
1. مقدمه
مولوی یکی از قلههای ادبیات عرفانی فارسی است که آثار او هم از نظر کیفیت و هم کمیت بهویژه در شعر، منحصربهفرد است. مثنوی معنوی او مبین مفاهیم والای عرفانی است و غزلیات شمس وی وجد و حال و کشف و شهود را به حد اعلای خود رسانده است. گستردگی و علوّ زبان و بیان و مفاهیم این آثار، بسیاری از محققان را بر آن داشته است که بررسیها و تحقیقات گسترده و متنوعی را در این زمینه انجام دهند. مثنوی در بحر «رمل مسدس محذوف» است و این وزن یکی از شش وزن مهم مثنوی در ادبیات فارسی است. علاوه بر مثنوی مولوی، منطقالطیر عطار، سلامان و ابسال جامی نیز در این وزن سروده شدهاند (کرمی، 1384: 43).
شیوه غزلسرایی مولانا که خارج از سبکهای متداول قبل از اوست و نیز مضمون غزلهای او که بیشتر عرفانی است، شاید دلیلی برای بیگانه ماندن مردم از دیوان مواج شمس تبریزی باشد و تنها اهل ادب آن را میفهمند و از آن بهره میبرند.
او نه تنها از هرگونه تصنع و تکلفی در شعر میگریزد، بلکه به معیارهای شعری متداول میان شاعران آن زمان نیز چندان پایبند نیست و همان الفاظ و تعبیراتی را که آناً به خاطرش میرسد برای بیان معانی بهکار میبرد. غزلیات وی که در حال و هوای خاصی سروده شده بیانگر این مطلب است که تا نفس از نقش تعصب و اوهام پاک نشود، قابل سیر و سلوک نیست.
این معانی در زبان سایر عرفا هم آمده اما در زبان مولانا لطف غزل و شور عشقورزی پررنگتر است.
دیوان شمس تبریزی بالغ بر چهل هزار بیت است و مطالعه چنین اثر بزرگی نیاز به زمان بسیاری دارد. اثر حاضر به نوعی، یک طبقهبندی موضوعی از کلیات وی قلمداد میشود؛ نکته جالب درباره مولانا راه و رسم زندگی اوست. روش زندگی او با شعرش بسیار هماهنگ است و این مسئلهای است که در مورد بسیاری از شاعران و فلاسفه صدق نمیکند. یکی از دلایل محبوبیت مولانا همین است که میتوان در کنار شعر او، به زندگی نیز توجه کرد و از آن الهام گرفت (نامور مطلق و همکاران، 1388: 40).
مولانا اندیشه او
جلالالدین محمد رومی بلخی، اندیشمند نامآشنایی است که هر کس با آثارش آشنایی یافته، زبان به تحسین او گشوده است. او، روز ششم ربیعالاول سال (604 ق) در شهر بلخ به دنیا آمد. پدرش سلطانالعلما بهاءالدین محمد معروف به بهاء ولد، از عالمان و خطیبان بزرگ آن دوران بود. جلالالدین در شرایطی به دنیا آمد که هجوم خطرناک مغولها، از سرزمین مغولستان به راه افتاده بود و به سرزمین خراسان نزدیک میشد. پدر مولانا احساس خطر کرد و به همراه خانواده و یارانش عازم سفر حج شد و پس از آن به آناتولی رفت و در قونیه مقیم شد.
مردم قونیه شیفته او بودند و به محمد پسر او نیز عشق میورزیدند. پدر مولانا او را طوری تربیت میکرد که بتواند بعد از خودش، جای او را بگیرد. او در دوران حیاتش به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشد و در قرنهای بعد القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار میرفته است و در برخی اشعارش تخلص او را «خموش» و «خامش» دانستهاند (فروزانفر، 1385: 15).
علامه محمدتقی جعفری در جلد چهارم تفسیر مثنوی مینویسد: «جلالالدین درخت باروری در باغ فرهنگ اسلامی و ساخته شده فرهنگ پایدار اسلام بوده و این دین جاوید را برای انسان شدن لازم و کافی میدیده و معتقد بوده است که انسان میتواند با شناخت فرهنگ اسلامی و پیروی عملی از آن، خویشتن را بسازد و در گذرگاه «انا لله و انا الیه راجعون» شخصیت خود را به ثمر برساند. جلالالدین در اندیشهها و دریافتهای عالی خود، واقعیات و حقایق فراوان را با زبان پارسی بیان نموده و کمترین تردیدی در عظمت فکری و دریافتی او و اعتقاد به اینکه او از مردان کمنظیر تاریخ فرهنگ بشری است وجود ندارد (جعفری، 1352: 98).
گروهی از مولویپژوهان شخصیت مولانا و افکار و اندیشههای وی را بر پایه افکار ابنعربی بررسی میکنند، اما باید گفت بنا به قراین و شواهد و دقت در بنمایههای فکری مولانا، آثار این شخصیت بزرگ ایرانی، ترکیب و تلفیقی است ثمربخش میان عشق و شیدایی حلاجوار و عقاید عرفانی حکیم ابنعربی و برهانالدین محقق ترمذی (بئوزانی، 1381: 83).
مولوی مثنوی را در شش دفتر سرود، که مجموع ابیات آن به حدود 30 هزار بیت میرسد. این کتابها به زبانهای بیگانه ترجمه و شرح داده شده که مهمترین آنها، ترجمه و شرح «رینولد نیکلسون» انگلیسی است.
مولانا معتقد است که انسان باید در قوس صعود خود به سمت عالم بالا، خیر محض را بستاید، به زیبایی عشق بورزد و تا بدانجا که میتواند خود را محو در صفات عالیه محبوب حقیقی (ذات اقدس الهی) نماید تا بتواند به مدد چنین رفتاری، آینه تمامنمای صفات الهی گردد. به همین دلیل هم در زبان مولانا مطالب عرفانی و سیر به طرف پاکی و نور صورت معاشقه مییابد (دشتی، 2535: 163).
در نگاه مولانا به جهان هستی، دو مؤلفه مهم عشق و ادراک بیش از سایر زمینههای معرفتی خودنمایی میکند. در چنین نگاه عاشقانهای، خیر محض و جاذبه بیحد و حصر در وجود خداوند متجلی میگردد و سراسر هستی صحنهای پویا از دلدادگی و عشق بین خالق و مخلوق به حساب میآید.
در غزلیات مولانا، با جذبهای نامتناهی و روحی، همه محالها ممکن و همه رنجها، خوشیها و همه دردها به آرامش بدل شده است. او شور عشق در سر دارد و این شور و سودای تفسیرناپذیر گاهی رنگ دیگری به خود میگیرد؛ گویی توجه نفس به یک نقطه و متمرکز شدن اندیشه در یک امر، نوعی «خودفراموشی» میآورد. در زبان وی لطف غزل و شور عشقورزی پررنگتر است. چندلایگی و تضاد و همهجانبه بودن اوصاف معشوق در دیوان مولانا گواه از حالات درونی و مستی اوست.
غزلیات او با وجود شمس، رنگ عاشقانه به خود میگیرند و پس از او، صلاحالدین زرکوب (وفات 657) محبوب او میشود و بعد از مرگ صلاحالدین، حسامالدین چلپی، همدم و همنشین وی میگردد. اگر مولانا با شمس تبریزی و صلاحالدین زرکوب یا حسامالدین چلپی با آن لهجه گرم و متموّج از عشق سخن میگوید، برای این است که در آنها پرتویی از نور مطلق مشاهده کرده است. او در هر چیز «او» را میجوید و آن را در جانهای پاک بیشتر احساس میکند و به سخن میآید:
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
(فروزانفر، 1380: 126)
تضاد، چندلایگی و همهجانبه بودن اوصاف معشوق در دیوان مولانا مشهود است و باید آن را زاده مستی و بیخودی وی و حالات درونی او دانست.
مولانا و رابطه او با شمس
مولانا به دانستههای خود قانع نبود و قصد داشت به دمشق برود و تحصیلات خود را کامل کند. او خود را از درس و موعظه کنار کشید. در بین استادانش هیچکس از احساسات وی باخبر نبود جز برهانالدین محقق ترمذی. او مولانا را از دیدار با شخصی دیگر با دانش بسیار و خردی بسیار والا و شگرف آگاه میکرد؛ ولی مولانا نگران بود که او نیز تفاوتی با سایر مشایخ نداشته باشد، چرا که مشایخی که قوانین شرع را بهخوبی میدانستند، در طریقت و معرفت خام و بیتجربه بودند و مولانا چیزی جز وصال حضرت حق نمیخواست و قوانین شریعت را برای نیل به این مقصود کافی نمیدانست.
روزی مردی گدا با ردایی کهنه در مسیر راه او قرار گرفت و مولانا از او به وحشت افتاده بود و قصد فرار داشت اما برهانالدین او را از این کار باز میداشت تا آنکه آن مرد دست مولانا و برهانالدین را گرفت و زمزمههایی از عشق سوزان الهی را به زبان آورد که مولانا را از خود بیخود کرد و ناگهان در میان جمعیت ناپدید گشت. برهانالدین به مولانا گفت: «او کسی نبود جز شمس تبریزی که مردم او را شمس پرنده مینامند» و پس از آن زمانی که برهانالدین خواست مولانا را ترک کند به او گفت: «دوست عظیمالشأنی به سراغت خواهد آمد که آیینهای از روح خودت خواهد بود و عالم در برابر عشق شما سر تعظیم فرو خواهد آورد و رفت.
دیدار بعدی شمس و مولانا زمانی بود که شمس به جلسه درس مولانا راه یافت و به کتابهایی که در کنار مولانا بود اشاره کرد و گفت: «اینها چیست؟» و مولانا پاسخ داد: «تو نخواهی فهمید» و شمس گستاخانه به حوضچه وسط مدرسه قدم نهاد و شروع به انداختن آن کتابهای ارزشمند به داخل حوضچه کرد و وقتی مولانا زبان به اعتراض گشود و گفت: «این دیگر چه کاری است؟» پاسخ داد: «تو نیز نخواهی فهمید» و شاید آن هنگام که شمس کتابها را بهصورت خشک از آب بیرون میآورد و به دست مولانا میداد، اولین شعلههای آتش عشق در دل مولانا شعلهور میشد. او همان مردی بود که مولانا در انتظارش نشسته بود تا مولانا را تا مراحل نهایی سفرش راهنمایی کند.
سالها تحصیل علم و معرفت، با آمدن شمس از میان رفته بود. مولانا مورد نکوهش مریدان خود و شمس مورد نفرت آنان قرار گرفته بود. شمس شبی از حجره مولانا خارج شد و هرگز به آنجا برنگشت، این جان مولانا را به درد آورد و همین امر سبب شد سلطان ولد پسر بزرگ مولانا در جستوجوی او به دمشق برود و او را به قونیه بازگرداند اما تلاش او بیفایده بود. با رفتن شمس گویی حجابی ضخیم از روی قلب جلالالدین به کنار رفته بود و همه چیز را زیبا میدید او همواره خدا را در جهان بیرون جستوجو کرده بود و سرانجام آن را در قلب شمس یافته بود. او این حقیقت را بهخوبی درک کرده بود که همه چیز خداست.
مولانا و پیر
جلالالدین، پیر را «عین راه» و پیوستگی با او را عین طریق وصول به مقصد کمال میداند؛ بدینمعنا که هدایت پیر روشنضمیر، هم ارائه طریق است و هم ایصال به مطلوب. وی پیوند با پیر را چون کیمیایی میداند که مس تیره وجود را به زر خالص تبدیل میکند:
بخرام شمس تبریز، تو کیمیای حقی
همه مس ما شود زر چو به کان ما درآیی
(فروزانفر، 1380: 828)
و در جای دیگر به مخاطب خویش نیز توصیه میکند تا از وجود پیر بیبهره نماند، چون راه رسیدن به حقیقت را بس پرخطر و طی کردن آن را بدون راهنما و رهبر راهدان غیرممکن میداند:
پیر را بگزین، که بیپیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
(همان: 893)
مولانا و عشق
نظر شمس در مورد عشق
عشق «افراط در محبت است و آتشی است که در دل عاشق حق میافتد و جز حق را میسوزاند؛ امری است الهی و آموختنی نه آمدنی» (نوربخش، 1379: 195). «عشق میل مفرط است و اشتقاق عاشق و معشوق است از عشق، به معنی فرط حب و دوستی، و مشتق از عشقه و آن گیاهی است که به دور درخت پیچد و بعد از مدتی خود درخت نیز خشک شود. و چون عشق به کمال رسد، قوا ساقط شود و میان حب و خلق ملال افکند و از جهت غیر دوست ملول شود یا دیوانه شود و یا هلاک گردد» (سجادی، 1370: 235).
جلال ستاری در «عشق صوفیانه» به نقل از پیر هرات میگوید: «این محبت تعلق به خاک ندارد و از کسی است. اگر علت محبت خاک بودی، در عالم خاک بسیار است و نه هر جایی محبت است» (ستاری، 1375: 44).
عشق دلیل آفرینش و متعلق به همه پدیدههای آن است. تلاشی که برای رسیدن به اوج هر کیفیتی در عوامل طبیعت موجود است، سببی جز عشق ندارد. هر موجودی، حتی دانهای کوچک و ناچیز، در لحظه پدید آمدن ناقص است و میکوشد تا در جهان هستی به تکامل برسد. این جذبه شورآفرین مولود عشق و دلیل آفرینش است:
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را؟
(فروزانفر،1380: 858)
عشقی که مولانا همواره از آن سخن میگوید عشقی آسمانی و بقول خود او «آنجهانی» است، و معتقد است عشق معشوق است که عاشق را به سوی خود میکشد:
ای عشق آنجهانی، ما را همی کشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
(همان: 311)
عشق از دیدگاه او جان جهان است و هر کس از آن بهرهای ببرد متعالی گردد و جان پاک را از تیرگی و تنگی برهاند:
تو جان جهانی و نام تو عشق است
هر آنک از تو پُری یافت بر عُلو گردد
(همان: 273)
عشق زندگیبخش و آب حیات است:
از آن آب حیات است که ما چرخزنانیم
نه ز کفّ و نه از نای، نه دفهاست خدایا
(همان: 30)
عشق، عاشق را از هر عیبی مبرا میکند:
اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی
(همان: 159)
مولانا معتقد است از عشق گریزی و گزیری نیست و آنکس که غم عشق خدا راه دل او را بزند، سود دو جهان را از آن خود کرده است:
ز دست عشق بجسته است تا جهد دل من
به قبض عشق بود قبضه قلاجوری
(همان: 931)
در فرهنگ اصطلاحات کلیات شمس، لغت «قلاجور» به معنای نوعی شمشیر آبدار آمده است.
(کیمنش، 1366: 1256)
جایگاه معشوق در غزلیات مولانا
مولانا لزوم داشتن معشوق را در میان مصائب اینگونه بیان میکند که: آنکس که از داشتن یار محروم است چون تنی است که سر ندارد؛ و هیچ موجودی را از معشوق بیبهره نمیداند:
هر سینه که سیمبر ندارد
شخصی باشد که سر ندارد
و آن کس که زدام عشق دورست
مرغی باشد که پر ندارد
(فروزانفر، 1380: 219)
معشوق مولانا، صورت عشق ابد است که در جسد انسانی رو مینماید تا بدینوسیله عاشق خویش را به سوی حضرت احدیت راهبر باشد:
ای صورت عشق ابد خوشرو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما
(همان: 11)
بهطور کلی، در غزلیات مولانا به دو نوع معشوق برمیخوریم: یکی شمس تبریزی یا صلاحالدین زرکوب یا هر انسان وارسته دیگری که صورت عشق ابد است در قالب انسانی و معشوق مولانا؛ دیگری حضرت حق است که هم معشوق شمس و مولانا و دیگر واصلان به حق است که نقش واسطهگری را ایفا میکند و راهنمای جان عاشق به معشوق است:
شمس تبریزی یکی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مکن
(همان: 612)
معشوق در دست عاشق است و عاشق کورکورانه به دنبال او میگردد و هر دو بیخبرند:
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بیخبران پرسیدم
(همان: 493)
او هم طالب است و هم مطلوب، هم عاشق است و هم معشوق:
هم طالب و مطلوب او، هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده
(همان: 695)
راه رسیدن به او بس دشوار و پرپیچوخم است، اما این راه با تمام دوری و سختی در نظر عاشق همواره نزدیک است،
تا نکنی کوه بسی، دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی، گوهر و مرجان نبری
(همان: 743)
معشوق مولانا به تن دور است و به دل نزدیک:
دوری به تن لیک از دلم، اندر دل تو روزنی است
زان روزنت از دیده من، چون مه پیامت میکنم
(همان: 423)
نام او را نه تنها مولانا بلکه بلبلان باغ و کبکان کوهسار نیز زمزمه میکنند:
من نه تنها میسرایم شمس دین و شمس دین
میسراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار
(همان: 325)
همه چیز از اوست و هم اوست:
هله دل من، هله جان من
هله این من، هله آن من
هله خان من، هله مان من
هله گنج من، هله کان من
(همان: 643)
1. مولانا و اوصاف کلی معشوق
حسن الهی و جمال از معتقدات عرفاست و به حدیث نبوی «انالله جمیل و یحب الجمال» مستند است. شاه نعمتالله ولی پس از ذکر این حدیث در ترجمه آن به شعر میگوید:
او جمیل است و دوستدار جمال
دوستدار جمال خود به کمال
(خرمشاهی، 1371: 596)
جمال، اوصاف لطف و رحمت خداوند و الهام غیبی است که به دل سالک وارد میشود و مولانا آدم و ذریه او را آینه جمال الهی میداند و معتقد است که به اعتبار خلافت و جانشینی خداوند، باید دارای تمام صفات حق باشد. جمال را میتوان ظاهر کردن کمالات معشوق به جهت زیادتی رغبت عاشق دانست. اعتقاد مولانا بر این است که حسن و جمال یار از هر حسن و جمالی برتر و بالاتر است و سایهای از حسن و جمال اوست:
جان و جمال روح بسی خوب و بافر است
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگر است
(همان، 136)
نمونههای دیگر را میتوان در (146، 224، 238، 286، 434) دید.
جمال یار، همان جمال الهی است که قبله دلها و ساکن جان است:
بدان جمال الهی که قبله دلهاست
که دم به دم ز طرب سجده میبرد جانت
(همان: 148، 593)
حسنش همه وفاست هر چند وفا نکند:
عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد
(همان: 259)
رسیدن به جمال یار مستلزم زدودن نقش خودپرستی از آینه دل است و رسیدن به میخواری مطلق.
چون آینه نقش خود زداییم
چون عکس چنان جمال خواهیم
(همان: 478، 325، 51)
مولانا در دیوان شمس تقریباً 179 بار جمال و 148 بار حسن معشوق را یادآور شده است که در بسیاری از ابیات حسن و جمال در کنار یکدیگر آمدهاند. وی رویهمرفته در حدود 327 بار این صفات را برای معشوق به کار برده است که عدد قابلتوجهی است.
