستند ؛ یا این
که انحطاط هنوز درنگ و تردید می ورزد و راه چارهء خویش را از آستین به در
نیاورده است . پیش فرض این فرضیه این است که هیچ حقیقتی در کار نیست ؛ هیچ
جوهر مطلق امور و اشیاء و هیچ (( چیز در خود )) ( شی فی نفسه ) در کار
نیست. این نیز صرفا” هیچ انگاری است – حتی افراطی ترین هیچ انگاری . او
ارزش اشیاء را دقیقا” به فقدان هر واقعیت مربوط به این ارزشها نسبت می دهد ؛
همچنین به این امر نسبت می دهد که اشیاء صرفا” نشانه ای از نیرومندی نزد
ارزش آفرینان ؛ و یک ساده سازی به خاطر زندگی ؛ هستند. فریدریش ویلهلم نیچه
آن کس که آفرینندگی و نو آفرینی می خواهد. در نیک یا بد.
ناگزیر نخست می باید با نیست و نابود کردن ارزشها آغاز کند. فریدریش
ویلهلم نیچه آن که بر فراز بلندترین کوه رفته باشد ؛ خنده می زند بر همهء نمایش های غمناک و جدی بودن های غمناک. فریدریش ویلهلم نیچه آدم چیزی است که بر او چیره می باید شد. فریدریش ویلهلم نیچه از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.؟ فریدریش ویلهلم نیچه در
اینجا بود که نخستین بار فهمیدم که ارادهٔ زندگی برتر و نیرومند تر در
مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ اراده قدرت و اراده
مافوق قدرت است! . فریدریش ویلهلم نیچه
بسیار زیبا بود مخصوصا جمله دنبال شادیها باش غمها خودشان مارا پیدا میکنند استفاده کردم متشکرم
نظر نیچه راجب عشق
صفحهها برای ویرایشگران خارجشده از سامانه بیشتر بدانید
فریدریش ویلهلم نیچه (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche) (زادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ – درگذشتهٔ ۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، جامعهشناس، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیری عمیق بر فلسفهٔ غرب و تاریخ اندیشهٔ مدرن بر جای گذاشتهاست.[۱][۲][۳][۴]
در سال ۱۸۶۹ با ۲۴ سال سن، به کرسی فیلولوژی کلاسیک در دانشگاه بازل دستیافت که جوانترین فرد در نوع خود در تاریخ این دانشگاه بهشمار میرود. در سال ۱۸۷۹ به خاطر بیماریهایی که در تمام طول زندگی با او همراه بود، از سمت خود در دانشگاه بازل کنارهگیری کرد و دههٔ بعدی زندگانیاش را به تکمیل هستهٔ اصلی آثار خود که تا پیش آن به نگارش درآورده بود، اختصاص داد. او بیماری خود را موهبتی میدانست که باعث زایش افکاری نو در وی شده.[۵] در سال ۱۸۸۹ در سن ۴۴ سالگی، قوای ذهنیاش را بهطور کامل از دست داد و دچار فروپاشی کامل ذهنی گردید.[۶] او سالهای باقیمانده عمر را تحت مراقبت مادرش (تا زمان مرگ او در سال ۱۸۹۷) و پس از آن خواهرش الیزابت فورستر-نیچه گذراند و سرانجام در سال ۱۹۰۰ در گذشت.[۷]
شاکلهٔ اصلی نوشتههای نیچه از جدل فلسفی، شاعری، نقد فرهنگی و قصه تشکیل شده و در کنار آن بهطور گستردهای نیز به هنر، لغتشناسی، تاریخ، دین و دانش پرداخته شدهاست. نوشتههای او در عین آنکه سرشار از جملات قصار و گوشه کنایه[۸] است، شامل مباحث بسیار دیگری همچون اخلاق، زیباییشناسی، تراژدی، معرفتشناسی، خداناباوری و خودآگاهی نیز میشود. بنیانهای اصلیِ فلسفهٔ او عبارتند از نقدهایی تند علیه حقیقت مطلق در دفاع از منظرگرایی، انگارهٔ «آپولونی و دیونیسی»، نقدهایی تبارشناسانه بر دین و اخلاق مسیحی و نظریه او در این رابطه تحت عنوان «اخلاق ارباب-بردهای»،[۹] تصدیق زیباییشناسانهٔ هستی و وجود در واکنش به پدیدهٔ «مرگ خدا» و بحران عمیق هیچانگاری، و تعریف سوژه بشری به عنوان تجلیگاه ارادههای متنازع و در-کشاکش که در مجموع با عنوان «اراده قدرت» شناخته میشود.[۱۰] نیچه در آثار بعدیاش مفاهیم تأثیرگذاری همچون «اَبَر-مرد» و «بازگشت جاودان» را مطرح کرد و بهطور فزایندهای با قدرتهای خلّاقهٔ فرد به عنوان نیرویی برای غلبه بر پیشفرضهای اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی و نیل به ارزشهای نو و سلامتِ زیباییشناسانه درگیر شد و به غور و تفحّص در بابِ آنها پرداخت.[۱۱]
پس از درگذشتِ نیچه، خواهر او الیزابت فورستر-نیچه متصدّی و ویراستار دستنوشتههای او شد و شماری از آثار منتشرنشدهٔ او را جهتِ تطابق با ایدئولوژی ملیگرایانهٔ آلمانیِ شخصیاش بازنویسی کرد و در عین حال دیدگاههای صریح او را که به روشنی در تضاد با یهودستیزی و ملیگرایی بودند دچار واگردانی، پیچیدگی و غموض کرد. آثار نیچه در ویراستهای چاپی الیزابت به فاشیسم و نازیسم ارتباط داده شد،[۱۲] اما شماری از پژوهشگران قرن بیستم چنین خوانشی از آثار نیچه را به چالش کشیدند و ویراستهای اصلاحشدهٔ آثار او به زودی عرضه گردید.[۱۳] اندیشههای او در دههٔ ۱۹۶۰ بار دیگر به محبوبیت رسید، و از آن زمان تاکنون تأثیری عمیق بر اندیشمندان حوزههای فلسفه (به خصوص مکاتب فلسفه قارهای همچون اگزیستانسیالیسم، پستمدرنیسم و پسا-ساختارگرایی)، هنر، ادبیات، روانشناسی و فرهنگ عامه در قرن بیستم و بیست و یکم گذاشتهاست.[۱۱][۱۴][۱۵][۱۶][۱۷]
نظر نیچه راجب عشق
از مشهورترین عقاید وی نقد فرهنگ، دین و فلسفهٔ امروزی بر مبنای سؤالات بنیادینی دربارهٔ بنیان ارزشها و اخلاق بودهاست. نوشتههای وی سبک تازهای در زبان آلمانی محسوب میشد؛ نوشتههایی بسیار ژرف و پر از ایجاز، آمیخته با افکاری انقلابی که نیچه خود روش نوشتاری خویش را گزین گوییها مینامید. یکی از مشهورترین جملات او «خدا مردهاست»[۱۸][۱۹] میباشد که بحثهای فراوانی را پدیدآورده است.
او در ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ در شهر کوچک روکن واقع در لایپزیک پروس به دنیا آمد. به دلیل مقارنت این روز با روز تولد فریدریش ویلهلم چهارم، پادشاه وقت پروس، که در روز تولد نیچه چهل و پنج ساله میشد، پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، نام کوچک پادشاه را بر فرزند خود نهاد (نیچه بعدها بخش میانی نام خود ویلهلم را حذف کرد[۲۰]).