1-1. فرد و یگانه بودن
او یکی است و ضرورت ایجاب میکند که در تعداد بیشتری جلوه کند:
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
(همان: 324، 427، 514، 692، 152، 167، 712، 15، 125، 111)
1-2. غریب و نادر
بس غریبی بس غریبی بس غریب
از کجایی از کجایی از کجا؟
(همان: 54)
بیا بیا که تو از نادرات ایامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی؟
(همان: 931، 704، 193)
1-3. حمد و بینیازی
در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم
(همان: 427)
(سرخوانی: خواندن آواز پیش از خواندن دیگران، سرودگویی، پیشخوانی تا دیگران ذکر گویند، پیشدرآمد) (فرهنگ معین: ذیل و شده سرخوان) پیشخوانی: ساز و آوازی است که بر سر خوان و به وقت طعام مینواخته و میخواندهاند (کیمنش 1266، 1239)
تو یاد کن الطاف خود، در سابق «الله الصمد»
در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا
(همان: 8، 422، 541، 213)
1-4. صبور و بردباری
معشوق صبور است و همنشینی با صابران را دوست دارد. صبر او چنان صبری است که حتی ایوب با چنان صبرش نمیتواند با او پهلو بزند و عاشق در برابر صبرش کم میآورد:
فرمود ربالعالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
(همان: 7)
این بیت ناظر است به آیه «ربنا افرغ علینا صبراً» (سوره بقره،آیه 251)
و در جای دیگر: چنان حلمی و تمکینی، چنان صبر خداوندی
که اندر صبر ایوبش، نتاند بود یار ای دل
(همان: 411)
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
(همان: 465، 701، 915، 551)
1-5. اهل جود و سخا بودن
«جود، بخشش چیزی بدون چشمداشت عوض و بی وجود غرض و استحقاق و سؤال از کسی است که بخشش برای اوست؛ در مقابل کرم که مشروط است به استحقاق و سؤال» (کیمنش، 1366، ذیل واژه جود)
مولانا در غزلیاتش همه موارد جود، سخا، کرم، ایثار و عطا را برای معشوق به کار برده است. او برای معشوقش بخشش بیش از حد تصور قائل است:
هر چه دادی عوض نمیخواهی
گرچه گفتند السّماح رباح
(فروزانفر، 1380: 160)
السّماح/ رباح: بخشش خود سودها دارد.
(فروزانفر، 1347: 711)
اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم
بر آور سر زجود من که لاتأسوا نمودستم
(همان: 435)
عطاهایش بینظیر است و آنچه او میبخشد جهانی به هر بنده است:
عالمی بخشد به هر بنده جدا
کیست کو اندر دو عالم این کند
(همان: 247)
(در این ابیات نیز به جود، سخا، بخشش و کرم نیز اشاره شده است: 169، 247، 108، 125، 9، 336، 409، 687، 785، 273). لازم به یادآوری است که در 92 مورد دیگر نیز به کرم یار اشاره شده است.
1-6. وفاداری
معشوق مولانا وفادارترین وفاداران است و احدی را از درگاهش نمیراند و سرچشمه تمام وفاهاست:
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
(همان: 196)
بگشا در بیا در آ، که مباد عیش بی شما
به حق چشم مست تو، که تویی چشمه وفا
(همان: 77)
او تضادی میان بیوفایی و وفاداری معشوق نمیبیند و یار را وفای او نمیداند:
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چون که جمال این بود رسم وفا چرا بود
(همان: 1، 170، 193، 450، 781، 749، 863، 790، 655، 142، 54، 2، 4، 1872)
1-7. رازدان و محرم اسرار عاشق
معشوق مولانا رازدار است و عالم اسرار رازدان و همراز عاشق و محرم هر ذرهای است:
بیا بیا که تو راز زمانه میدانی
بپوش راز دل من که رازدار توام
(همان: 521)
ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرّ کس روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
(همان: 779، 6، 694، 416، 332)
1-8. امید و امیدبخشی
مولانا یارش را امید همه جانها و امید همه ناامیدان میداند و به عاشق وعده دیدار میدهد:
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
امید همه جانها از غیب رسید آمد
(همان: 190)
امید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود
(همان: 218، 322، 323، 415، 336، 636، 943، 14)
1-9. راه و راهنمای عشق است
یار مولانا برای عاشق هم راه و هم راهبر است. او با دعوت خویش راه خود را به عاشق مینمایاند و با روان کردن او در آن مسیر، او را از زندان تن و دنیای دنی به سوی احدیت سوق میدهد:
چون انالله یدعوا را شنیدی کژ مکن رورا
زهی راعی، زهی داعی، زهی راه و زهی رهبر
(همان: 309)
ای شه صلاحالدین من، رهدان من رهبین من
ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من
(همان: 539)
ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما
(همان: 11)
این ابیات نیز در ذیل همین مدخل قرار میگیرند: (239، 273، 637، 204، 76، 747، 309، 655، 535)
1-10. کشنده عاشق به سوی خود
مولانا معتقد است که میل عاشق به سمت معشوق نتیجه کششی است که از جانب خود او صورت میگیرد و عاشق اختیاری از خود ندارد:
من به خود کی رفتمی او میکشد
تا نپنداری که خواهان میروم
(همان: 504)
ابیات (620، 239، 162، 5، 95، 2، 81، 254، 468، 81، 132، 133، 125، 795، 399، 80) نیز در ذیل همین مدخل قرار میگیرند.
2. معشوق و اوصاف متضاد او
تجلی حق مراتب گوناگون دارد. گاه باعث برپایی پاشکستگان بوده و آنها را از حضیض ذلت به ذروه عزت میرساند؛ گاه مایه مرگ است و گاه مایه زندگی؛ چنان که هم فرشته مرگ و هم فرشته حیات هر دو تجلی خدا هستند که یکی هنگام جان دادن به زندهها ظهور میکند و دیگری هنگام گرفتن جان از آنها ظاهر میشود. این هماهنگی قهر و مهر در سراسر هستی نهفته است. انسان کامل وجود جامع و آیینه تمام اسماء و صفات الهی است؛ همچنین هر فرشتهای از فرشتگان آیینه یک صفت و یا یک اسم الهی است.
«حق را به دلیل جستن، آنچنان بود که آفتاب را به چراغ جویند. هر چه در وهم و خیال و خواطر آدمیان گذر کند او نه آن است و نه چنان است؛ بلکه آفریدگار آن است» (دینانی،1375: 323). وجود معشوق سرشار از اوصاف متضاد است و از این روست که مولانا وصف او را با معیار عقل، ناممکن میداند. خود، پنهان و پیداست و اوصاف او مظهر جمال و جلال و لطف و مهر. او هر لحظه با لباسی و صفتی ظاهر میشود که مولانا هیچ تناسخی در این دگرگونی نمیبیند و معتقد است یار همان است و این تغییر و دگرگونیها در حالات معشوق را، وحدت محض میداند.
2-1. او مجموع همه اوصاف متضاد است
مجموع همه ست شمس تبریز
حق است، که من عدد نخواهم
(همان: 479)
2-2. پیدا و پنهان
عشق حقیقی، عشقی با ویژگیهای خاص خود اوست، چون عاشقان در آن پیدایند و معشوق ناپدید و عاشق به کمال و جمال او سوگند میخورد:
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی که دید
(همان: 248)
سوگند میخورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهانست آن یکی
(همان: 905)
پنهان بودن حکمت اوست و عاشق پنهان بودن او را به سود خود میداند و معتقد است اگر او پیدا باشد از آن همگان است:
مخوان این گنجنامه دیگر ای جان
این گنج از پی حکمت دفین شد
(همان: 204)
از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد
گر هیچ پدیدستی، آن همگانستی
(همان: 784)
از آنجا که مولانا اعتقاد دارد که معشوق از غایت پیدایی پنهان است باید این نتیجه را گرفت که معشوق هرگز پنهان نیست و بلکه پیدا و پنهان است؛ او با علم قال پیدا نمیشود در حالی که پیداتر از هر قیل و قالی است:
پیدا نشوی به قال زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
(همان: 826، 192، 32، 722، 52، 846، 423)
2-3. آشنایی و بیگانگی
یار مولانا یاری آشناست و به منزله خویش و تبار عاشق محسوب میشود، اما معشوق بنا بر رفتار ذاتی خود همواره ناز و با عشق خویش بیگانگی پیشه میکند:
ای دل از عالم چنین بیگانگی
هم زیار آشنا آموختی
(همان: 878)
چه باشد پیشه عاشق به جز دیوانگی کردن
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن
(همان: 561)
2-4. درد و درمان
درد دل عاشق جز با درد او التیام نمیپذیرد. عاشق نیز آشنای درد است و از هر چه طرب است بیزار:
داروی درد دلم درد وی است
دل به دردش ز چه رو نسپارم
(همان: 507)
طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
نشان نماند او را که بشنود نامش
(همان، 390)
2-5. مایه قرار و بیقراری
معشوق صبر و قرار معشوق را از او میگیرد و با این حال عاشق جویای او و خواهان بیصبری و بیقراری است:
رقصان سوی گردون شوم زانجا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهای ای میزبان زودتر بیا
(همان: 3)
همواره از مطربان میخواهد نام معشوق را به زبان آرند و به یاد او بنوازند:
مطربا نام بر ز معشوقی
کز دل ما ببرد صبر و قرار
(همان: 350)
2-6. زهر و پادزهر
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
(همان: 829)
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا
(همان: 14)
2-7. نیکنامی و رسوایی عاشق
پس تن نباشم جان شوم، جوهر نباشم کان شوم
ای دل مترس از نام بد، کو نیکنامت میکند
(همان: 167)
آن جان و جهان آمد، وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد، تا پرده درد ما را
(همان: 24)
منابع
1. بئوزانی، الساندرو (1381)، غزلسرایی مولوی، ترجمه محمدحسن جلیلی، مجموعه مقالات مجموعه رودکی (کزین برتر اندیشه بر نگذرد) چاپ اول، تهران: ایران.
2. خرمشاهی، بهاءالدین (1371)، حافظنامه، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی و سروش.
3. جعفری، محمدتقی (1352)، تفسیر و نقد تحلیل مثنوی (15 جلد)، چاپ اول، تهران: انتشارات اسلامی.
4. دینانی ابراهیمی، غلامحسین (1375)، اسماء و صفات حق، تهران: اهل قلم.
5. دشتی، علی (2535)، سیری در دیوان شمس، چاپ پنجم، تهران: انتشارات جاویدان.
6. ستاری، جلال (1375)، عشق صوفیانه، چاپ دوم، تهران: نشر مرکز.
7. سجادی، سید جعفر (1370)، فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، تهران: زبان و فرهنگ ایران.
8. فروزانفر، بدیعالزمان (1347)، شرح احادیث مثنوی، تهران: امیرکبیر.
9. ـــــ، ــــــ (1385)، زندگانی مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی، تهران: معین.
10. کرمی، محمدحسین (1384)، عروض و قافیه در شعر فارسی، چاپ دوم، شیراز: دانشگاه شیراز.
11. کیمنش، عباس (1366)، پرتو عرفان (شرح اصطلاحات عرفانی کلیات شمس)، تهران: سعدی.
12. محمدی، علی (1387) چکیده و تحلیل مثنوی، تهران: علم.
13. نوربخش، جواد (1379)، فرهنگ نوربخش، چاپ سوم، تهران: انتشارات یلدای قلم.
عالی بود…..
بازخوانی
فرهنگنامه پدیدآورندگان مجلات رشد
این از نکته های شنیدنی است. ملاصدرا یک فصلی در اسرار دارد که در آنجا فیلسوفانه در باب عشق سخن گفته است. اولا یک فکت (یک واقعیت) را در عالم انسانی پذیرفته است و آن اینکه در عالم انسانی رابطه ای به نام رابطه عاشقی بین آدمیان هست. او حتی این رابطه را منصوب و منحصر به رابطۀ مرد و زن هم نکرده است. گفته است که بین مردان و بین زنان هم این رابطه مودتی برقرار می شود. رابطه ای که فرض کنید بین مولوی و شمس بود هیچ نامی بر او جز نام عشق نمی توانیم بگذاریم. هیچ ضرورتی ندارد همچنان که نوبت دیگر گفتم که مقوله و مفهوم جنسیت وارد عشق بشود. از مقارنات اوست همراه اوست ولی از مقدمات او نیست. یعنی داخل مفهوم او و داخل حقیقت او نیست اما البته به دلیل اینکه ما آدمیان بالاخره یا مردیم یا زنیم همراه و مقارنت با جنسیت، با زن بودن یا مرد بودن هم پیدا می کند. به همین دلیل هم هست که مولانا برای اینکه این مقوله را کنار بگذارد می گفت که زن و مردی مربوط به بدن است به جسم است اما روح زنی و مردی ندارد. فوق این مقولات قرار می گیرد.
روح را با مرد و زن اشراک نیست
ملاصدرا در مساله عشق و این رابطه محبتی بین آدمیان نظر فیلسوفانه کرده است و فصلی در کتاب اسفار اربعه گشوده است که چرا چنین چیزی در عالم انسانی وجود دارد. او تعبیرش عشق به حسان الوجوه است یعنی عشق به خوب-رویان. علی العموم. خوب-رویان از هر جنسیتی که باشد. نهایت داوری او هم این است که چنین چیزی نه تنها بد نیست بلکه بسیار خوب است و چون هست و چون کثیر است نشانه آن است که حکمتی بر او است و خالق این عالم و خالق آدمیان مصلحتی را دنبال می کرده است که چنین جذب و انجذابی را میان آدمیان وضع کرده است. نباید این را یک امر عارضی، یک امر انحرافی و یک امری که شیطانی است و از بیرون بر آدمیان تحمیل شده است دانست. این را باید خدانهاده و خداداده شمرد و اندیشید که چه مصلحتی بر آن مترتب بوده است و چه غرضی خالق عالم در این کار داشته است. لذا عشق انسانی واجب چنین خصلت ها و خصوصیت هایی هم هست و ملاصدرا این عشق را عشق مجازی نامیده است. عشقی که در آن همچنان که گفتم معشوق غیرالهی است بلکه بشری است آدمی با آدمی عشق می ورزد. شاعران ما و عارفان ما حتی گفته اند که اگر این خصلت در آدمی نباشد بالاقوه یا بالفعل او اصلا از آدمیت بویی نبرده است.
تو خود چه آدمه ای که از عشق بی خبری
اگر بالاقوه یا بالفعل این خصلت و قابلیت و قدرت در آدمی نباشد آدمیت او محل تردید است. همین عشق مجازی. نزد عارفان ما در واقع تعریف انسان، حیوان ناطق نیست بلکه حیوان عاشق است. حیوانی که می تواند عشق بورزد و اگر این توانایی در او نباشد از آدمیت چیزی کسر دارد. مولوی در رابطه میان پیامبر و همسر ایشان عایشه همین مساله را بیان کرده است. در روایات آمده است که پیامبر به عایشه که جوانترین زن ایشان بود مهر بسیار می وزیدند واین سخن از پیامبر که کلمینی یا حمیرا مشهور است. حمیرا نام عایشه بود و گاه منقول است که پیامبر به عایشه می گفتند که بیا بنشین و با من حرف بزن. عارفان ما تحلیل های بسیار غریبی و گاه بعیدی و گاه متکلفانه ای از این سخن پیامبر کرده اند. گفته اند که گاهی که ایشان مستغرق در مکاشفات ملکوتی می شد و دچار تزلزلی در ناحیه وجود خود می شد برای آنکه دوباره به عالم ماده برگردد و بتواند زندگی بشری و خاکی خود را از نو آغاز کند حاجت داشته که یک آدمی از روی محبت خاکی و زمینی با او سخن بگوید و او را از استغراق پیشین دربیاورد و به همین سببب هم همسر خود را دعوت می کرد که با او سخن بگوید. شاید این هم باشد. ولی هیچ اشکالی هم ندارد که بگوییم پیامبر به هر حال یک انسان بود و به همسر خود نهایت علاقه را داشت و از همنشینی با همسر جوان خود لذت می برد و او را دعوت می کرد که بنشیند و با او گفت و گو کند و ملالت را از خاطر او بزداید. مولوی می گوید که :
آنکه عالم مست گفت او بُدی
کلمینی یا حمیرا می زدی
نظر شمس در مورد عشق
وقتی که بیان می کند که زنان در باطن چه سلطه ای بر مردان دارند گرچه که در ظاهر مردان بر زنان سلطه دارند اما آن نظمی و مدیریتی که خدا در این عالم افکنده است این است که زیرکانه و از طریق باطن، زنان را بر مردان مسلط کرده است. می گوید که
رستم زال ار بود از حمزه بیش
هست در باطن اسیر زال خویش
رستم هم که باشد اسیر و فرمانبردار زن خود است. اسیر زال خود است. بعد تمثیل به پیامبر علیه السلام می کند. می گوید که رستم که جای خود دارد. پیغمبر هم حاجت به همسرش عایشه داشت و می گفت بدون تو کار من تمام نیست. بدون تو ملال من پیامبر زدوده نمی شود و لذا آنکه عالم مست گفت او بدی آن کسی که دنیا حاضر بود به پای حرف او بنشیند، خودش حاضر بود پای حرف عایشه بنشیند. به حمیرا می گفت که بیا بنشین و با من سخن بگو. غرضم اشاره به این نکته بود. بعد مولوی می افزاید این چنین خاصیتی در آدمی است.
مهر، حیوان را کم است آن از کمی ست
این اصلا خاصیت آدمی است. این لازمه آدمی بودن آدمی است که مهر بورزد. بتواند مهر بورزد، هم محب باشد هم محبوب. هم عاشق باشد هم معشوق. مهر حیوان را کم است آن از کمی ست. حیوانات هستند که نمی توانند مهر بورزند آن هم به خاطر کمی و نقصان وجودشان است. انسان هر چه کامل تر باشد مهرورزی او هم بیشتر است. این خیلی نکته مهمی است. این نکته ای که عارفانه و متفکرانه در اینجا اشاره کرده و در واقع می خواهد بگوید که شما این را از کمی و نقصان وجود پیامبر نبینید و نگویید که پیامبر که باید بی نیاز باشد، چرا حاجت مند یک زن است که بیاید با او سخن بگوید و مولوی در واقع این را دارد توضیح می دهد. البته که آدمی حاجت مند است ولی این حاجت ها به دلیل کمال آدمی است و هرچه که کامل تر می شود حاجت او در مهرورزیدن بیشتر می شود و قدرت او هم در مهرورزیدن بیشتر می شود. پیامبران در این مقام و در این شان انسانی قوی تر بودند. عارفان هم همینطور. اینکه پیغمبر می گفت که سه چیز از این دنیا را من دوست دارم یا محبتش را به قلبم من افکنده اند و یکی از آنها زنان هستند این تعارف که نبود و برای دلخوشی زنان هم نبود. اگر این روایت صحیح باشد که از پیامبر رسیده است و عارفان ما بر او صحه نهاده اند، این معنایش این است که من در مقام مهرورزیدن و دوست داشتن زنان از بسیار کسان دیگر پیشترم و این نه تنها نقصانی در وجود من نیست بلکه علامت کمالی در من است برای اینکه آدم وقتی آدم تر است که بتواند آدمیت بیشتر بورزد و آدمیت ورزیدن هم در گرو مهر ورزیدن است. اینکه این خاصیتی در آدمی است. مهر حیوان را کم است آن از کمی است. برای اینکه خود حیوان کم است و ظرفیتش کم است نقصانی در وجود اوست لذا بلد نیست مهر بورزد و نمی تواند عاشقی بکند اینکه عارفان ما حافظ و دیگران بر این نکته انگشت نهاده اند، این را بی پرده بیان کرده اند و اینکه برای ما این قدر مفهوم ناشناخته و خجلت آمیزی است باید سراغ خودمان برویم و ببینیم که عیب و مشکل ما چه بوده است که این قصه به این شکل در آمده است. مطلبی که تمام ادبیات ما پر از اوست مطلبی که عرفان ما ازاو دم می زند مطلبی که پیامبر ما به منزله پیشوای دینی ما پروا نمی کند و این را امر شرم آوری نمی دادند و آن را به وضوح بیان می کند همچنان در پرده ای از شرم و ابهام و تردید باقی مانده است و افراد باور نمی کنند. دیر می فهمند که اگر میزان مهرورزی آنها کم باشد در واقع در آدمیت آنها، در انسانیت آنها خللی است و این خلل را باید بپوشانند و اگر آدمی را مهر پر نکند چه چیزی پر خواهد کرد؟ خشونت، سبعیت و حیوانیت. این فرمول آن است و یعنی غیر از این چیزی نمی ماند اگر آدمی از مهر و مهروزی از هر دوسو پر نشود و اگر محبوب و محبت نباشد در آن صورت تبدیل به جانور درنده ای خواهد شد همین است سرنوشت آدمی. بالاخره این دو تا کفه اگر یکی بالا رفت و دیگری پایین می آید. پس تعجب ننکنیم حتی از جهت دین داری هم تعجب نکنیم اگر بینیم که این نکته مورد تاکید متفکران و عارفان دین دار ما قرار گرفته است. مساله خیلی مهمی است و لا غیر. من لا یآلف و لا یولف از روایاتی است که غزالی هم در احیا العلوم ذکر کرده است. او که در مقام ترغیب به مقام عاشقی نیاورده است اما مفهوما این روایت خویشاوند با مفهوم عشق است. خیری نیست خاصیتی نیست در کسی که نه الفت می گیرد و نه الفت می ورزد. نه مهر می ورزد و نه چنان است که دیگران بتوانند با او مهر بورزند. از فرط عبوسی و درندگی چنان است که همه از او فرار می کنند و خود او هم به خاطر خشکی و خامی و تلخ گوشتی چنان است که با هیچ کسی پیوند نمی خورد و این علامت کمال آدمی نیست بلکه علامت نقصان او و نزدیک بودن او به وادی حیوانیت است.