والدین او کارل لودویگ نیچه (۱۸۴۹–۱۸۱۳) که کشیشی لوتری و سابقاً یک معلم بود و فرانسیسکا نیچه (۱۸۹۷–۱۸۲۶) یک سال پیش از متولد شدن نیچه در سال ۱۸۴۳ ازدواج کردند. آنها صاحب دو فرزند دیگر نیز شدند: الیزابت فورستر-نیچه متولد ۱۸۴۶ و پسری دیگر به نام لودویگ جوزف متولد ۱۸۴۸. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر یک ناخوشی مزمن مغزی درگذشت. شش ماه پس از آن فرزند آخر خانواده لودویگ جوزف در دو سالگی فوت کرد.[۲۱] نیچه پس از آن همراه با خانواده به ناومبورگ نقل مکان کرد. در آنجا با مادربزرگِ مادری و دو عمهٔ مجرد نیچه زندگی میکردند. پس از فوت مادربزرگش در سال ۱۸۵۶، به خانهٔ اصلی خود نقل مکان کردند که هماکنون به موزه و مرکز مطالعات نیچه بدل شدهاست. نایجل راجرز و مل تامپسون در کتاب فیلسوفان بدکردار نشان میدهند که نیچه دائماً بیمار بوده و سردرد داشته و اگر بر اثر بیماری سفلیس نمیمرد، میشد نتیجه گرفت که او در هنگام مرگ هنوز پسر بودهاست. نیچه چند مورد به زنانی مثل لو سالومه و کازیما واگنر ابراز عشق کرده بود اما همه این موارد با تلخی پایان یافت و مخصوصاً خیانت لو سالومه و دوستش پل ری به او ضربه بسیار محکمی به او وارد آورد که بیماری او را تشدید کرد. در اواخر عمر نیچه خواهرش از او مراقبت میکرد که او هم حداکثر استفاده را از عواید فروش آثار او برد. نیچه در ده سال آخر عمرش عملاً مجنون بود.[۲۲]
او در ابتدا در یک مدرسه پسرانه و پس از آن مدرسهای خصوصی مشغول به تحصیل شد، و در همانجا با افراد همچون گستاو کروگ،[۲۳] رادولف واگنر[۲۴] و ویلهلم پیندر[۲۵] که از خانوادههای بسیار محترم بودند رابطه دوستی برقرار کرد. در سال ۱۸۵۴ به دبیرستان معروف دومگیمنازیوم (Domgymnasium) در ناومبورگ وارد شد. بعداً به خاطر خدمتی که پدرش به عنوان کشیش به دولت کرده بود، بورسیه تحصیل در مدرسه پفورتا (Pforta) که از شهرتی جهانی برخوردار بود به او پیشنهاد گردید.[۲۶] او به این مدرسه منتقل گردید و در میانهٔ سالهای ۱۸۵۸ تا ۱۸۶۴ در آنجا به تحصیل مشغول شد. در همانجا با افرادی همچون پائول یاکوب دویسِن[۲۷] و کارل فون گرسدورف[۲۸] دوست شد. او همچنین اوقاتی را به شاعری و نگارش موسیقی میگذراند. او تابستانها در ناومبورگ هدایت یک انجمن ادبی و موسیقایی به نام «گرمانیا» (Germania) را بر عهده داشت. نیچه در مدرسه پفورتا توانست بنیهای قوی در چندین زبان – یونانی، لاتین، عبری و فرانسوی – کسب کند و اینگونه قادر به مطالعهٔ منابع دست اول مهم شود.[۲۹] او در این دوران برای نخستین بار دوری از خانواده را در محیط محافظهکارانهٔ یک شهر کوچک تجربه کرد.[۳۰]
نیچه در پفورتا تمایل به دنبال کردن موضوعاتی داشت که معمولاً نامناسب و ناشایست توصیف میشدند. در همین دوره، با آثار شاعر تقریباً ناشناختهٔ آن عصر، فریدریش هولدرلین، آشنا شد و از او به عنوان «شاعر محبوب» خویش یاد کرد، و در مقالهای که در باب او نوشت، بیان داشت که این شاعرِ مجنون، آگاهی را به «متعالیترین کمال» خود رسانیدهاست.[۳۱] معلّمی که مقالهٔ نیچه را تصحیح کرد نمرهٔ خوبی به کار او داد، اما از سویی به نیچه توصیه کرد که در آینده، خود را به نویسندگانی سالمتر، با بیانی روشنتر و البته «آلمانی» تر مشغول کند. او همچنین در این دوره با ارنست اورتلپ[۳۲] که شاعری غیرعادی، کافرکیش و اغلب مست و لایعقل بود آشنا گردید که جسدش چند هفته پس از ملاقات با نیچهٔ جوان در یک آبراهه پیدا شد. احتمالاً او بودهاست که نیچه را با موسیقی و آثارِ ریچارد واگنر آشنا کردهاست.[۳۳] شاید تحتِ تأثیر اورتلپ بود که روزی نیچه و یکی از همکلاسانش به نام ریشتر، مست و مخمور به مدرسه بازگشتند و در آن وضعیت با یک معلم روبهرو شدند، که همین امر باعث تنزّل نیچه از تراز اوّل بودن در کلاس و مخدوش شدن وجههاش به عنوان یک دانشآموز نمونه و کامل شد.[۳۴]
پس از فارغالتحصیلی در سپتامبر ۱۸۶۴،[۳۵] به امید رسیدن به مقام کشیش پروتستان، در دانشگاه بن به تحصیلِ الهیات و فیلولوژی کلاسیک مشغول شد. او و دویسن دورهای کوتاه به عضویت انجمن برادری بوشِنشافت (Burschenschaft) در فرانکونی درآمدند. پس از یک ترم تحصیل، نیچه به مطالعات الهیاتی خویش پایان داد و ایمان و اعتقادات مسیحی خویش را رها کرد.[۳۶] در همان دورانِ نگارش مقالهٔ خود با عنوان «سرنوشت و تاریخ» در سال ۱۸۶۲، نیچه استنباط کرده بود که تعالیم بنیادین مسیحیت تحتِ تأثیر پژوهشهای تاریخی بیاعتبار گشتهاست؛[۳۷] اما از سویی به نظر میرسد در همین دوران کتاب «زندگی مسیح» نوشتهٔ داوید اشتراوس نیز بر نیچه جوان تأثیری عمیق بر جای گذاشتهاست.[۳۷] افزون بر این، کتاب «جوهر مسیحیت» نوشتهٔ لودویگ فوئرباخ که در آن نویسنده استدلال کردهاست که مردم خدا را آفریدهاند بر نیچه تأثیرگذار بود.[۳۸] در ژوئن ۱۸۶۵، نیچه در نامهای به خواهر شدیداً مذهبیِ خود خبر از رها کردن ایمان مذهبی خویش داد. نیچه در بخشی از این نامه چنین مینویسد:
«و اینگونه راهها از یکدگر جدا افتد: اگر طالب خوشی و آرامش روح هستی، پس ایمان داشته باش. لیک اگر طالب آنی که مُریدِ حقیقت باشی، پس تحقیق و جستجو کن…»[۳۹]
در ۱۷ اوت ۱۸۶۵، بن را ترک کرد و رهسپار دانشگاه لایپزیک شد تا تحت نظر فریدریش ویلهلم ریچل[۴۰] به مطالعه لغتشناسی بپردازد.[۴۱] در آنجا بود که با همکلاسیِ خود اروین روده[۴۲] پیوند دوستیِ نزدیکی برقرار کرد. نخستین آثار او در حوزهٔ لغتشناسی بهزودی در همین دوران ظاهر شدند.
او در سال ۱۸۶۵ تمامیِ آثار آرتور شوپنهاور را مطالعه کرد. او بیداری علایق فلسفی خود را مرهونِ مطالعهٔ کتاب «جهان همچون اراده و تصور» اثر شوپنهاور میدانست؛ و بعدها تصدیق کرد که او یکی از معدود اندیشمندانی است که برایشان احترام قائل است، و بخش «شوپنهاور همچون آموزگار» را در کتاب «تأملات نابهنگام» به افتخار او به نگارش درآورد.[۴۳] او در دانشگاه لایپزیک با فلسفهٔ یونان نیز آشنا شد.
او در سالِ ۱۸۶۶ کتابِ «تاریخِ ماتریالیسم»[۴۴] نوشتهٔ فریدریش آلبرت لانگه[۴۵] را مطالعه کرد. شروحی که لانگه در این کتاب در بابِ فلسفهٔ ضد-ماتریالیستی کانت، خیزشِ ماتریالیسمِ اروپایی، علاقهٔ روبهرشدِ اروپا به دانش، نظریهٔ فرگشت چارلز داروین، و طغیانهای عمومی علیه سنّت و سلطه ارایه کرده بود شدیداً نیچه را مجذوبِ خود ساخت. محیطِ فرهنگیِ عصری که در آن میزیست، نیچه را بیش از پیش تهییج کرد که افقهای مطالعاتیِ خود را به فراسوی حوزههای لغتشناسی بسط دهد و مطالعات فلسفیاش را همچنان دنبال کند، هر چند او ارایهٔ توضیحی فرگشتی در بابِ حسّ زیباییشناسانهٔ بشری را ناممکن میدانست.[۴۶]
او در سال ۱۸۶۷ برای یک سال خدمتِ داوطلبانه در توپخانهٔ ارتشِ پروس در ناومبورگ ثبتنام کرد. در این دوران، او در میان همقطاران تازهواردش به عنوانِ بهترین سوارکار شناخته شد، و افسرانِ او پیشبینی کردند که او بهزودی به مقامِ فرماندهی دست خواهد یافت. با این حال، در مارسِ ۱۸۶۸ هنگامِ پریدن بر زینِ اسب سینهاش با قاشِ زین برخورد پیدا کرد و ماهیچههای سمتِ چپ آن از دو ناحیه دچار پارگی شد؛ این مسئله باعث شد که تواناییِ راه رفتن را برای ماهها از دست بدهد.[۴۷][۴۸] از همین رو، نیچه بارِ دیگر توجّهِ خود را به مطالعاتِ گذشته خویش معطوف کرده و آنها را در سال ۱۸۶۸ تکمیل کرد، و بعدها در همان سال برای نخستین بار با ریچارد واگنر ملاقات کرد.[۴۹]
تا حدودی به واسطهٔ حمایتهای ریچل، نیچه در سال ۱۸۶۹ پیشنهادی قابلتوجه برای مقام استادیِ لغتشناسیِ کلاسیک در دانشگاه بازل سوییس دریافت کرد. در آن زمان نیچه تنها ۲۴ سال داشت و هنوز نه دورهٔ دکتریِ خود را به پایان رسانیده بود و نه گواهیِ شایستگیِ علمی دریافته کرده بود. در اینجا نیز باز با حمایتهای ریچل از سوی دانشگاه لایپزیک به او دکترای افتخاری داده شده بود.[۵۰] این پیشنهاد در زمانی به او ارایه شد که او داشت به تغییر رشته از لغتشناسی به علومِ تجربی فکر میکرد، لیک به هر روی، او این پیشنهاد را پذیرفت.[۵۱] تا به امروز، هنوز هم نام نیچه در فهرستِ جوانترین استادانِ ثابتِ علومِ کلاسیک به چشم میخورد.[۵۲]
او در این دوران آشنایی نزدیکی با «یاکوب بورکهارت» نویسنده کتاب «تمدن فرهنگی رنسانس در ایتالیا» داشت. او هوادار فلسفهٔ آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزدیکی داشت. وی بعدها گوشهٔ انزواء گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.
او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با واگنر آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر» میخواند. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه میگوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانهای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم میداند.»
با رسیدن به اواخر دهه۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود.
در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی میکرد بخش عمدهای از آثار معروف خود را آفرید.
نیچه ادعا کرد که دارای تباری از یک خانواده سرشناس لهستانی است و بر این مسئله اصرار زیادی نیز ورزید. از او نقل شدهاست که نوشته: «آلمان دارای ملتی بزرگ است چرا که مردمانش خون لهستانی در رگهایشان جاریست… من به لهستانی تبار بودن خود افتخار میکنم.»[۵۳][۵۴] نیچه نوشت: «به من گفته شده که نیاکانم از سرشناسان لهستانی بودهاند که حدود یکصد سال پیش به واسطه باورهای مذهبیشان (پروتستان در لهستان اکثریت کاتولیک) مجبور به ترک خانه و سرزمینشان شدند؛ نامشان بعد از مهاجرت، آلمانیمآب میشود و از نیتسکی (Niëtzky) به نیچه (Nietzsche) تغییر داده میشود.[۵۵]
لو آندرئاس سالومه دختر یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناکترین عشق نیچه بدل شد. او میگوید: «من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و «از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.» اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در نخستین ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد.
در باب شروع جنون نیچه روایتی معروف وجود دارد که میگوید روز سوم ژانویه ۱۸۸۹ نیچه در میدان کارلو آلبرتوی[۵۶] تورین داشت قدم میزد که با صحنهٔ شلّاق زدنِ یک اسب توسط یک کالسکهچی روبهرو شد. نیچه با دیدنِ این صحنه منقلب میشود و به سوی آن حیوان میشتابد: نیچهٔ گریان گردن اسب را در آغوش میگیرد و با مهربانی نوزاش میکند؛ و پس از چند لحظه در برابر چشمان حیرتزدهٔ کالسکهچی و ناظران ناگهان نقش بر زمین میشود. جنون و کسوف معنویِ نیچه با این اتفاق در میدان کارلو آلبرتو آغاز میشود.[۵۷][۵۸]
نیچه زندگی شخصی پر تلاطمی داشت و چندان با زنان هم میانهای نداشت. نیچه دائماً بیمار بوده و سردرد داشته و این سردردها را نتیجه زایش افکار نو میدانستهاست. در اواخر عمر نیچه خواهرش از او مراقبت میکرد. نیچه در ده سال آخر عمرش عملاً مجنون بود. برخی روانپزشکان همعصر نیچه به ویژه پزشکان معالج او علت دیوانگیِ نیچه را فلج تدریجیِ مغزی ناشی از عفونت سیفلیس دانستند.[۵۹] بنا بر این نظریه، طی سالهای ۱۸۶۴ تا ۱۸۸۸ نیچه ابتدا در یکی از روسپیخانههای اروپا به سیفلیس مبتلا شده و سپس دچار فلج مغزی شدهاست. مدتی این تشخیص معیار عام و خاص بود و تا اواسط قرنِ بیستم بسیاری به آن استناد میکردند؛ موردی که بعداً هم از لحاظ روانشناختی و هم پزشکی به چالش کشیده شد. الیزابت فورستر-نیچه خواهر او معتقد بود عامل جنون او استعمال کلورال[۶۰] (نوعی مسکن که نیچه برای دردهای خود استفاده میکرد) است. او همچنین مدعی بود که کار فکری شدید نیز در آشفتگیهای ذهنی برادرش نقش زیادی داشتهاست.[۶۱]
برخی پژوهشگران از جمله پییر کلوسفسکی به دیوانگیِ ساختگی نیچه اعتقاد دارند.[۶۲][۶۳] بنا بر این نظریه، نیچه توطئه کرده و طبقِ برنامهای از پیش تنظیمشده طوری نقش بازی کردهاست که با وانمود کردنِ خود هم جامعه و هم زمانهٔ خود را دست بیندازد. این نظریه با استناد به برخی پارهنوشتهای نیچه بیش از پیش تقویت میشود؛ مثلاً او در کتابِ «سپیدهدم» چنین مینویسد:
«تقریباً در همهجا جنون و دیوانگی راهِ اندیشهٔ جدید را باز میکند… قدیمیها فکر میکردند آنجا که جنون ظاهر میشود ذرهای نبوغ و خردمندی نیز همراهِ آن است… وقتی انسانِ برتر میخواهد یوغِ اخلاقِ حاکم را متلاشی و قانون جدیدی را وضع کند ناچار است دیوانه شود؛ یا اگر واقعاً دیوانه نباشد [با رجوع به متن کتاب مشخص میشود که نیچه زیر عبارت «اگر واقعاً دیوانه نباشد» خط کشیدهاست!] خود را به دیوانگی بزند… مشاهده میشود که حتی نوآوران علمِ عروض مجبور شدهاند نگرشِ شاعریِ تازهٔ خود را زیر نقابِ جنون پنهان و مطرح کنند… چگونه میتوان دیوانه شد وقتی دیوانه نباشی و شجاعتِ وانمود کردن به آن را نداشته باشی؟… ای نیروهای الهی به من دیوانگی عطا کنید، آری دیوانگی عطا کنید تا بتوانم بالأخره خودم را باور کنم! آری به من هذیان، تشنج، روشنایی و تاریکی بدهید…»[۶۴]
نیچه در ادامه مینویسد که در یونان باستان سه شیوهٔ جنون وجود داشتهاست: جنون ساختاری (وجودی)، جنون عمد (ارادی) و جنون ساختگی (تظاهر). در گفتارِ دیگری از همین اثر، نقش مؤثر جنون در تغییر و تحوّل جامعهٔ سنتی مطرح شدهاست:
«تمامیِ رهبرانِ معنوی ملتها به عوامل دیوانگی و شهادت متوسل میشدند و با تغییر آداب و رسوم جامعه روند راکد آن را متحوّل میکردند.»[۶۵]
نیچه در کتاب «دانش طربناک» میگوید که مردمِ عوام اشخاص برجسته و تاریخساز را دیوانه میپندارند:
«به چشم عوام، احساسات والا و سخاوتمندانه فاقدِ فایدهٔ عملی و در نتیجه به دور از واقعیت است… آدمهای حقیر، آدم نجیب و بزرگمنش را دیوانه میپندارند، چون او سرشتِ نامعقولتری دارد. کشش انسانهای برتر به طرف چیزهای استثنائی است، چیزهایی که هیچ جذابیتی برای سایر مردم ندارد.»[۶۶]
او همچنین در نامهای به پیتر گاست صمیمیترین دوست خود مینویسد:
«هر روز بیشتر به این واقعیت پی میبرم که زندگی را نمیتوان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»[۶۷]
به باور میشل فوکو، یکی از مهمترین شخصیتهای مرزی در تاریخ جنون که برحسب شرایط مربوط به عصر روزگار خود وارد مرحله جنون گردیده، بیشک نیچه است. یکی از مهمترین مقولات انسانشناسی ساحتی از وجود انسانی است که در برزخی از عقل و عشق، سکر و صحو یا خرد و جنون بهسر میبرد. انسانهایی از آنان به «انسانهای مرزی» تعبیر میشود، محصول عدم تعیّن به جغرافیای معنوی خاص میباشند و در تعابیر عرفانی، به عقلاءالمجانین شهرت یافتهاند. این بُعد وجودی انسان را از آن لحاظ میتوان به انسانهای مرزی تعبیر کرد، که در وجود آنان، جدال میان «جهانهای موازی» مشاهده میشود؛ لذا زمانی که از تجربههای عالم معنا در عالم ناسوت سخن میگویند یا بنا بر منطق آن جهان متعالی و شهودی در این جهان ناسوت عمل میکنند، توسط انسانها متهم به جنون میگردند.[۶۸]
خاطرهای از روزهای اول جنون نیچه وجود دارد که نظریه «دیوانگی عرفانی»[۶۹][۷۰] را مطرح میکند. زمانی که نیچه دیوانه میشود اوِربک از دوستان صمیمیاش او را با قطار به شهر بازل برمیگرداند (دهم ژانویهٔ ۱۸۸۹). در ایستگاه قطار پروفسور ویل به پیشواز آنها میآید تا شخصاً نیچه را در کلینیک فریدمات بستری کند. نیچه فوراً ویل را میشناسد و میگوید: «آقای ویل؟ آری، شما روانپزشک هستید. چند سال پیش با هم دربارهٔ دیوانگی عرفانی بحث کردیم و موضوع بحث ما دیوانهای به نام آدولف ویشر بود که اینجا زندگی میکرد.» ویل بدون اینکه سخنی بر لب بیاورد حرفهای او را با سر تأیید میکند.[۷۱] بدین ترتیب مشخص میشود که نیچه با مفهوم «دیوانگیِ عرفانی» آشنایی داشته و با پروفسور ویل در اینباره گفتگو کرده بود.