#سخنرانی دکتر #عبدالکریم_سروش
پیاده سازی توسط سایت شمس و مولانا
۱۲/۰۱/۱۳۹۸
باسلام ودروووود برشما
لذت بردم، بسیارارزنده وعالی بود
سپاس وقدردانی ازینکه دروادی فرهنگ ،تفکر وادبیات، ایران وایرانی تلاش میکنید.
وهمچنین استفاده میکنم از دیگر مطالب خوبتون
پاینده و شاد باشید
با سلام
وب سایت و کانال تلگرامتان بسیار خواندنی هستند از تلاش هایتان برای جمع آوری و نشر مطالب در مورد شمس و مولانا سپاس گزارم
در پناه حق باشید
سلام و عرض ادب خدمت شما دوست عزیز
روزتان سرشار از عشق الهی
واقعا عالی و دلنشین بود
لذت بردم
تشکر میکنم.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
نام *
ایمیل *
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
برای سوالات عمومی خود با ما تماس بگیرید.
/ar/contact-us/emaar-offices.aspx
کانال تلگرام
گروه تلگرام
سایت های مرتبط
1399/9/15 ۱۳:۰۴
چهلودومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «مقدمهای بر انسانشناسی شمس تبریزی» اختصاص داشت که چهارشنبه ۵ آذر با سخنرانی دکتر محمدجواد اعتمادی به صورت مجازی پخش شد.
نظر شمس در مورد عشق
آناهید خزیر: چهلودومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «مقدمهای بر انسانشناسی شمس تبریزی» اختصاص داشت که چهارشنبه ۵ آذر با سخنرانی دکتر محمدجواد اعتمادی به صورت مجازی پخش شد.
اعتمادی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: مولانا شمس را نادرهمرد شگرف و عظیمی خطاب میکند که سخنانش و عجایب احوال پیچیدگیهای جهان درون او و شخصیت غریب و چارچوبگریز و فهمگریز او چندان رازآلود و اسرارآمیز بوده که همچنان پس از گذشت قرنها شمس را از اولیا خداوند میشناسیم و نمیتوانیم به تمامی آنچنان که هست پرده از روی سیمای او برگیریم. شمس شخصیتی نهان است و خود خواسته که نهان از دیدهها باشد. جهان او چندان عظیم بوده که دو جهان بر شَرَف جهان او حسد میبرد. هر چقدر که مولانا مشهور است شمس اما مستور است. چنین خواسته بوده که نهان از دیدهها باشد و در پردههای راز و ابهام پنهان است.
سالها شمس تبریزی در پردههای راز پنهان بوده و همچنان راز وجود شمس در شگفتیها نهان است اما چاپ کتاب مقالات شمس و تصحیح و انتشار این کتاب امکانی را برای ما ایجاد کرد که فراتر از آنچه در تذکرهها و در کتب مناقب درباره شمس آمده و فراتر از آنچه که مولانا درباره شمس گفته از طریق سخنان خود شمس تبریزی بتوانیم راهی به جهان اندیشهها و معارف او بیابیم. ما باید از طریق سخنان شمس بکوشیم دریچهای به این مساله بگشاییم که این انسان چگونه میاندیشیده و مجموعه نگرش و باور و تعالیم و اندیشه آرای او چه بوده است؟ درباره سخنان شمس کاوشهای گوناگونی میتوان انجام داد و مطالب متنوعی را میتوان در مقالات شمس جستوجو کرد.
شمس انسان را چگونه موجودی میدیده است؟
انسان در نگاه شمس چگونه موجودی است و شمس چه مطالب و مفاهیمی را درباره چیستی وجود آدمی و حالات درونی و سویههای بیرونی او گفته است. شمس انسان را چگونه موجودی میدیده است؟ انسان در نگاه شمس جایگاه ویژه و اهمیت منحصر به فردی دارد و ما باید بکوشیم ابعادی از آنچه شمس تبریزی درباره انسان گفته کشف کنیم. شمس تبریزی میگوید: «زهی آدمی که هفت اقلیم و همه وجود ارزد» در نگاه شمس این انسان بیش از هفت اقلیم است و آدمی در نگاه شمس موجودی به فراخنایی هفت اقلیم و وسعت همه وجود است. شمس بر این باور است که آدمی خلاصهای از همه عالم است. و در جای دیگری میگوید: «این خانه عالم نمودار تن آدمی است و تن آدمی نمودار عالم دیگر» انسان به تنهایی خود عالمی است. انسان در نگاه شمس عالم اکبر و این جهان عالم اصغر است. از نگاه شمس همه شگفتیها و معجزات در درون انسان است و انسان را عالم بیکران توصیف میکند.
ساحت معرفت در عالم درون انسان از دریچه کلمات شمس به دو بخش تقسیم میشود: یک بخش معرفت و شناخت است و بخش دوم موانع معرفت و شناخت. شمس به انسانی که جویای معرفت است و در پی شناخت خویشتن است اشاره میکند و نشان میدهد چه مسایلی باعث موانع شناخت انسان میشود. آدمی وقتی دستخوش چه اموری بشود معرفت او دچار کژی میشود و خلل در کار شناخت آدمی میافتد.
تقلید مانع اصلی معرفت در سخنان شمس است
اولین و مهمترین مانع معرفت در نگاه شمس تبریزی تقلید است. شمس بارها میگوید آدمیان به دلیل تقلید است که توان معرفت به حقیقت، توان شناخت چیستی حقیقت و عالم وجود را از کف میدهند و دستخوش آفات بسیار میشوند. شمس میگوید: «هر فسادي كه در عالم افتاد از اين بود كه يكي، يكي را معتقد شد به تقليد، يا منكر شد به تقليد» اینکه آدمیان مقلدوار عمل میکنند و دچار تقلید هستند در نگاه شمس منشا بسیاری از فسادهایی است که در این عالم رخ داده است. تقلید منجر به این میشود که افراد کورکورانه به آن بپردازند. آفت تقلید چگونه مانع معرفت راستین میشود؟ مولانا نیز در این زمینه سخنان بسیاری از تقلید دارد.
خلق را تقليدشان بر باد داد/ ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد
خاصه تقليد چنين بي حاصلان/ خشم ابراهيم با بر آفلان
از محقق تا مقلد فرقهاست/ کین چو داوودست و آن دیگر صداست
شمس تبریزی میگوید: «مردی آن است که آن هستکننده را ببیند و هست کردن او را ببیند، چشم باز کند بیتقلید و بیحجاب خالق را ببیند.» به روایت شمس آنچه مانع میشود که آدمی حقیقت را ببیند، حجاب تقلید و مقلد است و آنچه محققتر است مقلدتر است. یکی از سخنانی که شمس به مولانا گفت و این کلام در مقالات نیز هست: «قومی مقلد دلند، قومی مقلد صفا، قومی مقلد مصطفی، قومی مقلد خدا، از خدا روایت کنند. قومی هم مقلد خدا نباشند. از خدا روایت نکنند. از خود گویند.» این سخنان همه نغز است و پر حکمت آری هست اما ازآن تو کدام است؟
شمس میگوید: کسی نیست که در قلبش راه به معرفت برده باشد و فقط مقلدوار احادیث و سخنان بزرگان را نقل میکنید و میگویید. و در جای دیگر میگوید: چگونه تقلید را آفت صعب در راه معرفت است و مانعی برای معرفت راستین است. شمس بر این معنا بارها تاکید میکند که مقلدوار قرآن و احادیث را گفتن بی اینکه آدمی خوب چیزی از این معانی بچشد. درباره هوا شمس تبریزی سخنان بسیاری دارد. وجه مشترک این سخنان این است که کسی که دچار هوا است از توان فهم و کشف و تجربه حقیقت محروم میماند. غلبه هوا منجر به نوعی نابینایی، کج فهمی و فقدان فهم میشود. وقتی آدمی مغلوب هوا میشود معرفت از کف میرود و هوا مانعی در راه معرفت است.
مسلمانی مخالفت هوا است و کافری موافقت هواست. وقتی آدمی دچار هوا است به تعبیر شمس کافر است. مستی به چهار قسم و به چهار مرتبه است که اول مستی هوا است و خلاف از این دشوار، عظیم، رونده، تیزرو و… باید تا از این مستی هوا درگذرد. وقتی کسی به سبب مادهای مست میشود فرایند فهم و اندیشه و شناخت در او مختل میشود و توان فهم و اندیشیدن و نظر کردن و شناختن را از کف میدهد. کسی که دچار هوا است مستی هوا او را به نوعی ناتوان و عاجز میکند و کسانی که به تعبیر شمس به مستی هوا دچارند باید بکوشند تا از غلبه هوا که نوعی مستی است برهند تا دیده بینا به حقایق داشته باشند.
وقتی به قول شمس آدمی از هوا پر است و دچار هوا هست ادراک در او مختل میشود. شمس بر این باور است که آدمی باید از زندان هوا بیرون بیاید.
شمس درباره عشق سخنان بسیاری دارد
یکی دیگر از سویهها و ساحات درونی انسان قلمرو عواطف و احساسات اوست. ما آدمیان بخش قابل توجهی از زندگی را به واسطه و از دریچه عواطف و احساسات از سر میگذرانیم. عواطف و احساسات در تجربه هر انسانی جایگاه منحصر به فردی دارد. شمس درباره این عواطف و احساسات چه سخنی دارد؟ در قلمرو احساسات و نگاه عارفان ما مهمترین مقوله در این زمینه عشق است. در ساحت عواطف آدمی عشق مهمترین تجربه احساسی آدمی است که در ادبیات عرفانی منزلتی ویژه دارد و عارفان ما سخنان بسیاری درباره عشق گفتهاند و شمس درباره عشق سخنان بسیاری دارد.
شمس خود برای مولانا پیغمبر عشق بود و آن عالم زاهد و عابد به اعجاز حضور شمس به عارف عاشق بدل شد. شمس بود که دست مولانا را گرفت و به اقلیم شگرف عشق رهنمون شد. در سخنان شمس تبریزی هم اشارات و عباراتی درباره عشق و جایگاه ویژه عشق در ساحت عواطف آدمی آمده و جملات و عبارات قابل توجهی ذکر شده است. شمس تبریزی میگوید: «اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است از کجا یابد حادث قدیم را؟ ما للتراب و رب الارباب؟ نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی، جانست، و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بینیاز است تو نیاز ببر، که بینیاز، نیاز دوست دارد. به واسطه آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچد، که یحبونه تاثیر یحبهم است. از آن قدیم، قدیم را ببینی و هو یدرک الابصار. این است تمامی این سخن که تمامش نیست، الی یوم القیامه تمام نخواهد شد.»
نیاز مقدمهای برای واقع شدن عشق است
نظر شمس در مورد عشق
شمس همچنین تاکید میکند که آدمی با پوششهای عقلانی و با علم جُستن از کتب به جَستن و رهیدن نمیرسند آن چیزی که میتوانی بجهی و تنگناها و حوادث عالم را بگذرانی نیاز است. پیش این بارگاه بینیاز باید نیاز ببری. عشق است که به روایت شمس قدیم است و حادث نیست. عشق همچون خداوند قدیم است. فقط عشق است که دریچهای میگشاید به سوی تجربه حقیقت. از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است، نام عشق آمد و در او پیچید. کلمه نیاز از سخنان محوری در مقالات شمس است. بارها تاکید میکند نیاز ببر در این آستانه با نیاز بیا. آنچه که منجر به گشایش توست نیاز است. نیاز مقدمهای است برای واقع شدن عشق.
شمس در جایی دیگر میگوید: «سخن عاشقان هیبتی دارد آن عشق را میگویم که راستین باشد و خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشقِ راستین را ندهم به سرِ عاشقان و مشایخِ روزگار که همچون شببازان که از پسِ پرده خیالها مینمایند، به از ایشان. زیرا که همه مُقِرّند که بازی میکنند و مُقِرّند که باطل است: «از ضرورت، از برای نان میکنیم.» جهتِ این اقرار، ایشان بِهَند.»
کلام مهم دیگری در مقالات شمس درباره عشق وجود دارد که به روایت شمس عشق به انسان دلیری و شهامت میبخشد. «اعتقاد و عشق دلی کند و همه ترسها ببرد» آن چیزی که در ساحت عواطف آدمی منبع دلیری و شهامت انسان میشود عشق است به ویژه که با باوری صادق همراه میشود. آنچه که آدمی را توان غلبه بر شیطان میدهد عشق است. «این شیطان را هیچ نسوزد الا آتش عشق مرد خدا».
شمس کلامی هم درباره پدرش دارد: «نیک مرد بود و کرمی داشت، دو سخن گفتی، آبش از محاسن فروآمدی الا عاشق نبود، مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر» در روایت شمس پدرش ممکن است آدم خوبی باشد اما عاشق نباشد. آنچه در نگاه شمس در ساحت عواطف آدمی جایگاه جانشینناپذیر دارد عشق است.
شمس تبریزی برای امید ارج قائل است
در قلمرو عواطف انسان مقولهای دیگر است که بسیار مهم است و شمس بر این احساس انسان نگرش ویژه و تاکید خاصی دارد و آن احساس امید است. شمس تبریزی برای امید ارج قائل است و میگوید: امید به تعبیری برای انسان امری واجب است. یکی از نابترین سخنانی که در کتاب مقالات آمده این کلام اوست: «اما هیچ ناامیدی نیست اگر دو دم مانده باشد در آن دم اول امید است در آن دم دوم نعرهای بزن و گذشتی. هم به امید که امیدهاست و خندههاست.»
حکیمان و فیلسوفانی که درباره امید سخن گفتهاند بر این مساله تاکید کردند که امید از این جایگاه حقیقت پیدا میکند. ما بیخبر از این هستیم که ساعت و دقیقهای دیگر چه چیزی رخ میدهد. به قول شمس به همین دلیل حتی اگر دو نفس از عمرمان مانده باشد چون نمیدانی در نفس دوم چه اتفاقی میافتد نفس اول امید است حتی اگر نفس دوم پایان راه باشد. در کتاب مقالات چندبار این جمله در سخنان شمس هست: «نومید نشوید که امیدهاست نومید مشو که رویت به صفاست و نور پاک.» در قلمرو عواطف شمس احساس امید را ارج مینهد و آدمیان را برحذر میدارد از اینکه مغلوب نومیدی و مقهور یاس بشوند.
مولانا نیز تاکید بسیاری بر امید دارد: «هله نوميد نباشي که تو را يار براند / گرت امروز براند نه که فردات بخواند» درباره خداوند نیز میگوید: ابلیس ز لطف تو امید نمیبرد، امید چندان حقیقت دارد که ابلیس میتواند از رحمت خداوند ناامید نشود. «امید همه جانها از غیب رسید آمد / نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان» درباره عواطف انسان در نگاه شمس آنچه که در مقوله عشق و امید قابل توجه است احساس شادی است. شمس تبریزی واقعا به طرز غریبی انسان شادمانهای است. شادی شمس کران و نهایت ندارد، شادمانی شمس بینهایت است. وی درباره شادی انسان سخن میگوید و نمیخواهد احساسی را ترسیم کند، سخن او این است که هنگامی که سالک به میزان طریقت گمشده نزدیکتر میشود و به تقرب و ساحت قدس راه میبرد شادی و خوشی او رو به فزونی میرود.
شادی شمس حد و نهایت ندارد
در نگاه شمس خوشی روشنایی است. احساس خوشی درباره انسان به روایت شمس بازتابی است از روشنی درون او و گشایشی که در دل او رخ داده است. و عبارت بسیار نابی در کتاب مقالات است. شمس آدمیان را در دو دسته تقسیم میکند: کسانی که مثل دوزخ هستند، ترشروی و بدخلق و پریشاناحوال و تلخ و کسانی که خوشروی و خوشخوی و گشادهرو هستند. شمس دسته اول را دوزخ و شیطان توصیف میکند و گروه دوم از آدمیان را بهشت نامیده است.
شمس میگوید: «هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل میشود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش میشود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه در سخن او قبض میبینی و تنگی و سردی که از سخن او چنان سرد میشوی که از سخن آنکس گرم شده بودی، آن شیطان است و دوزخی.» وقتی شمس درباره احساسات و عواطف انسان سخن میگوید تاکید او بر شادی است و این شادی بازتابی از روشنی دل و گشایش درون است.
شمس خود را غمزدا توصیف میکند و درباره سویههای بیرونی انسان و ساحت زندگی انسان در بیرون وجود او تاکید میکند. در سویههای بیرونی مهمترین مطلبی که در نظر آدمی میآید قلمرو روابط انسان است و روابط گوناگونی که آدمی دارد به تبع موضوع رابطه انسان با دیگری جایگاه منحصر به فردی دارد. در سخنان مولانا و شمس تاکید ویژهای بر مقوله همنشینی و صحبت به معنی همنشینی و مصاحبت هست. شمس تبریزی به مقوله رابطه انسان با انسان دیگر با دید والایی پرداخته و دیدگاه او دربارهی رابطه انسان با انسان دیگر معرفتبخش و قابل تامل است.
اوج تاکید شمس و اهمیت رابطه میان دو انسان
او میگوید: «لاشک با هر که نشینی و با هر چه باشی خوی او را گیری زیرا همنشین تو را در عالم خویشتن کشد.» اگر دو انسان در فضای رابطه با هم قرار میگیرند به ترتیب بر هم اثر میگذارند و در کار ایجاد در دیگری هستند. این سخن مهمی است. شمس تاکید میکند برحذر باش از همنشینی با جاهلان کسانی که وقتی با آنها همنشین میشوی جهلشان به تو سرایت میکند: «صحبت بیخبران سخت مضر است، حرام است صحبت نادان حرام است، طعامشان حرام است طعام حرام که از آنِ نادانی است، آن به گلوی من فرو نمیرود.»