پژوهشهای پزشکی نیز چالشهایی را در باب نظریهٔ نقشِ سیفلیس در جنون نیچه مطرح میکنند. در پژوهشی که توسط پزشکی آمریکایی به نام لئونارد ساکس به انجام رسیدهاست، بیان شدهاست که عامل جنون او آن طور که پیشتر تصور میشد بیماری سیفلیس نبوده، بلکه سرطان مغزی از نوع دیر-پیشرونده آن بودهاست. به گفتهٔ ساکس نشانههایی که نیچه از خود بروز میدادهاست هیچکدام با علائمی که امروزه برای تشخیص بیماری سیفلیس کاربرد دارد مثل بیحالتی چهره و نامفهومی گفتار، مطابقت ندارد. ساکس اضافه میکند که در اواخر قرن نوزدهم بیش از ۹۰ درصد مبتلایان به سیفلیس پیشرفته سریعاً ناتوان میشدند و ظرف پنج سال پس از تشخیص بیماری میمُردند؛ این در حالی است که نیچه یازده سال همچنان زندگی کرد. به گفتهٔ ساکس پزشکان نیچه احتمال میدادند که او به سیفلیس مبتلا نشده باشد، اما از ارائه تشخیصی جایگزین برای بیماری او ناتوان بودند. به گفتهٔ ساکس این عقیده که نیچه از روسپیان سیفلیس گرفته، برای نخستین بار در سال ۱۹۴۷ اظهار شد. لانگ-آیکبام[۷۲] در کتابی که در محکومیت نقش نیچه در فلسفه نازیسم نوشته بود، مدعی میشود که زمانی عصبشناسی برلینی به او گفتهاست که «نیچه در روسپیخانهای واقع در لایپزیک وقتی که دانشآموز بود خود را گرفتار سیفلیس کرده و بخاطر این بیماری توسط دو پزشک لایپزیکی تحت درمان قرار گرفتهاست.» «بهطور عجیبی این خبر واحد که نیچه سیفلیس داشتهاست و در کتاب اساساً مشکوک و غیرمعتبر لانگ-آیکبام مطرح شده بود، به کرّات مورد استناد قرار گرفتهاست.»[۷۳] نیچه در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار درگذشت.
آپولونی و دیونیسی یک مفهوم دو-وجهی فلسفی است که بر اساس شماری از چهرههای اسطورهای یونان باستان یعنی آپولون و دیونیسوس شکل گرفتهاست. هر چند این دیدگاه بهطورِ معمول به کتابِ معروفِ نیچه «زایش تراژدی» نسبت داده میشود، اما هولدرلین نیز پیشتر در بابِ آنها در اشعار خویش سخن گفته بوده، همچنین وینکلمان که از باکوس که نام رُمی دیونیسوس است، پیش از نیچه چیزهایی بیان کرده بودهاست. یک سال پیش از انتشار زایش تراژدی، نیچه نوشتاری را تحت عنوان «در بابِ موسیقی و واژهها»[۷۴] به نگارش درمیآورد. او در این نوشتار به ارائه داوریای شوپنهاوری در باب موسیقی میپردازد که موسیقی بیانی است بنیادی از جوهرهٔ هر چیز. در وهلهٔ دوم نیز شعر غنایی و درام قرار میگیرد که از موسیقی مشتق شدهاست و تجلیهایی پدیدار از اشیا ارائه میدهد؛ و به اینگونه با نظر گرفتنِ این فرایند، تراژدی از دلِ موسیقی زاییده میشود.
نیچه در بخشهای ابتدایی زایش تراژدی داستانی اسطورهای را از یونان باستان ذکر میکند که در آن حکایت تلاشهای شاه میداس در جنگل برای شکار سیلنوس، همزاد دیونیسوس، روایت میشود. پس از سالها تلاش، شاه میداس بالأخره سیلنوس را در جنگل به چنگ میآورد و از او این سؤال را میپرسد که خواستنیترین و بهترین چیز در زندگی برای آدمی چیست. سیلنوس در ابتدا سکوتی گزنده اختیارمیکند؛ و در نهایت با فشارهایی که از سوی شاه میداس بر او وارد میشود، با خندهای گستاخانه اینگونه لب به سخن میگشاید که «آه، ای نژادِ مصیبتزدهٔ فانی… چرا مرا وادار به بیان چیزی میکنید که به صلاح شماست هرگز آن را نشنوید؟ خواستنیترین و بهترین چیز مطلقاً از دسترسِ شما خارج است: زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن. اما در درجهٔ دوم بهترین و خواستنیترین چیز همانا… هر چه زودتر مُردن است.» نیچه بر آن است که یونانیان به خوبی وحشت هستی و وجود را درک میکردند؛ از همین رو برای برای پوشاندن این حقیقت تلخ (حقیقت دیونیسوسی هستی)، هنرهای زیبا و خدایان المپی خویش را همچون یک لفّافه و استتارِ رویاگونه (وجه آپولونی فرهنگ یونانی) آفریدند.[۷۵]
نیچه در تراژدی کلاسیک آتن شکلی هنری را مییابد که در آن بدبینی و تولدستیزی موجود در «خردِ سیلنوس»[۷۶] استعلا مییابد. تماشاگران یونانی با کنکاش در ورطهٔ تاریک رنجهای بشری که توسط شخصیتهای تراژدی بر صحنه بازنمایی میشد، شادمانه و با شور و حالی وصفناپذیر به زندگی آری میگفتند و آن را شایسته و سزاوار زیستن مییافتند. زمینهٔ اصلیای که در کتاب زایش تراژدی به آن پرداخته میشود این است که هنرهای دراماتیک و بهطور خاص تراژدیها حاصل تلفیق انگیختارهای هنریِ دیونیسی و آپولونی هستند. او در ادامه استنباط میکند که چنین تلفیق ظریفی در هنرهای دراماتیک از دورهٔ تراژدینویسان یونان باستان تاکنون شکل نگرفتهاست. در اینجا آپولون بازنمایندهٔ هماهنگی، تکامل، شفافیت و منطق است؛ در حالی که دیونیسوس در سویی دیگر بازنمایندهٔ بینظمی، مستی، عواطف، خلسهها و جذبههای بشری است. نیچه برای بیان تفکر خویش از این دو نیروی متقابل استفاده میکند چون جهان ذهن و نظم از یک سو، و جهان شور، حرارت و بی نظمی و هرج و مرج از سوی دیگر، پایههای بنیادین فرهنگ یونانی را شکل میدادند.[۷۷][۷۸] طرفِ اپولونی جهانی رؤیاگونه و مملو از توهّمات است؛ و طرفِ دیونیسی حالتی است سرمستانه، که آزادی غرایز و کنار زدن مرزها و محدودیتها را بازنمایی میکند. در این فازِ دیونیسی انسان همچون یک ساتیر ظاهر میگردد. او بازنمایندهٔ وحشت ناشی از اضمحلال اصلِ تشخّص[۷۹] و در عین حال تصویرگر کسی است که از این اضمحلال لذت میبرد.[۸۰] نتیجهای که از این دو بنیان فلسفی حاصل میشود، بازنمایی شرایط شناختی و ادراکیای است که از طریق عوالمِ هنر خود را به عنوان قدرت طبیعت در انسان متجلّی میسازد.[۸۱]
نظر نیچه راجب عشق
نتیجهٔ حاصل از تقابلات آپولونی و دیونیسی در دلِ کشمکشها و تعاملات تراژدی آشکار میشود: قهرمان تراژیکِ درام یا همان شخصیت اول داستان، در تلاش است تا سرنوشت پرآشوب و نامتعادل (وجه دیونیسیِ هستی او) خویش را تعادل و انتظام (وجه آپولونیِ هستی او) ببخشد؛ هر چند در نهایت ناکام از دنیا میرود. مانند آنچه در شخصیت هملت به عنوان نمونهای از یک روشنفکر میبینیم که ارادهٔ تصمیمگیری ندارد، از همین رو برنهادی[۸۲] زنده از یک انسان عملگرا میتواند بهشمار رود، نیچه چنین استنباط میکند که یک شخصیت دیونیسی در نهایت به این درک میرسد که اَعمالِ او توانِ ایجادِ تغییر در تعادل جاودانهٔ موجود در هستی را ندارند، و همین حقیقت او را آنچنان دلزده و رنجور میسازد که توانِ انجام هرگونه عملی در کلّیتِ آن از او سلب میشود. هملت در این دسته قرار میگیرد؛ او به واسطه شخصیت «روح» در داستان به حقایق فراطبیعی نظر کرده، او به معرفت صحیح دست یافتهاست و میداند که در هیچیک از اعمالِ او توانِ تغییرِ آن موجود نیست.[۸۳] این نوع تراژدی برای مخاطبان درام زمینهٔ درک جوهرهای پنهان را که نیچه آن را یگانگیِ نخستینی مینامد و خود باعث احیای طبیعت دیونیسی میگردد، فراهم میآورد. نیچه این یگانگیِ نخستینی را همچون فزونی نیروها، و تجربهٔ سرشاری و غنای حاصل از سودا تعریف میکند. حالات سودایی در اینجا همچون یک سرمستی و به عنوان عاملی تعیینکننده در شکلگیری شرایط فیزیولوژیکی که فرد را قادر به آفرینش هنری میکند، ظاهر میشود.[۸۴] برانگیختگیای که در چنین حالاتی به فرد دست میدهد، میل و ارادهٔ هنری را در او فزونی میبخشد:
در این حالت شخص هر چیزی را خارج از سرشاریِ درونیِ خویش، غنا میبخشد: هر آنچه را که مینگرد، هر آنچه را که بیرون از خویش اراده میکند، در نظرش گسترشیافته، قدرتمند، استوار و سرشار از نیرو جلوهگر میشود. فرد در این وضعیت چیزها را دچار استحاله و تغییر میکند، تا آنجا که به آیینهٔ قدرت او در بیرون بدل میشوند – آنچنان که گویی آنها بازتابهایی از تمامیت او هستند. انتظار میرود که این فرایند به تمامیتی که همان «هنر» است، منتج شود.
نیچه مصمم است که در آثارِ آیسخولوس و سوفوکل میتوان اوج آفرینش هنری و ظهور حقیقی تراژدی را مشاهده کرد. به زعمِ او، از دوران اوریپید است که شاهدِ شروعِ تنزّل[۸۵] تراژدی هستیم. نیچه به استفادهٔ اوریپید از عقلگرایی و اخلاقگرایی سقراطی در تراژدیهایش انتقاد وارد میکند و بیان میدارد که اضافه کردنِ اخلاق و عقل تراژدی را از بنیانهای اصلیِ خود دور میکند و آن تعادل استواری را که میان عناصر دیونیسی و آپولونی در آن شکل گرفتهاست، برهم میزند؛ سقراط تا آن اندازه بر منطق تأکید میکرد که ارزش اسطوره و رنج بُردن را به حوزههای معارف بشری بسط و تقلیل داد. افلاطون نیز این خطِ مشی را در دیالوگهای خویش ادامه داد که خود باعث شد دنیای مدرن میراثدار منطقی شود که به قیمت چشمپوشی از انگیختارهایی که تنها در دلِ انشقاق موجود میان عناصر دیونیسی و آپولونی یافت میشود، به دست آمدهاست. تمام این موارد، نیچه را به این نتیجهگیری میرساند که فرهنگ اروپایی از زمانِ سقراط تنها جلوهای آپولونی داشته و از همین رو در سطحی نازل و ناسالم به حیات خود ادامه دادهاست.[۸۶] نیچه همچنین بر این نکته تأکید دارد که وجهِ دیونیسی بدون چاشنیِ آپولونی فاقد ساختاری شایستهٔ برای به وجود آوردن هنری منسجم خواهد بود، و وجهِ آپولونی نیز بدون چاشنیِ دیونیسی از شور و وجدی ضروری در بطنِ خویش بینصیب خواهد ماند. تنها با محقق شدنِ تعادلی زیبا و ظریف، یعنی تعامل متقابل این نیروها است که شاهدِ ظهورِ هنری اصیل که همانا بازنمایندهٔ تراژدیِ واقعی یونانی است خواهیم بود.[۸۷]
بازگشتِ جاودان[۸۸] (که با عنوان عُود جاودان[۸۹] نیز شناخته میشود) مفهومی فرضی است که بیانگر این مسئله است که هستی رجعت یافته و همچنان به رجعت یافتنهای پیاپیِ خود به صورتی مشابه و یکسان در قالب فضا-زمان بیکرانه برای دفعات بیشمار ادامه خواهد داد. بازگشت جاودان مفهومی کاملاً فیزیکی و مادی است و شامل هیچگونه تلقیِ تناسخی و ماورائی که با دخالت روح به وقوع میپیوندد نمیشود، بلکه بازگشتی است در قالب پیکرهای مادی مشابه و یکسان. نیچه برای نخستین بار به این اندیشه در قالب داستانی تمثیلی در بخش ۳۴۱ کتاب «دانش طربناک» اشاره میکند؛ او همچنان علاوه بر دیگر اشاراتی که به این مفهوم در آثار گوناگون خود داشته، در فصل «مشاهده و معما» از کتاب «چنین گفت زرتشت» نیز به این اندیشه بازمیگردد.[۹۰] نیچه از این مفهوم با عنوان اندیشهای بالقوه «هراسناک و فلجکننده» یاد میکند و بیان میدارد که بارِ آن بر دوش فرد «سنگینترین وزنه» ای است که میتوان در تصور آورد (“das schwerste Gewicht”).[۹۱] میل به بازگشت جاودانهٔ تمامِ رویدادها به تصدیق مطلقِ زندگانی و حیات میانجامد که خود واکنشی است متقابل به ستایشهای شوپنهاور نسبت به انکارِ اراده و میلِ حیات. در اندیشه نیچه، به منظور درک کامل و همهجانبهٔ بازگشت جاودان، و نه اتّخاذ موضعی منفعلانه بلکه ادراکِ آن با تمام وجود، نیاز هست که فرد اندیشهٔ باستانی Amor Fati به معنای «عشقِ سرنوشت» را در خود پرورش دهد.[۹۲] هایدگر در نوشتههای خویش در بابِ نیچه بیان میکند که نیچه برای نخستین بار در آثار خویش از این مفهوم بیشتر به عنوان پرسشی فرضی یاد میکند تا مُسلّم پنداشتن آن به عنوان یک حقیقت. به نظر هایدگر، آنچه که در تفکرِ مدرن از اهمیتی شایان برخوردار است همین بار سنگینی است که به واسطهٔ پرسش عود جاودان تحمیل میشود – صرف نظر از آنکه آیا چنین تلقیای صحیح است یا خیر: «شیوهای که نیچه در اینجا برای نخستین ارایهٔ خود از اندیشهٔ «بزرگترین بار» [عود جاودان] ارائه میکند، برای ما روشن میسازد که این «اندیشهٔ تمامِ اندیشهها» در عین حال «مشقّتبارترین اندیشه» نیز هست.»[۹۳]