شمس تاکید دارد بر اینکه مراقب باش که با چه کسانی مینشینی اما به همین میزان تاکید دارد که دچار عزلت و بریدن از خلق نشوی. وی درباره زاهدی که از خلق بریده و به غاری در کوهی رفته است اشاره میکند. شمس میگوید: «زاهدي بود، در كوهی. او كوهي بود، آدمي نبود، آدمي بودي، ميان آدميان بودي كه فهم دارند، و وهم دارند، قابل معرفت خدايند، در خلوت مباش و فرد باش.» این جمله یکی از عبارات کلیدی شمس دربارهی روابط انسان است که در خلوت مباش و فرد باش. لازم نیست از اجتماع آدمیان ببری اما هر چند که در میان آدمیان هستی خودت باش. با آدمیان بنشین اما میزان اثرپذیریات از آنها را کاهش بده.
آنچه که در میان رابطه مولانا و شمس رخ داده قطعا نگرش ویژهای درباره رابطه انسان با انسان نقش داشته است. اینکه دو آدم چگونه بر هم تاثیر میگذارند تا جهان دیگرگونهای برای یکدیگر بیافریند در سخنان شمس اهمیت بسیاری دارد. شمس میگوید: «کسی میخواستم از جنس خود تا او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم تا تو چه فهم کنی این سخن که میگویم که از خود ملول شده بودم. اکنون چون یافتم آنچه من بگویم فهم کند و دریابد.» و این سخن ناب شمس که میگوید: «مقصود از وجود دو عالم ملاقات دو دوست بود که روی در هم نهند جهت خدا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصّابی و قصّاب نی. چنان که این ساعت، به خدمت مولانا آسودهایم.» این سخن اوج تاکید شمس است و اهمیت رابطه میان دو انسان.
سخن در نگاه شمس ارجمند و والاست
شمس میگوید: «چه شادم به دوستي تو كه مرا چنين دوستي داد. خدا اين دل مرا به تو دهد! مرا چه آن جهان چه اين جهان. مرا چه قعر زمين چه بالاي آسمان. مقصود از وجود عالم ملاقات دو دوست بود كه روي در هم نهند…» از سویههای بیرونی دیگر درباره انسان قلمرو سخن و ساحت کلام است. البته که شمس درباره سخن انسان هم سخنان نیکویی دارد و آنچه درباره قلمرو گفتار و سخن درباره انسان گفته قابل تامل و کاوش بسیار است.
«هنوز ما را اهلیت گفت نیست، کاشکی اهلیت شنودن بودی. تمام گفتن میباید و تمام شنودن! بر دلها مُهر است و بر زبانها مُهر است، و بر گوشها مُهر است. اندکی پرتو میزند؛ اگر شکر کند افزون کند.» شمس بر این باور است که سخن پیش سخندان بی ادبی است. سخن در نگاه شمس ارجمند و والاست. سخن آن چیزی است که سویههای وجود انسان را تشکیل میدهد و آدمی ملزم است قدر و منزلت والا و ویژه برای سخن قائل باشد و بکوشد سخن حق بگوید.
شمس میگوید: «سخن در اندرون من است هر که خواهد سخن من بشنود در اندرون من درآید.» سخن محبوب شمس سخن عارفان و اولیا و صاحبدلان و عاشقان بوده است. آنجایی که میگوید سخن صاحبدلان خوش باشد، تعلمی نیست. تعلیمی است و آنجا که میگوید سخن عاشقان هیبتی دارد. و در جای دیگر میگوید: «طعن زدند که از بیمایگی سخن مکرّر میکند. گفتم بیمایگی شماست. این سخن من نیکست و مشکل، اگر صد بار بگویم، هر باری معنی دیگر فهم شود و آن معنی اصل همچنان بکر باشد»
منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهرکتاب
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
مجموعه کامل از بهترین اشعار، غزلیات، رباعی ها و دوبیتی های کوتاه و عاشقانه مولانا در مورد عشق و عاشقی و معشوق
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
******
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
******
نظر شمس در مورد عشق
اشعار مولانا درباره عشق
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
******
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
******
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
******
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
******
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
******
غزل عاشقانه از دیوان شمس تبریزی
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را
دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
******
دوبیتی کوتاه عاشقانه از مولانا
از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی ها
زان ماه که خورشید از او شرمنده ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها
******
رباعیات عاشقانه مولانا
جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا
جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا
******
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
نظر شمس در مورد عشق
******
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
******
گلچین بهترین اشعار مولانا
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
******
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
******
از دل تو در دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
******
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
******
با جمله ما خوشیم
ولی با تو خوش تریم
******
اشعار عاشقانه مولانا
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
******
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
******
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
******
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
******
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم
******
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو، بی منوتو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو
این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
******
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
******
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
******
شعر مولانا در مورد دل شکستن
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
******
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
******
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
******
اشعار عاشقانه شاد مولانا
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
******
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
******
جان و جهان! دوش کجا بودهای
نی غلطم، در دل ما بودهای
******
عاشقانه ترین غزل مولانا
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش
******
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
******
اشعار عاشقانه مولانا جلال الدین رومی
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
******
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذره های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره های تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
******
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
******
شعر عاشقانه مولانا درباره دلتنگی و تنهایی
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
******
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
******
یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست
از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست
نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته ام
با چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده ام
بی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست
بیش ازین بی کار نتوانم نشست
هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشست
زان که یک دم در جهان جسم و جان
بی غم آن یار نتوانم نشست
شمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشست
من هوای یار دارم بیش ازین
در غم اغیار نتوانم نشست
******
اشعار عاشقانه از مثنوی مولوی
در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد
******
اشعار عارفانه عاشقانه مولانا
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
در ادامه بخوانید : اشعار سعدی
فال حافظ
متخصص تغذیهخرید ملک در ترکیهاتاق فرار ترسناکقیمت فرشخرید لایک ایرانیجراح بینی در تهرانآموزش برنامه نویسی اندرویداتاق فرار شمارش معکوسخرید فالوورسایت سلامت و پزشکی سومیتامتن عاشقانهمتن زیبانمونه رپورتاژ آگهیگل فروشی آنلاین در یزد
صفحه اصلیتبلیغات در کوکاتماس با مادرباره ما
سبک زندگیسلامت و پزشکیخواص هاتناسب اندامارزش غذاییپوست و مواطلاعات داروییدانستنی های بارداریگیاهخواریمعرفی فیلمدیالوگ های ماندگارمعرفی کتابچهره هاسرگرمیاشعار زیباجملات زیباسخنان بزرگانپیام تبریکتولدت مبارکترین هادانستنی هادانش و فن آوریدکوراسیون داخلی منزلعکس های جالب و دیدنیگل و گیاهانموضوع انشاآشپزی
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا توسط سایت های دیگر بدون کسب اجازه قبلی ممنوع می باشد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.
توجه
مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.
کتاب ملت عشق، یکی از معروفترین و لذتبخشترین کتابهایی است که تقریبا هر خوانندهای را مجذوب خود میکند و این به خاطر عشقِ زیبا و عرفانی میان مولانا و شمس تبریزی و همچنین قلم روان الیف شافاک، نویسنده کتاب است. اما در کتاب ملت عشق، یکی از چیزهایی که بسیار به چشم میآید، چهل قاعده شمس تبریزی است.
نظر شمس در مورد عشق
در سراسر کتاب ملت عشق، شمس در موقعیتهایی خاص هر بار یک قاعده را بیان میکند که بسیار خواندنی است. در این مطلب از وبسایت معرفی کتاب کافهبوک، قصد داریم چهل قاعده شمس تبریزی را مرور کنیم. اگر درباره کتاب ملت عشق به اطلاعات بیشتری نیاز دارید میتوانید از طریق لینک زیر معرفی کتاب را مطالعه کنید.
[ لینک مرتبط: خلاصه کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک ]
همچنین برای خرید کتاب ملت عشق میتوانید به لینک زیر مراجعه کنید و به آسانترین شکل ممکن کتاب را تهیه کنید:
قاعده ۱ از چهل قاعده شمس تبریزی
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
قاعده ۲ از چهل قاعده شمس تبریزی
پیمودن راه حق کار دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانههایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده میگیرند.
قاعده ۳ از چهل قاعده شمس تبریزی
قرآن را میتوان در چهار سطح خواند. سطح اول معنای ظاهری است. بعدی معنای باطنی است. سومی بطنِ بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمیگنجد.
قاعده ۴ از چهل قاعده شمس تبریزی
صفات خدا را میتوانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همانطور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد تا ابد نزدش می ماند.
قاعده ۵ از چهل قاعده شمس تبریزی
کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش میگوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران می کند. گنجها و خزانهها هم در دل ویرانهها یافت میشود، پس هرچه هست در دل خراب است.
قاعده ۶ از چهل قاعده شمس تبریزی
اکثر درگیریها، پیشداوریها و دشمنیهای این دنیا از زبان منشأ میگیرد. تو خودت باش و به کلمهها زیاد بها نده. در دیار عشق زبان حکم نمیراند. عاشق بیزبان است.
قاعده ۷ از چهل قاعده شمس تبریزی
در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشهی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمی توانی حقیقت را کشف کنی، فقط در آینهی انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کامل ببینی.
قاعده ۸ از چهل قاعده شمس تبریزی
هیچگاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هماکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید.
قاعده ۹ از چهل قاعده شمس تبریزی
صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آیندهنگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام میکشند و هضم میکنند. میدانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود.
قاعده ۱۰ از چهل قاعده شمس تبریزی
به هر سو که میخواهی – شرق، غرب، شمال یا جنوب – برو، اما هر سفری که آغاز میکنی سیاحتی به درون خود بدان! آنکه به درون خود سفر میکند، سرانجام ارض را طی میکند.
[ لینک مرتبط: کتاب بعد از عشق اثر الیف شافاک ]
قاعده ۱۱ از چهل قاعده شمس تبریزی
قابله میداند که زایمان بیدرد نمیشود. برای آنکه «تویی» نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختیها و دردها آماده باشی.
قاعده ۱۲ از چهل قاعده شمس تبریزی
عشق سفر است. مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض میشود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند.
قاعده ۱۳ از چهل قاعده شمس تبریزی
در این دنیا بیش از ستارههای آسمان، مرشدنما و شیخنما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدن درون خودت و کشف کردن زیباییهای باطنت رهنمون میشود. نه آن که به مریدپروری مشغول شود.
قاعده ۱۴ از چهل قاعده شمس تبریزی
به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگیات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد.
قاعده ۱۵ از چهل قاعده شمس تبریزی
خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثهای که تجربه میکنیم، هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرحریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است.
نظر شمس در مورد عشق
قاعده ۱۶ از چهل قاعده شمس تبریزی
خدا بینقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
قاعده ۱۷ از چهل قاعده شمس تبریزی
آلودگی اصلی نه در بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکه ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک میشود، با آب تمیز میشود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمیشود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان میگیرد.
قاعده ۱۸ از چهل قاعده شمس تبریزی
تمام کائنات با همه لایهها و با همه بغرنجیاش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است در درونِ خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.
قاعده ۱۹ از چهل قاعده شمس تبریزی
اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود.
قاعده ۲۰ از چهل قاعده سمش تبریزی
اندیشیدن به پایانِ راه کاری بیهوده است. وظیفه تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمیداری. ادامهاش خودبهخود میآید.
[ لینک: معرفی کتاب موقرمز – ادبیات ترکیه ]
قاعده ۲۱ از چهل قاعده شمس تبریزی
به هر کدام ما صفاتی جداگانه عطا شده است. اگر خدا میخواست همه عینا مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم میآفرید. محترم نشمردن اختلافها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بیاحترامی است نسبت به نظام مقدس خدا.
قاعده ۲۲ از چهل قاعده شمس تبریزی
عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آنجا برایش نمازخانه میشود. اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آن جا برایش میخانه میشود. در این دنیا هر کاری که بکنیم، مهم نیتمان است، نه صورتمان.
قاعده ۲۳ از چهل قاعده شمس تبریزی
زندگی اسباب بازی پر زرق و برقی است که به امانت به ما سپردهاند. بعضیها اسباب بازی را آن قدر جدی میگیرند که به خاطرش میگریند و پریشان میشوند. بعضیها هم همین که اسباب بازی را به دست میگیرند کمی با آن بازی میکنند و بعد میشکنندش و میاندازندش دور. یا زیاده بهایش میدهیم یا بهایش را نمیدانیم. از زیاده روی بپرهیز. صوفی نه افراط میکند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را بر میگزیند.
قاعده ۲۴ از چهل قاعده شمس تبریزی
حال که انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به خاطر داشته باشد که خلیفهی خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایستهی این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفهای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.
قاعده ۲۵ از چهل قاعده شمس تبریزی
فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتادهایم.
قاعده ۲۶ از چهل قاعده شمس تبریزی
کائنات وجودی واحد است. همهچیز و همهکس با نخی نامرئی به هم بستهاند. مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیفتر باشد، بیازاری. فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسانها را اندوهگین کند. و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.
قاعده ۲۷ از چهل قاعده شمس تبریزی
این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت میآید. پس هر که دربارهات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی همه چیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود.
قاعده ۲۸ از چهل قاعده شمس تبریزی
گذشته مهی است که روی ذهنمان را پوشانده. آینده نیز پس پرده خیال است. نه آیندهمان مشخص است، نه گذشتهمان را میتوانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمان حال را در مییابد.
قاعده ۲۹ از چهل قاعده شمس تبریزی
تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده. به همین سبب این که انسان گردن خم کند و بگوید: «چه کنم، تقدیرم این بوده»، نشانهی جهالت است. تقدیر همهی راه نیست، فقط تا سر دو راهیهاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردشها و راههای فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگیات حاکمی و نه محکوم آن.
قاعده ۳۰ از چهل قاعده شمس تبریزی
صوفی حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند، بدش بگویند، حتی به او افترا ببندند، دهانش را بسته نگه دارد و درباره کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند. صوفی عیب را نمیبیند، عیب را میپوشاند.
[ لینک مرتبط: معرفی کتاب وقتی از عشق حرف میزنیم ]
قاعده ۳۱ از چهل قاعده شمس تبریزی
برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا میگیرد. بعضیها حادثهای را پشت سر میگذراند، بعضیها مرضی کشنده را؛ بعضیها درد فراق میکشند، بعضیها درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر میگذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم میآورند برای نرم کردن سختیهای قلب. بعضیهایمان حکمت این بلایا را درک میکنیم و نرم میشویم، بعضیهایمان اما افسوس که سختتر از پیش میشویم.
قاعده ۳۲ از چهل قاعده شمس تبریزی
همه پردههای میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
قاعده ۳۳ از چهل قاعده شمس تبریزی
در این دنیا که همه میکوشند چیزی شوند، تو “هیچ” شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همان طور که در گلدان نه شکل ظاهر، بلکه خلا درون مهم است، در انسان نیز نه ظن منیت، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد.
قاعده ۳۴ از چهل قاعده شمس تبریزی
تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. برعکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسان تسلیم شده سرگردانی در میان موجها و گردابها را رها میکند و در سرزمینی امن زندگی میکند.
قاعده ۳۵ از چهل قاعده شمس تبریزی
در این زندگی فقط با تضادهاست که میتوانیم پیش برویم. مومن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مومن درونش. شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله پله پیش میرود. و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته، بالغ میشود.
قاعده ۳۶ از چهل قاعده شمس تبریزی
از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمهای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام میگسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بیجزا میماند، نه یک ذره شر. تا او نخواهد برگی از درخت نمیافتد. فقط به این ایمان بیاور.
قاعده ۳۷ از چهل قاعده شمس تبریزی
ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آن قدر دقیق است که در سایهاش همهچیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمان عاشق شدن هست، یک زمان مردن.
قاعده ۳۸ از چهل قاعده شمس تبریزی
برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییردادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد.
قاعده ۳۹ از چهل قاعده شمس تبریزی
حتی اگر نقطهها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا میرود، دزدی دیگر به دنیا میآید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار میگیرد. کل هیچگاه دچار خلل نمیشود، همه چیز سرجایش میماند، در مرکزش… هیچ چیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمیماند، تغییر میکند. به جای هر صوفیای که میمیرد، صوفیای دیگر میزاید.
قاعده ۴۰ از چهل قاعده شمس تبریزی
عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.
[ لینک: معرفی کتاب سیر عشق ]
آنچه مطالعه کردید چهل قاعده شمس تبریزی از کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک با ترجمه ارسلان فصیحی بود.
چهل قاعده شمس تبریزی – چهل قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند – را با عنوان چهل قاعده عشق (The Forty Rules of Love) نیز میشناسند.
نظر شما در مورد کتاب ملت عشق و چهل قاعده شمس تبریزی چیست؟
کافهبوک، پاتوقی برای عاشقان کتاب است. ما در کافهبوک اعتقاد داریم که باید کتاب خوب بخوانیم و به همین خاطر، در انتخاب کتاب خوب به شما کمک می کنیم. (در شبکه های اجتماعی هم، همراه ما باشید.)
شمس به این خاطر با کیمیا ازدواج کرد که اونو درعشق خودش غرق کنه و از بند و حصارت تن رها بشه و به عشق الهی برسه ازاین راه
آخرین کتابی ک خوندم کتابای درسی دوره دبیرستان بود اما هیچوقت فکرشو نمیکردم یه کتاب آنقدر منو جذب خودش کنه عاشق این کتاب و شخصیت شمس شدم علاقه شدیدی به کتاب خواندن پیدا کردم اگه میشه کتابهایی ازاین دست بااین محتواها را معرفی کنید خیلی ممنون♥️♥️♥️
سلام کتاب چهار اثر از فلورانس اسکاول شین
سلام دوستان میشه قاعده بیست و هفت رو توضیح بدید. خیلی دوسدارم معنیش رو بدونم
سلام ، منظورش اینه که هر اتفاقی که بیرون داره واست میفته بد یا خوب از درون خودت با ذهنیت و حس خودت داره نشعت میگیره ، اگر دوست داری چیزهای خوبی جذبی کنی اول باید درون خودت داشته باشی ، تا بیرون واست اتفاف بیفته ، درونتون رو تغییر بده ، دنیای بیرونت تغییر می کنه . همون دگرگونی
از فعدداز خوندن کتاب چشم دل من باز شد و دنیای جدیدی رو تجربه میکنم عشق شمس عشق مولانا
دوستان و عزیزانی که این کتاب رو خوندین . مهم اون ۴۰ قاعده بود و هست برای رسیدن به حقیقت . اون ها رومانی که نویسنده از قول آدمهای دینی و شایعه پراکنها نوشته بود . و گرنه شمس و مولانا به جز خود شناسی تا خدا شناسی چیزی نبود و نیست .