نیچه نه تنها قائل به این است که جهان در قالب فضا-زمانی بیکرانه در حال عود و بازگشت است، بلکه گمان میکند که اشکال گوناگونی از حوادثی که در گذشته رخ دادهاست، ممکن است در موقعیتهایی گوناگون بار دیگر به وقوع بپیوندد؛ از همین رو «تمامیِ ترتیباتی که پیشتر بر روی زمین وجود داشتهاست، میبایست هنوز هم رخ بدهد…»[۹۴]؛ و با ظهور هر صورتی از یک واقعه، انتظار میرود که مقادیر معینی از آگاهی و معرفت که باعث بهبود شخص میگردد به دست آید؛ و «به اینگونه روزی فرا خواهد رسید که مردی درست شبیه من و زنی درست شبیه مریم متولد خواهد شد – تنها با این تفاوت که امید میرود مغز این مرد تازه، حماقت کمتری رو در خود جای داده باشد…»[۹۴]
الکساندر نِهاماس[۹۵] در کتاب خویش با عنوان «نیچه: زندگی همچون ادبیات»[۹۶] سه شیوهٔ نگرش به اندیشهٔ بازگشت جاودان را ارائه میدهد: «(الف) زندگانی من به صورتی کاملاً یکسان و مشابه دچار عود و بازگشت خواهد شد.» این تلقی خوانشی کاملاً جبری از این اندیشه ارائه میدهد. «(ب) زندگانی من ممکن است به صورتی کاملاً یکسان و مشابه دچار عود و بازگشت گردد.» این تلقی بهطور نسبی بیانگر یک نوع کیهانشناسی است، اما از آنچه نیچه در بخش ۳۴۱ اثر خویش دانش طربناک به آن پرداختهاست، بازمیماند؛ و در نهایت «(ج) اگر قرار باشد که زندگانی من دچار عود و بازگشت شود، این فرایند تنها میتواند به صورتی یکسان و مشابه روی دهد.» نهاماس نشان میدهد این تفسیر سوم ماهیتی کاملاً مستقل از فیزیک دارد و حقایقِ کیهانشناسی را مد نظر خویش قرار نمیدهد. نهاماس در پایان چنین نتیجهگیری میکند که اگر قرار بر این باشد که اشخاص خود را بر اساس افعالِ خویش پی بریزند، تنها با زندگی کردنِ صورتی عودکننده از افعال و عملکردهای گذشتهشان است که قادر خواهند بود خویشتن را در شرایط کنونی خود حفظ کنند (Nehamas 153). این اندیشهٔ نیچه در تقابل با اندیشهٔ تاریخی رستگاری و نجات قرار میگیرد.[۹۷]
نیچه بر آن است که مرگ خدا در نهایت منجر به از دست دادن هر گونه چشمانداز جهانشمول در باب چیزها، و به موازات آن هر گونه فهم و درک منسجم از حقیقت عینی میشود.[۹۸][۹۹] نیچه بشخصه اندیشه وجود یک حقیقت عینی و خارجی را رد میکند و بر آن است که معرفت و شناخت مشروط و مقیّد است و وابسته به چشماندازها و علایق نااستوار و متغیّر چیزها.[۱۰۰] از این امر میتوان بازنگری مدام قواعد (چه فلسفی و چه روشهای علمی و غیره) را بر اساس مقتضیاتی که چشمانداز هر دوره و شخص ایجاب میکند، استنباط نمود.[۱۰۱] این تلقی فلسفی و معرفتشناسانه «منظرگرایی» خوانده میشود.
نیچه در «چنین گفت زرتشت» بیان میکند که بر بلندای هر شخص بزرگی لوحی از ارزشها آویخته شدهاست. او اشاره میکند که آنچه میان اشخاص گوناگون مشترک است، گرامیداشت و آفرینش ارزشها است، هر چند ارزشهای موردِ نظر از شخصی به شخص دیگر متفاوت باشند. نیچه اعلام میدارد که آنچه شخصی را بزرگ میگرداند نه محتوی و مضمون عقاید او که خودِ عمل ارزشآفرینیِ او است. از همین رو، اهمیت ارزشهایی که یک جامعه در صدد بیان آن است، به اندازهٔ اهمیت میل و ارادهٔ جمعی آن جامعه برای تحقق آن ارزشها نیست. از نظرگاه نیچه، میل و اشتیاق اساسیتر از ارزشِ ذاتی و فینفسهٔ اهداف است. عنصر اصلی ارادهٔ و میل است، فارغ از محتوی و مضمون ارزشها و اهداف. «تا کنون هزار هدف وجود داشته، چون هزار فرد وجود داشتهاست. تنها جای یک یوغ برای هزار گردن خالی است: جای یک هدف خالی است. بشر هنور هیچ هدفی ندارد.» نیچه این عبارت را تحت عنوان «هزار و یک هدف» بیان میکند. این اندیشه که زین پس یک دستگاه ارزشی بر دیگر دستگاهها برتریای ندارد، هر چند شاید بهطور مستقیم به نیچه منسوب نشده باشد، اما مبدّل به پیشفرضی رایج در علوم اجتماعی مدرن گشتهاست. ماکس وبر و مارتین هایدگر این اندیشه را جذب کردند و آن را شخصیسازی کرده و به مالکیت خویش درآوردند. این تلقی تمام تلاشهای فلسفی و فرهنگی این دو شخصیت و همچنین چشمانداز سیاسیشان را شکل داد. به عنوان مثال، وبر با تکیه بر منظرگرایی نیچه معتقد است که هنوز نیز میتوان از عینیگرایی سخن گفت، تنها با این پیشفرض که چشمانداز، ارزش یا هدفی خاصی پیش از آن بنیان نهاده شده باشد.[۱۰۲][۱۰۳]
نیچه در کتاب «فراسوی نیک و بد» ضمن نقد فلسفهٔ سنتیِ دکارت، کانت و افلاطون، به انگارهٔ «شی فینفسه»[۱۰۴] و «میاندیشم پس هستم» به عنوان تلقیهایی ابطالناپذیر مبتنی بر پذیرشِ خامدستانهٔ انگارهها و مغالطات پیشینی حمله میکند.[۱۰۵] السدیر مکاینتایر، فیلسوف نامدار اسکاتلندی، نیچه را در تاریخِ فلسفه در جایگاهی عالی قرار میدهد. او در عین نقدِ نیچه و پوچگرایی به عنوان نشانههای از یک زوال کلّی، او را بخاطر بازشناخت انگیختارهای روانشناسانهای که در پسِ فلسفهٔ اخلاقی کانت و هیوم نهفتهاست، ستایش میکند:[۱۰۶]
چرا که فهمِ این مسئله واضحتر از هر فیلسوفِ دیگری، دستاورد تاریخی نیچه بود… که نه تنها آنچه به نظر میرسید گریزی بر عینیگرایی است، در حقیقت نمودهایی از امیال ذهنی بود، بلکه ماهیت مسائلی که برای فلسفه ایجاد میکرد نیز وضعیتی اینگونه داشت.[۱۰۷]
نیچه در کتاب «در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی» به ارائه گزارش و همچنین نقدی در باب نگرشهای معاصر به حقیقت و مفاهیم میپردازد و بدینگونه چنین استنباط میکند که این نگرشها از خودِ ایجاد و به وجود آوردن زبان، نشات میگیرند.
هر واژهای بیدرنگ به مفهومی بدل میشود، تا آنجا که گویی قرار نبودهاست یادآور تجربهای یگانه و کاملاً شخصی و اصیل باشد که زایش خود را بدان مدیون است؛ بلکه انگار میبایست با موارد بیشمار و کم و بیش همانندی – که به معنای واقعی کلمه یکسان نیستند – تطابق بیابد؛ به عبارتی دیگر با بسیاری موارد ناهمسان. در حقیقت هر مفهومی از همسانسازیِ مواردی ناهمسان سرچشمه گرفتهاست.[۱۰۸]
به عقیده پل اف. گلن[۱۰۹] نیچه در اینجا چنین استنباط میکند که «مفاهیم استعاراتی هستند که با واقعیت تطابق ندارند.»[۱۱۰] نیچه مینویسد که هر چند مفاهیم در حقیقت استعاراتی هستند که توسط بشر ابداع شدهاند (به واسطه موافقتی همگانی برای تسهیل بر قراری ارتباط)، اما انسانها پس از ابداع آنها، این حقیقت را به دست فراموشی سپردند و و باور کردند که این آنها «حقیقی» و مطابق با واقعیت هستند.[۱۱۰]
به زعم نیچه «حقیقت» در واقع:
سپاهی است متحرک از استعارات، کنایهها و انسانانگاریها – کوتاه سخن آنکه مجموعهای است از روابط انسانی که فزونی گرفته، دچار جابجایی گشته و با آرایههایی بیانی و شاعرانه تزیین شدهاست، و پس مدتهای مدیدی استفاده از آن، برای فرد به نظر پایدار، قانونمند و الزامآور میرسد: حقایق توهماتی هستند که فرد فراموش کردهاست که این همان چیزی است که آنها هستند، استعاراتی فرسوده که دارای هیچگونه نیروی حسانگیزی نیستند؛ سکههایی که تصویر خود را از دست دادهاند و همینک تنها به چشم فلز به آنها نگریسته میشوند، و نه دیگر سکه.[۱۱۱]
چنین دیدگاههایی از او در باب حقیقت و ارتباط آن با زبان انسان، تأثیری خاص بر نظریهپردازان پستمدرنیسم بر جا گذاشتهاست؛ و همین نوشتهٔ «در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی» یکی از آثاری است که بیشترین تأثیر را در شهرت نیچه (شهرتی هر چند مورد اختلاف) به عنوان «سلسلهجنبان پستمدرنیسم» داشتهاست.[۱۱۲]
اگرچه تفکرات زیبایی شناسانه نیچه نه به صورت متمرکز در یک کتاب بلکه به شکل پراکنده در نوشتههای مختلف منتشر شدند، اما نیچه بر تفکرات حوزه زیباییشناسی اواخر قرن نوزدهم تأثیر بسیاری گذاشت. در مجموع با ثباتترین تفکرات او حول موضوع زیباییشناسی را در میتوان در بخش اول زایش تراژی یا: هلنیسم و پسیمیسم یافت. او در اینجا با الهام از پلوتارک قدرت خلاقه انسانی را به دو نیروی آپولونی و دیونوسی تقسیم میکند. به باور نیچه این دو نیرو دو قطب اخلاقی خلاقیت هستند که کشمکش مولد میان این دو از زمان تراژدی نویسان یونان باستان و به خصوص از زمان سوفوکل دیگر از کنترل خارج شدهاست. مهمترین خدمت نیچه در این زمینه این است که او جدای از کیفیات زودگذر شناخت احساسی، وجود احساس زیباییشناسی را نیز برای ادراک جهان ظواهر به عنوان یک اصل کلی میپذیرد.[۱۱۳]
نگرش نیچه به موسیقی برآیندی است از نظرگاه او به فلسفهٔ فرهنگ. نیچه در ابتدا برتری و تفوق موسیقی کلاسیک اروپا را میستاید. در این دوره او جنبههای غیرعقلانی نبوغ آهنگسازانی را که با بازآفرینش نیروهای دیونیسوسی به اصلاح اضافات جنبه عقلانی و خشک فرهنگ اروپایی کمک میکنند ستایش میکند. اما نیچه سرانجام از این موضع خود بازمیگردد و با حملاتی سخت و دامنهدار به موسیقی واگنر، مشخصههای «والا» یی را که با آن موسیقی هنری و کلاسیک را شناسایی میکنند مورد رد و انکار قرار میدهد. او معیارهای زیباییشناسانهای را که تا حد زیادی کانتی است در عالم هنر و موسیقی رد میکند و موسیقی عوام پسند افرادی همچون ژرژ بیزه و اوپرای کارمن او را میستاید و سادگی و حسانگیز بودن آن را ارزش تلقی میکند.[۱۱۴] نیجه در زایش تراژدی میکوشد برخلاف پندار اکثریت نشان دهد که موسیقی تنها هنری است که از صورتهای ظاهری عبور میکند نه آنکه در صورتهای زیبای ظاهری تجلی کند. او در این ادعا تا حد زیادی وامدار شوپنهاور است.[۱۱۵]
نیچه بر خلاف آنچه تصور میشود بیشتر بر اساسِ حرکت جمعی جامعه پیش میرود و مرگ یک ملت را مُردن آرمانها و ارزشهای انسانی میپندارد و همین را دلیلی مستحکم بر نفوذ مذهب و نابودی پیشروی میداند؛ او مذهب را زادهٔ خیال میداند و تا آنجا پیش میرود که میگوید: تمامی قلمرو اخلاق و دین ذیل این برداشت از علتهای زادهٔ خیال جای میگیرد و شناخت انسان را زیباترین میداند، به جای آنچه توهُم مذهبی مینامیم که باید اطاعت بیچونوچرا داشت.[۱۱۶]
فلسفه نیچه همچنین مخالف با آموزههای مسیحیت است. طوری که مینویسد: مسیحیت را متهم میکنم. وحشتناکترین اتهامی را که تاکنون دادستانی بر زبان آورده علیه آن اقامه میکنم. به نظر من مسیحیت نهاییترین شکل قابل تصور فساد است. کلیسای مسیحی هیچ چیزی را از فساد خود مصون نگذاشته. من مسیحیت را یگانه نفرین و لعنتی عظیم، یگانه تباهی ذاتی عظیم مینامم؛ و در جای دیگری میگوید: الکل و مسیحیت دو مخدر بزرگ اروپا هستند.
به روایت نیچه، مسیحیت از افکار بردگان ترسوی امپراتوری روم نشات گرفتهاست. بردگانی که دل و جرئت صعود به ارتفاعات کوهستانی را نداشتند و بنابراین برای خودشان فلسفهای ساختند که ادعا میکرد رفتارهای حقیرانه آنها فضیلت است. مسیحیان میخواستند از مولفههای واقعی رضایت خاطر (مقام و منصب، رابطه جنسی، مهارت عقلانی و فکری، خلاقیت) بهرهمند شوند ولی شجاعت نداشتند سختیهایی را تحمل کنند که لازمه این چیزهای خوب است؛ بنابراین عقیده ریاکارانهای را رواج دادند که همان چیزی را لعن و نفرین میکرد که دوست داشتند و به آن متمایل بودند ولی آنقدر ضعیف بودند که نمیتوانستند برای کسب آن مبارزه کنند و همزمان چیزی را میستودند که دوست نداشتند ولی تصادفاً از آ» بهرهمند بودند. ضعیف بودن به «خوب بودن»، حقارت به «فروتنی»، فرمانبرداری از افراد مورد تنفر به «اطاعت» و به بیان صریح نیچه، «ناتوانی از انتقامگیری» به «بخشایش» بدل شد.[۱۱۷]
فلسفهٔ وی متأثر از عقاید داروین است؛ و مفهوم ابر انسان او بر مبنای نظریه تکامل داروین طرحریزی شدهاست. در برابر ابر-انسان واپسین انسان قرار دارد که معتقد به برابری انسانها است. ابر-انسان کسی است که، فراسوی نیک و بد زندگی میکند و انسان اخلاقی را پشت سر گذاشتهاست. او مفهوم ابر-انسان را اولین بار در شاهکار خود چنین گفت زرتشت مطرح میسازد که یکی از مفاهیم بنیادین فلسفهٔ اوست. وی ستایشگر نبوغ و نکوهشگر دموکراسی و برابری انسانهاست.