عرض ادب و ارادت ، بنده رضایی هستم دبیر ادبیات از استان همدان ، البته خودم هم خط خطی هایی دارم اگر بتوان اسم شعر بر آن گذاشت ، این کتاب یکی از بهترین کتاب هایی است که خواندم و همیشه به دانش آموزانم توصیه می کنم که آن را بخوانند . سال گذشته این چهل قانون را به صورت یک مثنوی بازنویسی کردم و به صورت شعر در آوردم ، توفیقی دست داد کتاب قمار عاشقانه دکتر عبدالکریم سروش را هم بخوانم و دیدم که مباحث این دو به هم خیلی نزدیک هستند لذا آن را هم به صورت شعر درآوردم و قصد دارم چاپش کنم البته درصورتی که بتونم چون هزینه چاپ واقعا و متاسفانه بالاست ، الان هم هر هفته یکی از این قوانین را در انجمن ادبی مدرسه برای دانش آموزان شرح میدم که خیلی برای دانش آموزان خوشایند است ، به هر حال نظرم اینه که هر کدام از دوستان این کتاب الیف شافاک را به چند نفر معرفی کنند چون باعث تغییر نگرش در زندگی انسان می شود ، در ضمن از نظرات شما عزیزان هم استفاده کردم ، همیشه کتاب خوان باشید و کتاب دوست
درود بر شما امکانش هست قاعده ۹ را شرح دهید
باسلام به طور کلی میگه اگه ک شور و اشتیاق چیزی رو داری اون صبری که براش میکنی باید با احساس خوب باشه. چطوری؟ وقتی ک ی موضوعی رو در مقابلت داری نکات مصبت اون رو فقط ببینی
منظورش اینه که صبر نباید از روی انتظار باشه ، صبر به معنی ایمان داشتن به این که به مقصد میرسی ، فقط برای رسیدن به مقصد باید سختی های راه رو هم بپذیری ، مثلا برای رسیدن به گل باید با دیدن اون تیغ همون حس رو داشته باشی ، یا باید برای دیدن زیبایی روز ، از اون شب هم لذت ببری و در نهایت برای رسیدن به خدا و حقیقت باید ایمان و صبر داشته باشی و این صبر رو شیرین بدونی .
سلام ، منظورش اینه که هر اتفاقی که بیرون داره واست میفته بد یا خوب از درون خودت با ذهنیت و حس خودت داره نشعت میگیره ، اگر دوست داری چیزهای خوبی جذبی کنی اول باید درون خودت داشته باشی ، تا بیرون واست اتفاف بیفته ، درونتون رو تغییر بده ، دنیای بیرونت تغییر می کنه . همون دگرگونی
کتاب خوبی بود . نظر دوستان کتاب رو کامل کرد .ممنون
خیلی وقت بود میخواستم این کتاب رو بخونم ولی فرصت نمیشد تا اینکه کرونا گرفتم و برای سرگرمی شروع کردم به خوندن که باعث شد دیدگاهم کلا به زندگی عوض بشه وچقدر غبطه بخورم به شمس و مولانا و حتی اون جزامی و سلیمان مست وهر کسیکه شمس باهاش همکلام شده بود واما بیشتر از همه از نظرات دوستان بهره بردم که انگار جلد دوم کتاب بود برام..اما دمورد نظر بعضی از دوستان که به نظر من شاید درباره الا بی انصافی میکنند که چرا فکر میکنند خانواده اش را ترک کرده من از کتاب ملت عشق یاد گرفتم که قضاوت نکنم شاید عزیز پاداش صبر الابوده پاداش صبر دربرابر خیانتهای شوهرش و تعهدش دربرابر فرزندانش الا میدونست عزیز شاید بمیره ومیدونست همه چیز رو ازدست میده. ولی عشق حقیقی رو پیدا کرد ودنبال اون رفت شاید این لطف خدا به الا بوده.
سلام دوستان عزیز کتاب خوب و جالبی بود. البته نویسنده از فنون داستان نویسی به خوبی و زیبایی بهره برده. یکی از بهترین مواردش کشاندن مخاطب تا آخر رمان هستش. اما در خصوص اینکه قهرمان داستان خونواده اش رو ترک می کنه و میره ، شاید منظور نویسنده تشویق به این گونه کارها نیست، شاید نویسنده خواسته به صورت تمثیل بیان کنه که هر کدوم از ماها میتونیم چیزهایی رو که به شدت بهشون چسبیدیم و عادت های چهل ساله رو ترک کنیم. چیزهایی که زندگی های ما رو خراب و ویران کردن و از ما جز رباتی به جا نذاشتن. البته در این بین به یک هدف، یک اشتیاق و یک عشق متعالی نیاز داریم. شاید میخواسته بگه در هر سنی که باشیم باز هم میتونیم تغییر کنیم. هر وقت و هر جایی که باشیم. مثل این داستانهای عارفانه در ادبیات فارسی ما کم نیست، داستانهایی فوق العاده زیبا و دلنشین و در عین حال راهگشا. البته بجز داستان، ادبیات فارسی پر از کتابها و متون عرفانی نفیس و فوق العاده هست که هر کدوم از اونها میتونه برای داشتن یک زندگی پر بار به ما کمک کنه. شگفتی های متون عرفانی و زیبایی های اونها متاسفانه به طور شایسته ای به نسل جدید امروزی شاسانده نشده. خانم شافاک به خوبی تونسته معرفی هر چند اندکی از عرفان رو به دنیای امروز ارائه بده. با آروزی موفقیت و بهروزی برای شما خوانندگان عزیز و گرامی. (دانشجوی دکترای ادبیات فارسی)
سلام خوندن این کتاب باعث تحول من چه از بیرون و چه از درون شد، و از این بابت بسیار شاکرم🤲
در زمانی که به بیماری کرونا مبتلا شده بودم وقت شده بصورت نه چندان عمیق این کتاب را مطالعه کنم که خیلی جالب بود و من را به فکر واداشت که بعد از بیماری به خیلی مسائل جوری دیگر نگاه کنم ممنون… انشااله در بزنگاه های زندگی نکات این کتاب به کمکم بیایند
خوب کتاب ملت عشق هم امشب تموم شد. اول باید بگم که این یک رمانه👌 این ۴۰ قاعده نوشته و برداشت ذهنی و شخصی خانم الیف شافاک با سخنان شمس تبریزیه و دقیقا برداشتشىنه ولو اینکه ممکنه برداشت شما متفاوت باشه👍 از شمس تبریزی اثری به نام مقالات شمس باقی مانده که این اثر به نوشته: دکتر موحد تصحیح رو میتونین بخونید. البته در موردنویسنده ترک زبان این رمان بحث زیاده که داستا اللا رو خیلی زیرکانه پیش نبرد و نقد زیاد میشه کرد ازش ولی همیشه لازم نیست ما همه ی کتاب را بفهمیم …(گرچه من دوبار این کتابو پشت هم خوندمش). شاید یک جمله برای ما کافی باشد ..برای من آنجا که می گوید اگر از کسی به تو رنجش رسید چهل شبانه روز برایش دعا کن بعدازان تو از درون تغییر میکنی ….برای من کافیست ..یا تو قاعده چهلم میگه ؛ عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش. بهر حال رمان خوبی بود🙏 به قول دوستان آب را از سرچشمه بنوشید نه از جویهای گل آلود پایین دست.
سلام آقا حامد منظورتون از جمله آخر چی بود که فرمودین آب را از چشمه بنوشید نه از جویهای گل آلود پایین دست؟
سلام ،منطورتون از جمله اخر که فرمودین که آب را از سرچشمه بنوشید نه از جویهای پایین.یعنی چه ؟
مرسی عزیز
منظورش این بود کتاب خود شمس رو بخونید که کاملو جامع هست و دستی توش برده نشده
کتاب را به تازگی شنیدم و هنوز تمام نشده، در کل کتاب جالبی است و مسلماً دیدگاههای سایرین هم در مورد این کتاب بسیار جالب هست، دیدگاهها را خواندم، در مورد اینکه نویسنده ای غیر ایرانی در مورد شاعر چیرده دست و خوش سخن ما صحبت کنه و یا اینکه زنی با داشتن همسر و فرزند دست از زندگی بکشه و به دنبال آنچه دلش می خواهد بره، نظری ندارم، دوستان به کفایت، دیدگاه ها و نظرات خودشون را گفته اند. اما من تنها یک سوال دارم: دوست عزیز تصور کن که دوستی محبوب با دلی آسمانی داری که به او به شدت وابسته ای، اگر دوست تو، فرد مورد نظرش را در زندگی پیدا کند و بسیار به او ببالد و از او فقط سخن بگوید، اگر در مقابل چشم تو، دوست با وفا و دوست داشتنی ات تنها به دیگری فکر کند و دیدن و رسیدن به او را معجزه بپندارد و تنها از او سخن گوید، اگر روز و شبش همه او باشد، چه احساسی در دل نسبت به آن فرد پیدا می کنی؟ (منظورم دوستی میان دو جنس مخالف یا دوستی بر پایه میل جنسی نیست)، لطفا این مساله را با تمام جزئیات تصور کنید و خودتان را در آن موقعیت بیازمایید. همیشه خواندن مطالب و نگریستن و قضاوت کردن آن، از دید سوم شخص راحت است، اما اگر در میان این بازی قرار گرفتی چه؟! چقدر توانایی کنترل کردن خودت را داری؟! …..به یاد کتاب مسیح باز مصلوب افتادم.
دوست عزیزم ، اگر من واقعا عاشقش باشم باز هم دوستش میدارم واگر در تقدیر من باشد که بهش میرسم و اگر هم نباشد بازهم دوستش میدارم عشق اینطور چیزا حالیش نمیشه ،مثل عشق کیمیا به شمس ، شمس عاشق خدا و در حضور کیمیا همیشه از خدا سخن میگفت و کیمیا هم عاشقانه شمس را دوست داشت
مثل داستان یوسف و زلیخا
با سلام به نظر من کتابهایی مثل این که به دل میشینه واقعیت داره و حالا که ما مطمئن هستیم که حقیقت در اون هست باید از طریق این اشخاص و گفته ها خود سازی بکنیم و خودمون رو اینچنین پرورش بدیم
باسلام به همه دوستان هم کتاب خوب بود هم کلیه نظرات دوستان جالب و قابل تعمل…ولی واقعا زندگی معجونیست عجیب و غریب و رسیدن به یک ثبات فکری و رفتاری بسیار سخت و بنظر نشدنیست…شمس هم روزی سرخوش و روزی دمق بوده به گفته کیمیا.پس بنظرم قاعده ۱۴ خیلی کاربردیه
به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگیات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد.
متاسفانه این کتاب سعی کرد به ابعاد واقعی شمس و مولانا بیتوجه بود و سعی کرد شمس و رهروانش رو آدمهای بی قید و بندی نشون بده مثل عزیز وهمینطور الا که به خانواده اش خیانت کرد بجای راهنما شدن و مخصوصا بخش ازدواج شمس با کیمیا که همش بی مسئولیتی شمس و دلشکستن کیمیا بود و یا موضوع جدا کردن مولانا از خانوادش توسط شمس و برانگیختن حس حسادت پسر کوچک و همسرش که طبق داستان که درست به ابعاد شخصیتی شمس توجه نکرده بود …تشکر نکردنها از همسر مولانا که ازشون پذیرایی میکرد و لنگر انداختن شمس در منزل مولانا و امر ونهی کردنش و سفر اول بدون خداحافظی شمس که نشان از ناسپاس بودن فقط داشت … ایکاش نویسنده غربی اول خودش نسبت به شمس و مولانا شناخت کافی پیدا میکرد بعد کتاب مینوشت
نوع نگاهت رو گسترده تر کن متعصبانه به داستان نگاه نکن متوجه میشی همه چیز به زیبا ترین شکل ممکن نمایش داده شده
سلام دوستان لازم نیست ما همه ی کتاب را بفهمیم …شاید یک جمله برای ما کافی باشد ..برای من آنجا که می گوید اگر از کسی به تو رنجش رسید چهل شبانه روز برایش دعا کن بعدازان تو از درون تغییر میکنی ….برای من کافیست ..
سلام دوستان عزیز همان طور که در داستان هست شمس از مولانا میخواهد برود شراب بخرد این یعنی چی ….منظور شمش از این کار چه بود ….مولان که مردم او را یک عارف می دیدن …..
شمس میخواست مولانا رو از همه تعلقات دنیوی از جمله تعلقی که به اعتبارش داشت رها کنه تا مولانا بتونه مسیر معنوی خودش رو شروع کنه .
با سلام معلومه کامل نخوندی شمس با شراب فروش هماهنگ میکنه و وقتی مولانا میخواد خواسته استادش را انجام بده البته به زور و با خجالت میره از شراب فروش شراب میگیره شراب فروش طبق گفته ی شمس به جای شراب سرکه بهش میده مردم که هنگام بیرون آمدن اورا میبینن و خشمگین میشن که فردی که ما پشت سرش نماز میخوانم شراب مینوشد وقتی مولانا رو میخوان بکشن شمس میاد و میگه سرکه هست و تو کف دست همه مقداری میریزه میگه بخورین مردم هم میخورن و میفهمن سرکه هست و معذرت خواهی میکنن در واقع شمس میخواست درس بزرگی به مولانا بده که سن و تجربیات من برای توصیف آن درس به شما کافی نیست با تشکر
اینو دقیقا کجا نوشته بود؟
منظورش اینه که انسان باید کسی که دزدی کرده رو درک بکنه حال پاشو بفهمه تا به درک بیشتری از زندگی برسه تا بتونه کمکشون کنه مشکلو حل کنه
عالیه بعد خواندنش هنوز بغض دارم
متوجه شدم فقط من نیستم که عاشق شخصیت شمس شدم:) برای پیدا کردن شمس زندگیمون باید مولانا بودنم یاد بگیریم یا نه این که نشدنیه البته چقد این کتاب خوب بود و منو به خودم آورد، بیشترتر عاشق خدام، دینم، و زندگیم شدم نظرات و که نگم اصلا،کاش میشد از اون دوستان اینجا اسم ببرم که چقدر از نظراتشون من لذت بردم و به خودم بالیدم برای همچین اگاهی هایی که شما دارین:) نقدهایی که بعضی از دوستان کردین درست و بجاس، اما برای ادمای غافلی مثله من همین کتابم معجزه میکنه زیباییهاشو ببینم و اسیر جزئیات نشیم
از خواندن این کتاب با تمام وجودم لذت بردم. به قدری تحت تاثیر سخنان شمس و صحبتهایه مولانا در انتها قرار گرفتم که اشک از چشمانم سرازیر بود. خیلی بوجود قدرت الاهی و عشق بدون پسوند نزدیک شدم و برام همه چیز پرنکتر شد. روزشماری میکنم که در قونیه باشم و این حس رو شاید بتونم از نزدیک بیشتر درکش کنم. دستان هنرمند نویسنده این اثر سهرآمیز رو با تمام اخلاص میبوسم و تشکر میکنم.
ای دنیا ای مادر گیتی چه میشه که دوباره اشخاص چون شمس و مولانای دیگر را به دنیا بیاری ، گرچه بار ها کتاب مولانا را خوانده بودم ولی با خواندن کتاب ملت عشق و خواندن ۴۰ چهل قاعده شمس تبریزی چنان بر روح و روانم اثر گزاشت که گویا در یک دنیای ژرف و اندیشه و تفکر جدید دو باره متولد شدم ، و داستان هایش از ارزش معنوی بالای بر خوردار است که با قرآن و زنده گی حقیقی پیامبران به ویژه زنده گی و اخلاق پیامبر نور و رحمت همخوانی دارد. این جاست که انسان طعم شیرین زنده گی معنوی را بخوبی احساس میکند. درود بر اولیای خدا.
شمس تبریزی طلوع کن ز مشرق روح که چو خورشیدی تو جانی و جهان جمله بدن……
شاید اگر بگم با خواندن این کتاب عاشق شمس تبریزی و روش زندگیش شدم تعجب کنید!! از روزی که کتابو خوندم بارها وبار ها آرزو کردم که ای کاش من درعصر شمس به دنیا می آمدم و یا ای کاش جای مولانا بودم که دوستی همچون شمس شیفته و عاشق خود داشت…شاید چون در طول زندگی دوستی نداشتم که درکم کند و قلبا دوستم داشته باشد… با اینکه قرن ها از مرگ مولانا وشمس میگذرد اما با سخنان اشعار و قاعده های شیرینشان زندگی ها تغییر میدهند اما در طول خواندن این رمان بی نظیر چیزی گه سخت ذهنم رو مشغول خود کرد استعداد و توانایی خاص خانم الف شفق بود که من رو متحیر و انگشت به دهان گذاشت همش با خودم فکر میکردم چطور تونست داستان زندگی شمس و مولانا رو به این زیبایی به رشته تحریر در بیاره؟!! با تمام وجود از خدا میخوام حفطش کنه و همیشه موفق باشه و بتونه چنین کتاب های پرباری بنویسه من به شخصه زاویه دیدم نسبت به خیلی چیزها عوض شد:)
شما اگر الآن بخواهید میتونید راهش رو داشته باشید
تو مولانا شو شمس رو پیدا میکنی شمس زیاده مولانا نیس…..
بسیار بی نظیر این کتاب من کتاب رو خیلی وقت پیش خریده بودم اما این کتاب یه سر سحر امیزی داره که توو رو بخودش میکشه و وادارت میکنه بار ها و بارها اونو بخونی مخصوصاا ۴۰ قاعدش این ۴۰ قاده واقعاا یه ۴۰ قهعده کامل بنظرم و قبل این کتاب من زیاد به مولانا و شمس اهمیت نمیدادم چون اشنا نبودم ولی الان اگه بگن کدوم شالر میگم مولانا میگم شمس تبریزی و بنظرم شمس مرگ بسیار درد اوری داشت و من گریم گرفت
سلام دوستان من هنوز کتاب کامل تموم نکردم ولی تنها چیزی میتونم بگم اینه که تا زمانی عشق خالص درک نکنی و تو مسیرش نیفتی حتی یه جمله کوچک از چهل قاعده رو نمی تونی درک کنی.زیبایی تمام نظرات در اوج تفاوت خودش نگاه عاشقانه به کتابه. و زمان هر کس خواهد رسید برای عاشقی .تنها دعای من برای شما عزیزان اینه که عاشق خالص بشید و به عشق برسید.در عشق بی نهایت است که هیچ وقت از وجودش سیر آب نمیشی و همچنان تشنه خواهی ماند..تشنه ای که در اوج لذته …
یکی از بهترین کتابایی بود ک خوندم اصلن نمیتونستم بذارمش کنار … فوق العاده بود … عاشق شخصیت اللا بودم ،حرکت انقلابیش … عاشق شمس و دیدگاهش زندگی خودم همیشه و همیشه بر پایه عشق بوده و راهنمای زندگیم قلبم … واقن لذت بردم از خوندنش .
سلام این کتاب اولین رمان عمر ۳۷ساله زنی که شباهت زیادی به الا داشت وانقدر مشغله داشتم وسواس خاصی به کتاب دارم فقط کتابهای درسی وادبی .مدتها بود دنبال خودم میگشتم با این کتاب خودمو پیدا کردم و انگار دوباره متولد شدم زندگی سرشار از نگرانی .استرس و وسواس فکری و ترس رو به دنیای زیبا مبدل شده حالا میفهمم وقتی شمس میگفت باید قبل مرگ مرد .
ازهزاران تن یک نفر اهل دل است مابقی تندیسی ازآب وگل است …
خیلی خیلی فوق العادس
کتاب فوق العاده ای بود بسیار لذت بردم
کتاب خوبی بود ولی نقطه ضعفهایی داشت مثل هر کتاب دیگه ای! اگه داستانش واقعی بود خیلی بهتر می شد و تو این کتاب،شمس با کیمیا رفتار چندان خوبی نداشت اگه قرار بود همچین رفتاری داشته باشه خوب از اول ازدواج نمی کرد! اللا هم نباید خونوادشو ول میکرد و عزیز هم باید جلوی اللا رو میگرفت…ولی فارغ از همه ی اینها،کتاب طوری بود که دوس داشتم ساعت ها بشینم و بی وقفه مطالعش کنم واقعا جذاب بود مخصوصا شخصیت شمس تبریزی خیلی جالب بود
ببین جانم قرار نیست کتاب طبق خواسته ی ما پیش بره مثل اینکه بگی من دوس نداشتم شخصیت اصلی فیلم بمیره!!!!! خوب این داستانه اینکه یکی از شخصیت ها میخواد خانواده شو ول کنه ضعف کتاب نیست،داستان کتابه! مثل اینکه هر کتابی توش دزدی بود بگیم کتاب ضعیفه چون دزدی کار بدیه!