انتقاد با لحنی گزنده از تلقیِ ارزش و ضدِ ارزش در جامعه پیامِ محوریِ نیچه است. این پیام با مرگِ فراروایت در فلسفهٔ پست مدرنیته به منصه ظهور رسید. ارزش و ضدِ ارزش در اراده معطوف به قدرت نهفتهاست، بهطوریکه گاه خودِ ما فریب ظاهرِ حقیقتطلبی و عدالتخواهیِ نمادینِ خود را میخوریم، اما داوریِ ارزشیِ ما در پسِ میل به قدرت قرار دارد.[نیازمند منبع]
اطلاعات وسیع نیچه در زمینه زبانها، تاریخ، فرهنگ، از جمله یونانی و رومی و پژوهشهایی که صورت میدهد نشان از تسلط او بر فرهنگ و فلسفه ایران باستان دارد؛ مثلاً در «روزگار تراژیک یونانیان» که از نخستین آثار او است. شناخت او دربارهٔ تاریخ و فرهنگ یونان و روم، و مطالعهٔ آثار تاریخیِ بازمانده از ایران باستان، سبب آشنایی و علاقهٔ زیاد او به تاریخ و فرهنگِ ایرانِ باستان گردید. او در آثارِ خود، شامل پارهنوشتهها و یادداشتهای بازمانده در دفترهای او، که حجم زیادی از کلِ نوشتههای او را شامل میگردد، از فرهنگ ایرانِ باستان مکرراً یاد میکند.[۱۱۸] توجه نیچه به ایران باستان در انتخاب «زرتشت» به عنوان پیامبر فلسفه او و قهرمان مشهورترین اثرش «چنین گفت زرتشت» به وضوح نمایان است.[۱۱۹] نیچه به تاریخ ایران پس از ظهور اسلام علاقهای نشان نمیدهد، البته بعضاً اشارههای گذرایی به مسلمانان میکند از جمله به حشاشین.[۱۱۹] در میان چهرههای برجسته تاریخ ایران در دوره اسلامی، نام سعدی فقط یک بار در دفترهای نیچه ذکر شده اما به حافظ چندبار اشاره میشود.[۱۱۹]
نیچه یکی از نمونههایِ عالی خردمند بینای دیونوسوسی خود را در حافظ مییابد. نام حافظ ده بار در مجموعهیِ آثارِ وی آمدهاست. بیگمان، دلبستگی گوته به حافظ و ستایشی که در دیوان غربی-شرقی از حافظ و حکمتِ شرقی او کرده، در توجه نیچه به حافظ نقشی اساسی داشتهاست. در نوشتههای نیچه نامِ حافظ در بیشتر موارد در کنار نامِ گوته میآید و نیچه هر دو را به عنوانِ قلههای خردمندیِ ژرف میستاید. حافظ نزدِ او نمایندهٔ آن آزادهجانی شرقی است که با وجدِ دیونوسوسی، با نگاهی تراژیک، زندگی را با شور سرشار میستاید، به لذّتهای آن روی میکند و، در همان حال، به خطرها و بلاهای آن نیز پشت نمیکند (بلایی کز حبیب آید، هزارش مرحبا گفتیم!). اینها، از دید نیچه، ویژگیهای رویکرد مثبت و دلیرانه، یا رویکرد «تراژیک» به زندگی ست.[۱۲۰][۱۲۱]
در میان پارهنوشتههای بازمانده از نیچه، از جمله شعری خطاب به حافظ هست:
به حافظ، پرسش یک آبنوش
این کتاب در اصل در ۱۸۸۶ از پیِ «چنین گفت زرتشت» چاپ شد. این اثر را به نوعی بیان تمامیِ آنچه که در چنین گفت زرتشت آمدهاست اما به زبانی دیگر میدانند. آنچه که نیچه در زرتشت به زبانی شاعرانه و نمادین بیان کرده بود، در این کتاب بیانی دیگر یافتهاست. خود نیچه در نامهای به یاکوب بورکهارت در سپتامبر ۱۸۸۶ مینویسد: «خواهش میکنم این کتاب را بخوان. اگر چه همان چیزهایی را میگوید که زرتشتِ من گفتهاست، اما به زبانی دیگر، بسیار دیگر.»[۱۲۳]
در باب حقیقت و دروغ در مفهومی غیراخلاقی که با عنوان در باب حقیقت و دروغ در مفهومی فرا اخلاقی[۱۲۴] نیز شناخته میشود، نوشتاری است فلسفی اثر فریدریش نیچه. این اثر در سال ۱۸۷۳، یک سال پس از نوشتن زایش تراژدی به نگارش درآمد، اما در دوران حیات نیچه هرگز به انتشار نرسید. در بخش اعظمی از این اثر به پرسشهایی معرفتشناسانه در باب ماهیت حقیقت و زبان، و چگونگی ارتباط آنها با شکلگیری مفاهیم پرداخته میشود.
واپسین شطحیات کتابی است شامل یادداشتهای دوران بیماری فریدریش نیچه، که توسط یوهان خوک[۱۲۵] زبانشناس دانشگاه لیدن هلند جمعآوری شده و در سال ۱۹۹۸ زیر عنوان «من مردهام چون احمقم» به چاپ رسیدهاست. نویسندهٔ اصلی عنوان «یادداشتهای بیماری»[۱۲۶] را بر اثر خود گذارده که مترجم فارسی بنا بر ذوق خود عنوان «واپسین شطحیات» را برای آن برگزیده است. در واقع این نوشته تنها اثری از نیچه است که توسط او بین سالهای ۱۸۸۹ تا ۱۸۹۷، یعنی دوران کسوف معنویاش، به تحریر درآمده و میتوان آن را به نوعی واپسین نوشتههای او دانست.[۱۲۷]
سال دقیق نگارشِ این اثر مشخص نیست و در واقع هیچ وقت توسط خود نیچه به صورت یک کتاب در نیامد و دست کم صورتی از یک طرح بوده که نیچه در پی تکمیل آن برآمده بود. سرانجام نخستین بار به همت «پیتر گاست» و «ارنست و اوت هورنه فِر» در سال ۱۹۰۱ (یک سال پس از مرگ نیچه) جمعآوری، تنظیم، تدوین و منتشر شد.
پیشانگارهٔ نیچه در رسالهٔ «آرمانِ زهد» چنین است: گناهکاریِ انسان نه یک واقعیت، که تفسیرِ یک واقعیت است.[۱۲۸]
۱. زایش تراژدی، سال ۱۸۷۲، برگردان رضا ولییاری، نشر مرکز، ۲۳۴ صفحه
۲. حکمت در عصر تراژیک یونان، ۱۸۷۳، برگردان کامبیز گوتن، نشر علمیوفرهنگی، ۱۳۲ص
۳. تأمّلات نابهنگام، ۱۸۷۶–۱۸۷۳، برگردان سیدحسن امین، نشر جامی، ۴۰۴ص
۴. انسانی زیاده انسانی؛ کتابی برای جانهای آزاده، ۱۸۷۸، برگردان ابوتراب سهراب و محمد محقق نیشابوری، نشر مرکز، ۴۷۶ص
۵. آواره و سایهاش (دنبالهٔ کتاب انسانی زیاده انسانی)، ۱۸۷۹، برگردان علی عبداللهی، نشر مرکز، ۲۵۸ص
۶. سپیدهدمان، ۱۸۸۱، برگردان علی عبداللهی، نشر جامی، ۴۱۶ص
۷. حکمت شادان، ۱۸۸۲، برگردان جمال آل احمد و سعید کامران و حامد فولادوند، نشر جامی، ۴۰۷ص
۸. چنین گفت زرتشت؛ کتابی برای همهکس و هیچکس، ۸۵–۱۸۸۳، برگردان منوچهر اسدی، نشر پرسش (به علاوهٔ ضمیمه در نقد ترجمهٔ داریوش آشوری – نشر آگه از این کتاب)، ۴۸۸ص+۱۴۰ص ضمیمه
۹. فراسوی نیک و بد، ۱۸۸۶، برگردان داریوش آشوری، نشر خوارزمی، ۳۰۲ص
۱۰. تبارشناسی اخلاق، ۱۸۸۷، برگردان داریوش آشوری، نشر آگه، ۲۱۴ص
۱۱. غروب بتان یا فلسفیدن با پتک، ۱۸۸۸، برگردان داریوش آشوری، نشر آگه، ۱۸۴ص
۱۲. دجّال، ۱۸۸۸، برگردان عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، ۱۵۶ص
۱۳. قضیهٔ واگنر، ۱۸۸۸، برگردان رؤیا منجم، نشر پرسش، ۱۲۴ص
۱۴. نیچه در برابر واگنر، ۱۸۸۸، برگردان فانوس بهادروند، نشر عمران، ۱۳۶ص
۱۵. مستانهسراییهای دیونیزوسی، ۱۸۸۸
۱۶. آنک انسان؛ آدمی چگونه آن میشود که هست، ۱۸۸۸، برگردان بهروز صفدری، نشر بازتابنگار، ۱۹۲ص
۱۷. ارادهٔ معطوف به قدرت؛ جهدی در نقد مجدد تمام ارزشها، ۱۸۸۸–۱۸۸۳، برگردان مجید شریف، نشر جامی، ۷۹۰ص
۱۸. آخرین یادداشتها، ۱۸۸۸–۱۸۸۵، برگردان ایرج قانونی، نشر آگاه، ۴۷۸ص
۱۹. واپسین شَطحیّات، ۱۸۹۷–۱۸۸۹ (از آغاز فلج مغزی نیچه در ۱۸۸۹ تا پیش از مرگ در ۱۹۰۰)، برگردان حامد فولادوند، نشر جامی، ۲۲۴ص
۲۰. نامههای نیچه، در پنج جلد، نخستین انتشار: ۱۹۰۹–۱۹۰۰
+ نوشتههای پراکندهٔ روزگار جوانی نیچه (پیش از سال ۱۸۷۶)
The Influence of Schopenhauer upon Friedrich Nietzsche
نی نی سایت
دیدگاهتان را بنویسید