کتاب عالی بود من به شدت عاشق شمس شدم واز طریق اون به خدا نزدیک تر شدم ولی چه خدایی هست که یک صوفی چند صد سال پیش رو ماهایی که ایمانمون ضعیف بود رو مثل یک رسول به ما خلاصه یه جوری به خودش وصل کرد و ایمانمون رو نسبت به خودش قوی تر کرده خدایا شکرت که بیشتر شناختمت وبیشتر بهت نزدیک شدم
سلام :کتاب روان و ساده ای بود که هر کس میتونه با خوندش به خیلی از مفاهیم ساده و قانون های ساده زندگی و دنیا پی ببره . در مورد خانم داخل رمان هم ی نوع انسان رو نشان میده که تازه آگاه شده و متوجه شده است که زندگی محدود نیس و عشق در الویت همه چیز هست ن فدا شدن انسان باید به دنبال عشق در هر کاری باشد . و خود را محدود به زندگی کوچک داخل خانه و اشپز خانه کند و همه ی مسئولیت ها به عهده ی نفر باشد و همه به مقام های برسند و خود همشه مورد مواخذه اطرافیان باشد . او خودش را یافت ن اینکه خیانت کند . و در کل این یک رمان هست ن یک کتاب فلسفی و خدا شناسی و در سطح رمان ها از بهترین هاست که هم مخاطب جذب کرده هم آموزنده
اونجا که میگه قران رو. میشه چهار حالت خوند تو اندازه معنی ظاهریش این کتاب رو. خوندی
از عزیزانی که در مورد چهل قواعد شمس نظر میدن و میگن چیز دندون گردی نبوده که مولانا رو تحت تاثیر قرار داده اینو بدونید اون کسانی که دم از عرفان یا اشراق میزنند توی جهان تمام مطالب و تمام چیز هایی که توی کتاب هایشان هست بر گرفته از عرفان ایران و عرفای ایران هست و ملت عشق چکیده ای از داستان شمس هست و هیچ داشتانی در وصف این عالم بزرگ نمیگنجد و الکی بخاطر یک کتاب بزرگی همچون شمس رو زیر سوال نبرید
چیز بدیعی در این چهل قاعده نبود . برخی نتیجه تصور خدایی متشخص و انسان وار هست که خود این دیدگاه حاتی آنتینومی دارد و برای کسانی که از این منظر نمینگرند بیشتر شبیه هذیان است .برخی هم ریشه هایی انسانی دارد که از این نظر نه قواعد کاملی است نه نو و بدیع در عجبم که این قواعد چگونه مولانا را دگرگون کرد ؟ مکر کجای انسانیت ایستاده بود که چنین آموزه هایی او را دگرگون کرد . آموزه های انسانی این قواعد در حدودی بسیار ابتدایی هستند که براحتی چهل قاعده پیشرو دیگر میتوان به آن افزود این همه بزرگنمایی در شمس را تا کنون نفهمیدم ولی ایشان نه در آموزه هایی که طرح کرده چیز دندان گیری داشته نه در زندگی شخصی و نه حتی در تعامل با مردم زمانه خویش . آنچه با فرزندان مولانا کرد را در کدامیک از چهل قاعده پیدا میکنید ؟
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی دوست عزیز
منم کتاب و خوندم کتاب جذابی هست حتی یک ثانیه هم نمیتونستم بذارمش زمین
بسیار خوشحال شدم که این همه نظر رو اینجا دیدم. همه ی این افراد کسانی هستند که کتاب ملت عشق رو خوندند و بعد از خوندن اون کتاب اومدن باز هم به خوندن چهل قاعده ی شمس تبریزی. مثل خودم که اومدم سرچ کردم و چهل قاعده رو حتی برای دوستانم انتشار دادم که پایین این صفحه این همه نظرات دیدم و همه رو خوندم چون خوندن این نظرات هم عین کتاب پر از حرفه. این نشون میده ما خیلی زیاد افرادی داریم که یه کتاب رو همینجوری نمیخونن. از همه ی کاربرها تشکر دارم که در جامعه ی کتاب خوان ها حضور دارند
من چند سال پیش ترجمه این کتاب و خوندم و حقیقتش و بگم دوسش نداشتم. بعضی مطالب باعث شد نتونم جذب شمس و مولانا بشم! تا دیروز سر موضوعی من دوباره در مورد شمس و مولانا کنجکاو شدم و چنتا ویدیو تو یوتیوب نگاه کردم و چنتا مطلب خوندم و برگشتم ببینم چرا من این کتاب و دوست نداشتم! یکی از علتاش همین موضوع شمس و دختر مولانا بود. نمیتونم درکش کنم.
من قبلا در منابع دیگر خوانده بودم که اون کنیز بوده نه دختر خوانده مولوی
درود.من هم خیلی به این موضوع فکر کردمو کمی تحقیق.اینکه خب مولاتا میتونست یه جایی نزدیک به خانه خودش برای شمس فراهم کنه که از حرف و حدیث مردم هم در امان باشند.پس چرا اینکارو نکرد.؟جوابی که گرفتم ابن بود که مولانا عجیب شیفته شمس شده بوده و در واقع اینه خودش رو پیدا کرده بوده و نمیخواسته شبی بدون شمس باشه تا بتونه فراوان از او یاد بگیره.کما اینکه روز موقع تلاش و کار بوده و شبها را به مطالعه و بحث و گفتگو میشود پرداخت. بنابراین اگه میخواست شبها به نزد شمس برود خطر و حرف حدیث و کنایه بیشتر میشد.لذا در خانه خودش نزد زن و فرزندانش امن تر میبود.پس شمس هم شاید از روی نداشتن چاره وبدون غرض مجبور شده که ظاهر کار رو حفظ کنه و با دختر خونده مولانا ازدواج سوری در واقع انجام بده.قطعا به اون دختر هم گفته .نمیشه گفت چنین انسان بزرگی در این مورد انقدر کوته فکر بوده که ندونه چکار داره میکنه.ولی دخترخوندش خواه ناخواه عاشقش میشه.که شمس اصلا تو این وادیا نبوده.شاید هم فکر میکرده که میتونه ا ن دختر رو مثل خودش کنه.فقط و فقط عشق خدایی خدایی داشته باشه.شاید.بهرحال امیدواربم روزی دولتی ایرانی بر روی کار بیاد تا بزرگان و محققان بزرگی با مدارک بیشتر بتونند از رندگی بزرگانمان فیلم بسازند.بدرود و پاینده باشید.
نخیر دختر خوندش بود
فیلمش ساخته شده اجازه اکران ندادن شهاب حسینی شمس و پارسا پیروزفر مولانا و کیمیا هم هانده ارچل کلا فیلم محصول مشترک ایران و ترکیه بود اما هنوز اجازه اکران ندادن
دوستان و عزیزانی که این کتاب رو خوندین . مهم اون ۴۰ قاعده بود و هست برای رسیدن به حقیقت . اون ها رومانی که نویسنده از قول آدمهای دینی و شایعه پراکنها نوشته بود . و گرنه شمس و مولانا به جز خود شناسی تا خدا شناسی چیزی نبود و نیست .
من این کتاب رو دوست نداشتم . سرعتش بالا بود .هدفش مبهم بود . حالمو خوش نکرد . ولی بیشتر قوانینش رو دوست داشتم .
واقعاا عالیه
این کتاب یکی از بی نظیر ترین و تآثیر گزار ترین کتابایی بود که خوندم
این کتاب یکی از بی نظیر ترین و تآثیر گزار ترین کتابایی بود که خوندم
میدونین چیه؟ نظر من اینه که نویسنده داستان اللا رو موازی با داستان شمس و مولانا قرار داده تا اینکه اخرش ما خودمون بفهمیم چقدر تونستیم حرفای شمس رو درک کنیم.اینکه شمس همیشه تاکید داشت قضاوت کردن اشتباس و اکثرا اخر خوندن داستان اللا اونو قضاوت کردن…درحالی که هیچکدوم ما با کفش های اللا راه نرفتیم.بیاین قبل از هرچیز ب خودمون برگردیم. جور دیگر باید دید:) ممنون
کتاب خیلی آموزنده و جذابیه فقط یک سوال خیلی ذهنمو درگیر کرده چرا شمس که در قید و بند زندگی دنیا نبود با کیمیا ازدواج کرد و با این کار باعث مرگ اون دختر شد؟ اگر این داستان سند تاریخی داشته باشه شمس و مولانا در این مورد خیل خودخواهانه عمل کردن!!!
خب شاید میخواسته که کیمیا تفسیر چهارم قران رو زودتر ببینه چرا فک میکنیم مرگ پایان هست شاید شروعی باشه که هرچه زودتر اتفاق بیوفته بهتره در ضمن قرار نشد ما کسیو قضاوت کنیم (روایت نماز خوندن چهار نفر و وارد شدن موذن)
این کتاب درواقع بیشتر یک رمان هست نه مستند تاریخی..اگه حقیقت موضوع مهمه و به دنبال سیر تاریخی زندگی شمس و بالاخص مولانا هستید کتاب پله پله تا مولاقات خدا رو بخونید.
مریم نظر دادن درمورد کسى یا چیزى همون چیزى هست که درون خود انسان است،مثلا کسى که راجب دین بحث کند خودش در دین مشکل دارد،اگر کسى این کتاب رو خوب درک کرده باشه این کوچیکترین مطلبش بود که قضاوت کردن همون چیزى است که ما در درون خود باهاش مشکل داریم ، مثل قائده شمس که گفتن درمورد خدا صفتى بگو هر چه درون خود بود همون رو راجب خدا گفت ، باید یاد بگیریم که نگاه عمق داشته باشیم وبه راحتى از چیزى نگذریم و عمق مطلب رو بگیریم این کتاب بسیار براى کسانى که بى تعصب به مسائل اطرافشون نگاه عمیق دارن عالیه
کتاب ملت عشق کتاب خیلی آموزنده هستش و تنها بد آموزی که داره، رفتن و ترک زندگی الا روبیشان و جواب خیانت همسرش رو با خیانت دادنه
میشه لطفا ارتباط اینارو بگین
منم با ناشناس موافقم یک زن تا زمانی میتونه پای زندگیش بمونه که هیچ خنایتی از شریکش نبینه ولی وای به روزی که خیانتی در کار باشه اونوقته که جوری سرد و بی مهر میشه که کسی باور نمیکنه اون همون عاشقی بود که واسه زندگی خوانوادش خودشو فدا کرده بود
شنیدن کی بود مانند دیدن و دیدن کی بود مانند درک کردن پس حقیقت جلوه ی دیگری دارد وخدا داند وهرکه را که اوبخواهد اما در مورد برادری که با نام(علی حق بودوحق باعلی بود)باید بگوییم(علی حق است و حق باعلی است) و حق بودن علی با، با خدا بودن اوبود
کتاب بی نظیری بود .یاد بگیرید اینقدر خاله زنک نباشید در مورد تصمیمات دیگران نظر ندید شما خودت زحمت بکش از شمس که سرمایه ملیته ببینم بلدی کتاب بنویسی آخرشم هرطور دوس داری تمام کن 🙂
کارت عالی بود .ممنون از زحمتی که کشیدی .
این کتاب از الیف شافاک است که نویسنده لاییک است .
کتاب ملت عشق ترجمه اثری از الیف شافاک هست.
الیف شافاک نویسنده ترک زبان فمینیست و لاییک است و متاسفانه رویکرود و استناد او به مولانا و شمس هم در کتابش ، نمنتج از فمینیست بودن و لاییک بودن اوست.
انحراف چند قدمی ماست . لطفا دقیق باشیم و …
بنده اینستاگرام ندارم. اگر دوستانی این پیام را خواندند لطفا درباره این کتاب و نویسنده او آگاه سازی انجام دهند.
احسنت واقعا لذت بردم
باسلام نویسنده به زیبایی، داستان رو از چند سو جلو میبره که چیزی رو برای خواننده گنگ باقی نذاره امادربطن داستان چندچیز گنگ وبرای ما ایرانی ها نااشنا بود چراعزیز راضی میشه به اینکه اللا خونواده وبچه هاش رو رها کنه وبااون به امستردام بره چرا شمس که ازدرجه بالای عرفان بهره میبرد کیمیارو لمس کنه وباازدواج با اون اصلا به اون نزدیک نشه مشخص نکرده بودچه حرفایی بین مولانا وشمس گذشت که راضی به ازدواج شد بعدازقتل شمس روایتی از کیمیادیده نشد روایتی ازمولانا نوشته نشد ممنونم
*اسپویل
بعد خوندن کتاب ملت عشق نفهمیدم چرا شمس عشق کیمیا رو پس میزد اگه نمیخواستش چرا باهاش ازدواج کرد شمس که اینقدر ادم پخته و با ایمانی بود چرا کیمیا رو به کام مرگ کشوند ؟
مریم این کتاب رو من با همسرم خوندیم وزندگیمون بسیار تغییر کرد
چون عشق الهی طوری در شمس رخنه کرده بود که دیگر هیچ چیز جز خدا را نمی دید«نمی توانست که ببیند»
چون همجنسگرا بود و این در بین مسلمانان چیزی قبیح بود ولی از دید شمس تفاوت ها را خدا آفریده و شایسته احترام هستند. قاعده ۲۱ از چهل قاعده شمس تبریزی
به هر کدام ما صفاتی جداگانه عطا شده است. اگر خدا میخواست همه عینا مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم میآفرید. محترم نشمردن اختلافها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بیاحترامی است نسبت به نظام مقدس خدا.
عزیز بی نام که فرمودید کاش منم یکی مثل شمس داشتم و …. هموطن گرامی شما مرد بزرگواری همچون امیرالمومنین دارید که شمس و امثال شمس ناخون شکسته ایشان هم نمی شدند، عشق با مابین خودت و امام متقیان امیرالمونین را تقویت کن قطعا به جواب سوالاتت می رسی. قسیم النار و الجنه. شمس هم به مقام ایشان اعتراف داشت.
من هروقت سوالی از خدا و ائمه داشتم با ارتباط عشقی فی مابین جواب مرا داده اند. و مرا راهنمایی کرده اند . حتی برای رهایی از مشکلاتم ذکر به من داده اند. پس به چشمه بی نهایت ازلی وصل شو.
باسلام بنده ارشد روانشناسی بالینی هستم و حقیقتاً بسیاری از گفته ها وقوانین مکاتب مختلف روانشناسی برپایه ی همین قواعد شمس پایه ریزی شده به نظر من نه تنها هر روانشناسی بلکه هر انسانی باید مثنوی معنوی مولانا و کیمیای سعادت امام محمد غزالی رو بخونه والبته به اندازه استعداد و وسعش از آنها بهره بگیره.چراکه آنها بسیار عمیقتر از آن هستند که کسی کاملا بی متوجه و مسلط بر مطالب آن کتابها بشه. تو
سلام دوستان.توروخدا کنی بیشتر به چیزایی که میخونید وپیامایی که دریافت می کنید فکر کنید!!!!مدام از عشق به شمس گفتن بعضی ها!!!واقعا برام عجیبه!!!کاربرانی مثل بنین و محمد هادی اشاره کردن که اصل مطلب رو گرفتن.بابا شما عشق بورزید عاشق بودن یعنی انسان بودن!عشق داشتن یعنی انسانیت داشتن!!! اگه شمس پیاماتونو میخوند قطعا لبخند تلخی میزد و میگفت هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من…… با ارزوی بهترین ها برا همتون
عالی بسیار دقیق جواب دادید بانو 👏👏👏
درسته
عالی🌹🌹🌹
احسنت
شمس زنده است. کافی است که او را بارعشق صدا بزنید،از درونتان پاسخ خواهد داد.
داشتم ب خودم میگفتم کاش منم یکی رو مثل شمس داشتم جواب بی شمار سوال منو میداد ک با نظرت مواجه شدم،قشنگ گفتی از درون پاسخ خواهد داد.
سرچشمه همه مشکلات انسان ها خواستن هست افراد ضعیف کنار میرون ولی افراد قوی با قدرت وعشق محکم می ایستن هرانچه در دل وذهن دارن با عطوفت و عزم از نیروی انسانی و کائنات میگیرن موفق باشید.
شمس تبریزی خلیفه واقعی یزدان است
فوق العاده بود
به نظر من نویسنده سطح مولانا وشمس رو با قلم خود خیلی پایین آورده بود،خصوصا در آزمونهای رومی توسط شمس،شراب خوردن شمس،لمس کردن کیمیا،زدو خورد شمس با گروه قاتلین در حیاط خانه مولانا وکشته شدن شمس و…. از طرفی نویسنده مانند سریالهای ترکیه ای که به راحتی ارتباط مرد یا زن متاهل با زن یا مرد دیگر را عادی جلوه میدهند وتبلیغ میکنند،در این کتاب ( الا) زنی ساکن یکی از شهر های آمریکا از طریق ایمیل وبعلت گرفتاری خانوادگی خویش وبدبینی به شوهر خود، به تدریج عاشق مردی که از نظرش مانند شمس است (ولی گذشته ای معتاد،جسم بیمار،ودایم در ناکجا آبادها در سفر است) میشود وبه راحتی آب خوردن بیخیال شوهر وسه فرزند خویش شده وهمراه عزیز زاهارا رهسپار شهر ودیار غربت میشود.مگر زندگی کشک بادمجون است که هر موقع خواستی بهم بزنی وعاشق یکی دیگه بشی
منصور کاملا درست میگی دقیقا منم این کتاب سال پیش خوندم ولی الان که با کتاب مشهور تر از خورشید مقایسه میکنم میبینم حق با شماست مث سریال ترکیه ای داستان نقل میکنه خانم الیف تشکر از استاد موحد بزرگ با خاطر کتاب مقالات شمس این گنج بزرگ وطنی بدون تصرف بیگانه
شما هیچوقت زن نبودی که اینطور قضاوت می کنی. زن بیچاره بهترین سال های عمرش رو صرف شوهر خیانت کار و فرزندانش کرد. چرا اول به چیز هایی که میگین فکر نمی کنین. شما هر باغچه ای رو بگردی توش کرم پیدا میشه. نمی تونید بگید که بخاطر گذشته ی خرابش باید فهم و درک و شعور دانش بالا و اعتقادات زیبای عزیز رو نادیده بگیرید. اللا حق داشت برای چند روز هم که شده عشق رو تجربه کنه. برای چند روز هم که شده برای خودش باشه و عاشقی کنه. عزیز عاشقی کردن رو یادش داده. چرا بجای اینکه فکر کنید اللا از شوهری که با همه بود جز اللا خسته شده بود به این فکر می کنید که زنها باید همیشه خود را به خاطر کودکانشان فدا کنندو طعم خوشبختی رو از یاد ببرند. محض رضای خدا هم چیزی را به فیلم ترکی و این مضخرفات ارتباط ندید.
کاملا موافقم.بعدشم آقای منصور شما چرا اصل کتابو نمیگیری؟؟واقعا پونصد صفحه کتابو ول کردی ب این چیزا گیر دادی؟
آفرین دمت گرم
هر کسی در مقام ادراک حقیقت شمس و مولانا قرار بگیره ، حقیقت رو میبینه . سمش صرفا شخص نیست . حقیقت وجود شمس رو باید کشف کرد .
عشق محبت ایجاد میکند محبت انسانها رو به هم نزدیک میکند و نزدیکی باعث میشه که نه جنگی بوجود بیاد نه خونریزی خوندن گفته های شمس و مولانا عشق بوجود میاره. ممنون
کتاب بسیار اثر گذاری بود و موجب شد در آستانه چهل سالگی سعی در تغییر سبک زندگیم بگیرم . در ضمن باعث آشنایی و علاقه من به شمس و مولانا شد و سرآغازی شد بر مطالعه در مورد این بزرگواران
فوق العاده زیبا و نثر کاملا عالی و ترجمه ماهرانه و اگر ایرادی و ابهامی در آن هست ابهام در اصل تاریخ اتفاقات هست که پوشیده مانده مانند ماجرای کیمیا اصلا منصفانه نیست چون پوشیدگی و ابهام وجود دارد با خواندن کتاب کیمیا خاتون بر کتاب ملت عشق خط بطلان کشید .
سلام واقعا کتاب محشری بود … ب شخصه من از عرفان بدم میامد ..چرا؟؟؟ چون ک تمام کلماتی ک راجبه عرفان و تصوفه همشون کلمات ثقیل دارن ک قابل فهم نی.. این گتاب باعث شد علاقه مند شم ب عرفا… کاش میشد کتابا عرفانی رو هم ترجمه میکردن … مثلا نظری ک رسول دادع ..لقمه زو پیچونده … اما این کتاب روان و عامه پسنده .. کاملا با قلبم و روحم دوسش دارم .. اونام ک راجبه شمس بد میگن سطح فکرشون پایینه … مطمئنا اشعار عرفانی مولانا نتیجه یک دوستی خالصانه بایک صوفی با خدا بوده .. ک انقد ب دل میشینه .. چیزی ک از دل (خانه خداوند ) بیاد ..قطعا قلبت اونو میپذیره و پس نمیزنه ….
مرا عجب میآید که کسی سخن مرا چگونه نقل می کند. به ذاتِ پاکِ ذوالجلال که مولانا سخن مرا اگر نقل کند بِه از این نقل میکند و معنیهای خوب انگیزد بِه از این، امّا آن سخنِ من نقل نکرده باشد.!!!
صفحه ۳۲۰ مقالات شمس تبریزی
هرچیزی هرکلمه ی که ک مارو به سمت انسانیت ثوق بده خوبه چ از خود شمس چ الیف..چ هرکس دیگه…. و یادمون نره که هم خواندن وهم درک مطب کار راحتیه اما به عمل در اوردنش شرط انسانیت ماست
دقیقا برشمردن راه حق ورود به شهر علم کار راحتی است نخستین گام را برداشتن و مراحل پیمودن دشوار است در اصل موضوع که تفاوتی نیست حالا هرکس که آنرا نوشته باشد .
با سلام خدمت بچه های کافه بوک قصد بی ادبی یا بی احترامی ندارم ولی فکر میکنم این کتاب یه نقصی داره چون دارم (البته خیلی دوست دارم که این نقص رو به اشتباه فهمیده باشم ولی خب فعلا نکته مورد توجه ای که این نقصو برطرف کنه پیدا نکردم) میخونمش و تک تک جاهایی که خوندمش برام مهم بوده به این نقص پی بردم حالا این نقص از ترجمس یا اصل کتاب نمیدونم (که البته بعید میدونم ترجمه مشکل داشته باشه) یه جای خیلی اساسی و مهم رو نمیدونم دقت کردین یا نه همین امروز بهش پی بردم وقتی که کیمیا خدمت حضرت مولانا میرسه و به ایشون میگه که زنش رو دیدم و میگه کرا رو از کجا دیدی تو که تا حالا قونیه نمیومدی میگه منظورم کرا نیست خاتونه و مولانا میگه که خاتون چند وقتیه که فوت کرده، داستان تا اینجا درست پیش رفت و حالا میخوام نقصی که داخلش من فهمیدم بگم. وقتی کتاب رو پیش میبری و دوباره به داستان کیمیا میرسیم میبینیم داره درباره ی برادرش خواندش علاءالدین حرف میزنه و میگه وقتی کوچیک بود و خبر مرگ مادرش یعنی همون خاتون رو بهش رسوندن هیچ گریه نکرد و مثل یه بچه وقتی ناراحته به کفشاش نگاه میکنه و حرف نمیزنه این رو کیمیا میگه یعنی این که قبل از این که خاتون فوت کنه کیمیا یه طوری داستانو میگه که اونجا بوده که واقعا همینطوره ولی تو داستان قبلیای کیمیا قبل از امدن کیمیا خاتون فوت کرده و زن فعلی مولانا کرا هستش و این خودش نقصایی وارد داستان میکنه البته امیدوارم من اشتباه کرده باشم البته هر چی برگشتم و خوندم چیزی حالیم نشد شاید شما بتونید کمک کنید و این اشتباه رو برطرف کنید بازم امیدوارم من اشتباه کرده باشم. با تشکر از همه
سلام دوست عزیز. من دارم کتاب ملت عشق رو می خونم. اتفاقاً این قسمت که شما اشاره کردید رو دیروز خوندم. این قسمت رو سلطان ولد، برادر بزرگ علاءالدین میگه نه کیمیا. وقتی نوشته شما رو خوندم شک کردم و یک بار دیگه کتاب رو دیدم،اون قسمت که نوشته سلطان ولد، قونیه، اولین ماه پاییز ۱۲۴۵
سلام من این کتاب را بصورت صوتی گوش دادم البته کتاب را هم خریدم کتاب بسیار خوبی است وخواننده را تا ته کتاب میکشاند و گفتار و کلمات شمس و مولانا شاید روزها و ماه ها ادم را بفکر و تفحص و تجسس بیشتر میکشاند واین نکته شاید خیلی خوب باشد
باسلام وتشکر از انتشارچنین مطالب ارزشمند دراین چهل اصل بنظربنده از منابع اسلامی بسیار استفاده شده که بخوبی ردپای آیات الهی واحادیث اسلامی مشهود است. برداشت هادرکل دیدگاه های دینی هستند. به امورباطنی وزن خوبی داده شده است.اما حضور وتاثیر محیط که منشاء تحولات درونی ازجمله یادگیری هادرفالب تعلیم وتربیت می باشد وزن منصفانه ای داده نشده است. بنظر اینجانب تکامل وتعالی همه موجودات (صفات)وبویژه انسان گرو تعامل عنیت وذهنیت یعنی محسوسات وتعقلات است.رعایت این نکته رعایت اصل اساسی عدالت است درتفکر وعمل اما عشق همان عفل است . زیرا نهایت عشق نهایت خواست است و خواست آگاهی است . وآگاهی انتخاب عقل است. عشق تطابق مطلق دو شیئ اشت.اگزمشابه وهم وزن باشند . فنا شدن وقتی محقق است که شیئ ناقص بامجاهدت بقدرشیئ کامل تر برسد.
چه کتاب خوبی بود من که با خواندنش عاشق شمس شدم دنبال کتابهای دیگری هستم که بیشتر بشناسمش
منم با نظرت موافقم ، کتاب قشنگی بود ،خیلی دوست دارم کتابهایی در رابطه با شمس رو بخونم تا بیشتر درباره ی شخصیتش بفهمم.
دو مورد کتاب هست که پیشنهاد میکنم نخونید چون نظرتون کاملا نسبت به شمس تغییر میکنه مخصوصا کتاب کیمیا خاتون
وای دقیقا!!! من بعد از خوندن ملت عشق، رفتم سراغ کیمیا خاتون، در طول خوندن اون و حتی وقتی کتاب تموم شد کاملا افکارم مغشوش و متناقض بود. البته شنیدم کتاب کیمیا خاتون بر اساس اسناد معتبر و نزدیک به واقعیت نگارش شده.
ممنون از به اشتراک گذاشتن این متن زیبا آنهایی که در بالا غرغر کردند و خود را طرفدار شمس جلوه دادند به تعبیر خود شمس از عشق و صوفی گری بهره ای نبرده اند ” این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت میآید. پس هر که دربارهات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی همه چیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود.”
یکی از بی نظیرترین کتابهایی که تا به حال خوانده ام ممنون ازشما به خاطر معرفی کتابها ی خوب
تشکر از لطفتون
سلام مدیر محترم، لطفا این ۴۰ قاعده بچگانه را به نام شمس تبریزی ثبت نزنید و دریای معرفت را به ۴۰ قاعده ختم نکنید. این ۴۰ قاعده نوشته و برداشت ذهنی و شخصی خانم الیف شافاک میباشد و هیچ ارتباطی با سخنان گوهربار شمس تبریزی ندارد. از شمس تبریزی اثری به نام مقالات شمس باقی مانده و این اثر به کوشش دکتر موحد تصحیح و در کتابفروشیها یافت میشود. در مورد محتوای کتاب ملت عشق جدیدا نقدهای خوبی در فضای مجازی یافت میشود، لطفا قبل از خرید و مطالعه این کتاب “نقد کتاب ملت عشق” را سرچ و آنها را هم مطالعه کنید. آب را از سرچشمه بنوشید نه از جویهای گل آلود پایین دست.
ممنون که موجب تنویر افکار شدید
مرحبا به مجید
با تشکر از نظر تون اما پیداس که شما مقالات شمس و حتی کلیات و منابعی که در مورد شمس نوشته شده مطالعه نکردید کتاب ملت عشق دقیقا چکیده و سخنانه شمسه و قواعدی که در کتاب ملت عشق ذکر شده همان سخنان شمسه که بصورت نثر روان در کتاب ملت عشق اورده شده. برایه مثال در مقالات میگه ذره ای چرک درون ان کند که صدهزا چرک بیرون نکند.در کتاب ملت عشق میشه قاعده ۱۷که نویسنده به خوبی به نثر روان و قابل درک توضیح داده
درسته کتاب مشهور تر از خورشید هم زیباست
گل سر سبد کتاب قاعده چهلم آن است..
مانند همان شیخ حرف زدید
بسیار عالی کاش در مدارس بجای دروس الکی اینها رااموزش میدادند
کاشکی این مفاهیم معنوی رواستادا سرکلاس بگن،بجای این مسخره بازیا
عشق آمدنی بود نه آموختنی.
عوض این قاعده های درپیتی، می توانیم به خود شمس مراجعه کنیم تا مطلب درست به دست بیاد.
با سلام واقعا عالی بود و اگر انسان با دید الهی به ان بنگرد عالیتر میشود
من وقتی کتاب ملت عشق رو تموم کردم ، خیلی گریه کردم ، شمس با اونهمه انسانیت و شخصیت درست ، عارف قلندر دارای روح پاک که به مردم درس انسانیت میداد چرا باید مزارش در ایران در شهرِ من ، خوی ، بدون آرامگاه باشه ؟؟ چرا باید به آرامگاهش رسیدگی نشه ؟ چرا هر سال کلی مراسم اجرا میشه در آرامگاهش اما دولت هیچ کمکی برای ساخت آرامگاهش نمیکنه ؟ چرا باید برای شمس پاک ، دولت ترکیه مزار مصنوعی درست کرده باشه و مردم فکر کنند شمس در قونیه به خاک سپرده شده ؟ در حالیکه شمس بعد از مرگ کیمیا ، شبانه قونیه رو ترک میکنه و در خوی سکونت پیدا میکنه و بعد از مدتی در خوی فوت میشه ، روح پاکش شاد
باخواندن چهل قاعده حال دگرگونی پیداکردم کاش بیشترمیشدکه دراین عرصه سیرکردوبیشتروبیشتر واداربه تفکرشد
سلام دل خسته و قلب شکسته میخواد
لطفا در مورد قاعده ۱۰ یک مقدار توضیح دهید.
یعنی ببین دلت چی میگه ،شهود درونت بشنو ، باورهای قلبیت را ببین ،
سلام به نظر من نظر ناشناس اشتباه است
کاش میشد فایل صوتی رو گوش بدیم خیلی عالیه
عالی بود واقعا لذت برن اگر چه صوتی اون رو گوش دادم
یکی از بهترین کتاب هایی بود که خوندم خیلی تاثیر گذار و دلنشین بود.
کسانی که از این رمان تعریف و تمجید میکنند بیشتر مسحور ادبیات و هنر نویسندگی مؤلف شدند اما آنچه در این کتاب معرفی شده مولانا و شمس واقعی نیستند بلکه شخصیتهای خیالی نویسنده هستند. شاید بگید لازم نیست طرحوارۀ یک داستان لزوما با واقعیت تطبیق داشته باشه اما دقت کنید که نویسنده دست روی یک شخصیت محبوب جهانی گذاشته و از زبان او سخن گفته! چه بسا اگر همین داستان رو روایت میکرد اما نامی از شمس و مولانا نمی آورد تأثیر سخنش به مراتب کمتر بود. من همه دوستداران این رمان رو دعوت میکنم به شناخت مولانا با استاد به منابع معتبر نه این رمان. همین اندازه بگم که بدونید که عرفان مولانا در محدودۀ شریعت بوده نه بیرون از اون.
بهترین کتابی بود که خوندم ای کاش شمس بود منم به شخصیت شمس علاقه مند شدم وچندین بار قانون ها رو خوندم
حرف های ظاهرا قشنگی بود شاعرانه و احساسی و پر از خیالبافی .اما در واقعیت مخرب و گمراه کننده مثلا اینکه راه رو باید با احساس پیدا کرد یا نیت فقط مهمه یا کاینات جزا میدن حرف درستی نیست و غلطه.خدا عمل ایمان و عمل صالح رو باهم یکجا قرار داده خدا همیشه از مردم خواسته فکر کنن و با عقل عمل کنند کائنات زنده نیست حکمت خدا اینه که نتیجه اعمال کارهامونو تو این دنیا ببینیم
من این کتاب خوندم مثل بقیه عاشقش شدم ولی وقتی پیام شمارو خوندم متوجه اشتباهم شدم کاملا به حق گفتین و درست به امید تفکر بیشتر
زمانیکه این کتابو میخوندم تو شرایط بد زندگیم بودم این کتاب خیلی کمکم کرد تا اروم بشم درست تصمیم بگیرم کاش شمس تبریزی زمان خودم رو میتونستم پیدا کنم
عرفان تنها شمس زمانه معرفی میکنه عرفان زمانه و استاد زمانه ….
واقعا هر انسانی ک این کتاب بخونه عاشق شمس میشه
بهترین استفاده را این کتاب و مخصوصا از چهل قاعده شمس بردم
بله واقعا عالی بود
کاش در این زمان شمسی بود و راهنمای ما میشد
هست دوست عزیز. سرت که درد کند طبیب هم هست. دنیا هیچ گاه بی انسان کامل و مربی نیست. به یاد داشته باش هرگاه شمسی بمیرد. شمسی دیگر میباردبر پهنه جان های تشنه.
کتاب بسیار عالی بود،تلنگروی بود برای من ،خدا رو بیشتر دوست دارم عاشقانه عاشقی میکنم عاشقانه دوستش دارم دیگه از خدا نمیترسم ..الان مثل یک مجنون شدم براش خدایا عاشقتم
خیلی ارومم کرد ، یه مدت بود که خدا رو فراموش کرده بودم با خوندن حرفای حضرت شمس احساس ندامت داشتم و چند بار به زبون اوردم که خدایا منو ببخش
کاش میشد که بشود
کتاب خیلی خوبی بود ذهنمو آروم کرد
این یک رمان یا مستند یا یک اخبار نبود ،درس زندگی بود که باید هر روز دوباره بخوانی و چون عالم بی عمل به هیچ است بابد برای یافتن راه سعادت که از شناخت خود میگذرد دقیق بکار بندی .
یکی ازبهترین کتابایی بودکه تابحال خوندم خیلی لذت بردم وخیلی آروم شدم
با سلام .این سایت بسیار عالی هست
بسیار بسیار عالی بووود، تو این دنیای پرهیاهو واقعا قواعد شمس برای خوشبختی و رهایی لازمه
عالی بود. بهترین کتابی که توی عمرم خوندم. خیلی دلم میخاد به قواعد شمس عمل کنم
عالی بود. بهترین کتابی که توی عمرم خوندم. عاشق شمس شدم
واقعا عالی بود در شگفتم از شناخت قوی و درک عالی نویسنده از فرهنگ اسلامی و نیز تصوف
درود شاید یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم باشه
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
ما در وبسایت معرفی کتاب کافهبوک اعتقاد داریم که باید کتاب خوب خواند و به همین خاطر در انتخاب آن به شما کمک میکنیم. هدف نهایی ما ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی است.
بازنشر مطالب حتما باید با ذکر منبع باشد. در غیر این صورت قابل پیگیری است CopyRight © 2016. All Rights Reserved For kafebook.ir
نظر شمس در مورد عشق
بیستوهفتمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی در روز چهارشنبه ۱۵ مرداد با سخنرانی دکتر احمد پاکتچی به «دوستی اساس خلقت و پایهی زندگی از منظر شمس تبریزی» اختصاص داشت که بهصورت مجازی پخش شد.
پاکتچی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: مسئله همبستگی اجتماعی از جمله مسائلی است که نهتنها در فضای علوم اجتماعی معاصر مطرح است، بلکه از سوی صاحبنظران در کشور ما با حساسیت بیشتری بدان نگریسته میشود. موضوع دوست بودن با یکدیگر در سطح زیست اجتماعی و دوست داشتن به مثابه مبنایی برای دست یافتن به همبستگی سازنده و پویا در جامعه، چند دههای است که در محافل علمی توجه صاحبنظران جهانی را به خود جلب کرده و نظریههایی در این باره ارائه شده است. بیتردید استفاده کردن از ظرفیتهای تاریخی و میراث فرهنگی که یک جامعه از آن برخوردار است، میتواند راههای رسیدن به چنین همبستگی را هموارتر سازد و در بحث حاضر، در همین راستا، آموزه شمس تبریزی به عنوان یکی از ذخایر فرهنگی انتخاب شده است. کوشش بر آن است تا محوریت دوستی بهعنوان پایه زندگی اجتماعی و در عین حال اساس خلقت از دیدگاه شمس مورد بحث قرار گیرد و ابعاد مختلف مطرح از سوی وی برای اثربخشی دوستی در تعالی بخشیدن به زندگی اجتماعی انسان به گفتوگو نهاده شود. ویژگی دیگر این بحث آن است که تا کنون کمتر به ابعاد اجتماعی تعالیم عرفانی پرداخته شده و بیشترین تمرکز بر نقش این تعالیم در سلوک فردی انسان بوده است که لازم است افق دید پژوهشها در این باره گسترش یابد.
واژه عشق و دوستی نزد شمس متفاوت است
علت اینکه از کلمه دوستی استفاده کردم و واژه آشنایی مثل عشق را به کار نبردم این بود که شمس تبریزی به عنوان عارف در حوزه ادبیات عرفانی ایران شناخته میشود و هنگامی که نامش شنیده میشود ما را به سمت مباحث انتزاعی عرفانی میبرد. وقتی کلمه عشق را اضافه میکنیم دچار نوعی غرقشدگی در نگرشهای عرفانی میشویم. دوستی در کتاب مقالات شمس تبریزی یک واژه کلیدی است و بسیار از آن استفاده شده است، مثل محبت، عشق، مودت و… که بسیار مورد استفاده قرار گرفته است. آیا چنین مباحثی در حوزه اندیشمندان ما و کسانی که در همین کشور و مرزهای فرهنگی به اندیشه و تفکر پرداختهاند وجود داشته است یا خیر؟
شخصیتی مثل هانا آرنت به عنوان فیلسوف سیاسی آلمانی ـ آمریکایی برای اولین بار در سال ۱۹۲۹ با نوشتن رسالهای مساله عشق اجتماعی و عشق غیرجنسیتی را در «نظریه عشق نزد سنت آگوستین» عرضه کرد که بعدها به صورت کتاب منتشر شد. در آن کتاب آنچه اهمیت دارد مساله دوست داشتن است که آرنت آن را از منظر سه زمان نگاه میکند. وقتی دوست داشتن را در قالب خلقت نگاه میکند و به آن دوست داشتن از منظر گذشته میگوید. هنگامی که دوست داشتن را به مانند مدینه فاضله نگاه میکند که آدمها بتوانند به مرحلهای از زندگی برسند که همه همدیگر را دوست داشته باشند و جنگی نباشد که میگوید این دوست داشتن از منظر آینده است. شاید جدیترین و کاربردیترین بحث آرنت بحث عشق اجتماعی است و آرنت این بحث را مطرح میکند و سخن از این است که چقدر دوست داشتن یکدیگر میتواند پایههای جامعه را تقویت کند و نوعی انسجام و نوعی هماهنگی و همکاری را در جامعه بهوجود آورد.
مدلهای دوست داشتن از دیدگاه هانا آرنت و اریش فروم
بعد از هانا آرنت چندین فیلسوف دیگر نیز مسیر وی را دنبال کردند و در این چند دهه اخیر این نگرش فلسفی به دوست داشتن اجتماعی یک بحث جدی و موج قابل توجه است. اریش فروم روانشناس ـ فیلسوف با کتاب معروفش «هنر عشق ورزیدن» بسیار تاثیرگذار بود. کاری که فروم انجام داد دو حوزه اصلی را دربرمیگیرد: فروم به دنبال این بود که نشان دهد مساله دوست داشتن مسالهای نیست که بین دو نفر اتفاق بیفتد حتی اگر انسان یک نفر دیگر را دوست داشته باشد باید انسانیت و انسانها را دوست داشته باشد. اینکه یک قلعه دو نفره دوستی و عشق درست کنیم که بقیه بیرون از این قلعه باشند از نظر فروم عشق واقعی نیست بلکه عشقنما است.
بخش دومی که اهمیت بسیار زیادی دارد این است که فروم عشق و دوست داشتن را حاصل یک اتفاق نمیداند مثل داستانهای رمانتیک نیست که در جایی ناگهان یک دل نه صد دل عاشق هم بشوند بلکه فروم معتقد است که دوست داشتن یک هنر است که میتوان این هنر را ایجاد کرد و آموزش داد. فروم مساله را از این منظر میبیند که ما امروز در عصر مدرنیته در موقعیتی قرار گرفتیم که تواناییها و مهارت ما در دوست یافتن، دوست داشتن و دوست نگه داشتن بسیار کم است. اگر امثال آرنت و فروم به سمت چنین نظریههایی رفتند چون ما در زندگی مدرن به شدت با کمبود دوست داشتن مواجه هستیم. جوامع ما بسیار شکننده و مکانیکی شده است و ویژگی زندگی اجتماعی ما به نوعی بازنمودی از عصر جدید چارلی چاپلین است یعنی ما درگیر زندگی چرخدندهای و مکانیکی هستیم. چیزی که میتواند ما را از وضعیت مکانیکی خارج کند و روحی در زندگی ما بِدمَد همین دوست داشتن است.
شمس از جوهر عشق قدیم میگوید
خیلی طبیعی است که عشق به خالق در آثار یک عارف هم بررسی شود. نکتههایی در مطالب شمس وجود دارد که جالب توجه است. شمس در عبارتی از مقالات میگوید «جوهر عشق قدیم» است. اصطلاح قدیم که در آثار فلسفی و کلامی به کار برده میشود به معنی ازلی و همیشگی است. در جایی دیگر شمس میگوید: «مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست بود که روی در هم نهند جهت خدا دور از هوی» این مساله از نظر شمس تبریزی مقصود از وجود عالم است و ارزشمندترین چیز که در این عالم به عنوان انگیزهای بهشمار میآید این است که رابطه دوستی بین آدمها اتفاق بیفتند منظور شمس دوستی دونفره نیست بلکه دوستی انسانها با یکدیگر است.
اگر ما بپذیریم که در دیدگاه شمس چنین رابطهای (اتفاق افتادن دوستی) در عالم خلقت وجود دارد باید به این مساله اهمیت داده شود و در لابهلای مباحث خود روی این موضوع سرمایهگذاری کرده باشد که این دوستی چیست و چگونه اتفاق میافتد؟ اولین نکتهای که شمس در حوزه دوستی و محبت بحث میکند در کتاب مقالات آمده است که نگاه دوسویه و اعتدالگرایی است که شمس در رابطه با دوستی و احساس دارد. نگاه سانتی مانتال و رمانیتک ما را به این سمت میبرد که دوستی را سراسر امر احساسی ببینیم و فکر کنیم دوستی همین است و ما درگیر رابطهای میشویم و تماما در فضای احساس حرکت میکنیم. این دوستی در نگاه شمس معنایی ندارد، نگاه ما به دوستی باید نگاهی هدفمند باشد و چیزی که اساس خلقت بر آن نهاده شد که این را میتوان در اندیشه و افکار شمس دید. وی بر این باور است که باید در دوستی جنبهای از معرفت و دانایی باشد.
دوستی میان احساس و دانایی
اولین نکته این است که شمس نمیخواهد درباره دوستی صحبت کند که سراپا احساس است بلکه «دوستی میان احساس و دانایی» برایش مهم است. شمس از دوستی سخن میگوید که یک طرف سکه احساس است و روی دیگر سکه دانایی است. در بخشی از مقالات شمس بر این تاکید میکند: «یک جنبه محبت مستی است و جنبه دیگر آن هشیاری، برخلاف مولانا که فقط بر مستی تأکید دارد» در نقطه مقابل محبت دشمنی و جنگ است که شمس میگوید: «ماده جنگ هواست. هر کجا جنگی دیدی از متابعت هوا باشد، کسی در بند صلح باشد.» نقطه اوج دیدگاه شمس در رابطه بین احساس و دانایی در مساله دوستی در عبارتی است که از شمس بیان شده است. شمس حدیثی از پیامبر اکرم میآورد: «خیر الناس من ینفع الناس/ کسی که نداند خیر چیست، چگونه خیر کند؟» زمانی میتوانم به دیگری سود برسانم که درکی از سود رساندن داشته باشم. در این عصری که زندگی میکنیم درگیر همین ماجرا هستیم که بسیاری از افراد با اندیشههای ضد و نقیض اقداماتی انجام میدهند که از نظر خودشان در مسیر بهبود حرکت میکنند اما نتیجه آن خرابی است.
شناختن و معرفت، صداقت و راستی در دوستی
شمس میگوید: «اگر کسی مرا تمام بشناسد همین که با من راستی کند، از من بسیار آسایشها بدو رسد و از من سخت بیاساید.» در این عبارت نه تنها محور رابطه دوستی این است که افراد به یکدیگر آسایش برسانند و هر کدام از دیگری بیاسایند. این چه دوستی است که بترسم به من لطمه بزند. شمس دو شرط بسیار مهم را برای تحقق آسایش متقابل مطرح میکند. نخست شناختن و معرفت و دانایی و دیگری صداقت و راستی. نگرانی شمس از زمانی است که دوستیها با ناآگاهی و نادانی همراه است. صحبت بیخبران سخت مضر و حرام است، آدمهایی که بیخبر هستند و دانایی و اطلاعات کافی ندارند مضر و حرام است که انسان با آنها مصاحبت و دوستی داشته باشد.
در جایی شمس درگیر بحثهای نظری در این حوزه شده است. وقتی انسان چیزی را دوست دارد چشم و گوش انسان را میرباید و باعث میشود که بسیاری از حقایق را نبیند و واقعیتها را نشنود. سه جا در مقالات شمس درگیر این حدیث شده است که دوستی واقعی نمیتواند با کوری و کری همراه باشد دوستی واقعی آن است که با آگاهی و دانایی همراه باشد، حتی در یک جایی از کتاب مقالات قولی را از خیام نقل میکند که خیام بر این باور است که عشق چیزی نیست جز سرگردانی و حیرت که شمس میگوید از نظر من اینگونه نیست آدم عاشق زمانی ارزشمند است که بداند دنبال چه چیزی است که با دانایی و آگاهی همراه است و میگوید عشقی که با سرگردانی همراه باشد عشق واقعی نیست.
دوستی به مثابه نوعی تعامل و حفظ آن
محور دوم «دوستی در مقام تعامل» است. این دوستی به مثابه نوعی تعامل با دیگری هم در مقام ایجاد و هم در مقام حفظ دوستی بسیار مهم است. انسانهایی هستند که خیلی زود میتوانند دوست به دست بیاورند اما قادر نیستند دوستان خود را حفظ کند این انسانها ناتوان هستند که نمیتوانند دوستان خود را حفظ کنند مثل کسی که درآمد بالا دارد اما به باد میدهد! شمس بر این باور است که چگونه میتوان راهکارهایی را پیشنهاد کرد که هم بتواند موجب ایجاد دوستی شود و هم کمک کند به اینکه دوستیها حفظ شود. چه مسایلی هستند که مانع ایجاد دوستی میشوند و چه مسایلی باعث میشود دوستیها فروبنشینند و باعث میشود به آن لطمه وارد شود.
شمس بسیار بر این مساله تاکید دارد که یکی از بزرگترین تهدیدها برای دوستیها خودپرستی است. مفهوم دوستی یعنی توجه کردن به دیگری و دقیقا آن سم مهلکی که میتواند این دوستی را بکشد و از بین ببرد خودپرستی است. آدمهای خودپسند نمیتوانند برای خود دوستی پیدا کنند و اگر پیدا شد نمیتوانند آن را نگه دارند. شمس در جایی از مقالات میگوید: «ورقی فرض کن یک روی در تو یک روی در یار یا هر که هست … بباید خواندن» شمس میگوید تو باید مسایل را از زاویه نگاه دوست هم ببینی و این سم بسیار خطرناکی است که از دید خودت به مسایل نگاه کنی. در جایی دیگر میگوید: «آن شخص نقصاناندیش ورق خود برخواند، ورقِ یار برنمیخواند» در این حالت انسان قادر نیست دوستی را ادامه دهد و اینکه دوست جدیدی برای خود پیدا کند.
حدیثی از پیامبر و استعاره شمس از مومن آینه مومن
شمس در مجموعهای از بحثها در کتاب مقالات که بر اساس یک استعاره شکل گرفته به یک حدیث پیامبر اشاره میکند. «المؤمن مرآه المؤمن» مومن آینه مومن است. آینه وقتی تو را نشان میدهد نه چیزی از تو کم میکند و نه چیزی به تو اضافه میکند. وقتی بین دو نفر رابطه دوستی شکل میگیرد، دوست باید با دوست خودش به مثابه یک آینه رفتار کند و در موضعی که شمس به توضیح این حدیث میپردازد به معنای نشان دادن عیوب و تشریح کردن یک نکته مقابل آن است که بارها در مقالات مشاهده میکنیم. شمس به ستایش و مدح میتازد و میگوید این مساله میتواند به دوستی آسیب بزند. چقدر افراد نادان مدح را دوست دارند و افرد دانا ترجیح میدهند همانگونه چهره آنها شناخته شود که هست.
شمس میگوید: «من سرّ با آن کس توانم گفتن که او را درو نبینم، خود را درو ببینم» وقتی من نوعی بیگانگی در این بین ببینم این دوستی شکل نمیگیرد. و اینکه خود را در او ببینم به معنی یکرنگی و صداقت است که به حدی برسد که رابطه آیینهای بین دو دوست پیش بیاید. شمس در جایی دیگر میگوید: «اهل جنگ را چگونه محرم اسرار کنند. ترک جنگ و مخالفت بگو» فروم نیز در این باره تحت عنوان هنر عشق ورزیدن سخن میگوید که به عنوان شگرد و راهکارهایی است برای رسیدن به دوستی که شمس از آن میگوید.
دوستی با نفاق پیوند بخورد فرو میریزد
«مساله صداقت» نکتهای است که شمس بر آن بسیار تاکید دارد. اینکه چگونه در رابطه دوستی صداقت حکمفرما شود و با نفاق پیوند بخورد این دوستی فرو میریزد. شمس میگوید: «مرد آن است که چنان که باطنش بود، ظاهر چنان نماید.» و «اگر (صداقت) ظاهر شود … همه عالم یکرنگ شدی، شمشیر نماندی، قهر نماندی» شمس صداقت را کلید اصلی ایجاد و حفظ دوستی میداند و عدم صداقت و نفاق را مبنای اصلی برای برآمدن شمشیر و جنگ میداند.
شمس در جایی به مولانا میگوید: «مولانا نغزی مرا و زشتی مرا ببیند نفاق نمیکنم.» آخرین جمله مقالات شمس عبارت جالبی است: «اکنون اول شرط من و مولانا آن بود که زندگانی بینفاق باشد» اگر نفاق در بین باشد دوستی شکل نمیگیرد و دوستانی که با هم صداقت و یکرنگی نداشته باشند بزرگترین آفت برای دوستی است. شمس بر این تاکید دارد که دوستی یکطرفه نمیتواند وجود داشته باشد. روانشناسان میگویند که اگر شریک عشقی شما یک فرد نارسیست و خودشیفته است خود را برای یک عمر بردگی آماده کنید که یک طرف ارباب و طرف دیگر برده است. با این فرد نمیتوان زندگی متعادل داشت. هر دوستی نمیتواند یکسویه باشد دوستی باید دوسویه باشد.
شمسِ اندیشمند نگاه روانشناسی به دوستی دارد
دوستی به مثابه «هنر و مهارت» مساله دیگری است که شمس بر آن تاکید دارد که این مساله را در کتاب هنر عشق ورزیدن مشاهده میکنیم. شمس در این جا کمی روانشناس هم شده است و وارد جنبههای کاربردی مساله شده است. ایجاد ظرفیت مثبت نیز مساله مهمی است که فرد در خودش ظرفیت مثبت ایجاد کند که بتواند باعث ایجاد و دوام دوستی شود و در جایی میگوید: «اگر چنین نوری و ذوقی نداری، پس تدارک بکن» در این راستا دو مدل اساسی را شمس پیشنهاد میکند یکی اینکه من قضاوت را از خودم آغاز کنم و میگوید اگر میخواهی قضاوت کنی با نقد خود شروع کن. «مرد آن است که عیب بر خود نهد: ما لی لا اری الهدهد» حضرت سلیمان نمیگوید چرا هدهد نیست؟ میگوید من چرا هدهد را نمیبینم؟ وقتی میخواهد نگاه نقادانه را شروع کند میگوید شاید هدهد هست حتما من ایراد دارم که هدهد را نمیبینم.
نکته دیگری که در مباحث شمس مهم است «کینه و کینداری» است که شمس بر آن حساس است میگوید کینه مهمترین ابزار تخریب دوستیهاست و کینداری مهمترین مانع است که دوستی بهوجود بیاید میگوید: «کینه هنرها را میپوشاند و کینداری و خیانت و سطوح آن» اگر مهارتی هم داشته باشی کینه آن مهارت و امکانها را نابود میکند و به عنوان یکی از مهترین ظرفیتها میبیند و برای اینکه بتواند زمینه ایجاد دوستی را فراهم کند باید کینه را از بین ببرد. اگر بخواهیم نگاه اجتماعی به آن داشته باشیم این است که انسانها اگر نقادانه برخورد میکنند باید نقد را از خود شروع کنند و باید سعی کنند هر نوع خشم و کینه نسبت به دیگری را از خود از بین ببرند تا زمینه و امکانی برای تعامل دوستی فراهم باشد.
همیشه مسایل خوب پیش نمیروند بسیاری از مواقع میخواهیم رابطههایمان دوستی باشد اما طرف مقابل آزار میرساند. شمس در عین اینکه اساس دوستی را رابطه دوطرفه میداند اما این مساله را مورد تاکید قرار میدهد که جاهایی باید گذشت داشته باشی و آزارها را نادیده بگیری این مساله خود یک فن و تکنیک است و میگوید: «تا بتوانی در خصم به مهر خوش درنگر این کردار تو او را خوش آید» در جایی دیگر میگوید: «خدا ما را این داده که با بیگانه توانیم نشستن با دوست اولیتر» و به حدیثی اشاره میکند و میگوید: «تخلقوا باخلاق الله ؛ انک علی خلق عظیم: باش وقت معاشرت با خلق/ همچو حلم خدای پذرفتار» وقتی میخواهی با مردم معاشرت کنی حلم و بردباری تو مثل خدایی باشد که تحمل بدی را دارد.
شمس میگوید بسیاری هم صحبت هستند اما دوست نیستند
چهارمین بخش که شمس در حوزه دوستی مطرح میکند، من آن را ساختار اجتماعی دوستی مینامم. ما با نوعی درجهبندی و سطحبندی دوستی مواجه هستیم از نظر شمس دوستی مثل نور خورشید است که درجات و شدت متفاوتی دارد هر چه به خورشید نزدیکتر شدت آن بیشتر است. نگاه شمس به دوستی اینگونه است که افرادی هستند که میتوانی با آنها خیلی دوست باشی ولی این به معنی این نیست که با دیگران نمیتوانی دوست شوی بلکه باید مثل خورشید باشی که چقدر از نظر دوستی نزدیکتر و یا دورتر است. شمس تعبیر جالبی در این زمینه دارد «دور نزدیک و نزدیک دور» و در جایی دیگر میگوید: «مرا در همه عالم یک دوست باشد و آن مولاناست.»
یک دوست در چه درجهای از دوستی است. شمس در جایی از دوستی با همه خلق سخن میگوید که در اینجا با سطحبندی دوستی مواجه میشوید و به اصطلاحاتی اشاره میکند بین دوست و هم صحبت که میگوید بسیاری هم صحبت هستند اما دوست نیستند. در اینجا تفاوت معنادار میان دوست و همصحبت بیان میشود. مفهومی را شمس میگوید: «همه خلل یاران و جمعیت آن است که نگاه ندارند یک دیگر را؛ باید که چنان زیند که ایشان را لاینفک دانند.» سپس اشاره میکند که دوست واقعی عیبپوشی و نیکخواهی را خوب میداند.
شمس بر اساس دوستی هرم میسازد نه دشمنی
شمس به دنبال مدلی در دوستی و در ارتباط با درجات دوستی است، مانند شرکتهای هرمی که میگوید: «احب غیرک لأجلک» و محبوب محبوب، محبوب است در جایی به صراحت در کتاب مقالات دیده میشود. و در جایی دیگر میگوید: «هر چه مرا رنجانید، آن به حقیقت به دل مولانا رنج میرساند» شمس تبریزی با دشمن چنین برخوردی نمیکند. ما از بعضی سردمداران سیاسی کشور میشنویم که هر که با ما نیست بر ضد ماست؛ این مدل پیشنهادی شمس نیست، شمس بر اساس دوستی هرم میسازد نه بر اساس دشمنی. در کار شمس ما با هرم دوستی مواجه میشویم. شمس بر دشمنی بسیار سخن گفته اما از آن به عنوان محور وجودی در روابط اجتماعی درنظر نگرفته و به آن اصالت نداده است. همواره بر این باور است که منبعی است برای پراکندن دوستی و فرق بر این است که چه کسانی به منبع خورشید نزدیکتر هستند و چه بهرهای از این دوستی دریافت میکنند.
با تمام ارجی که برای عرفا و دیدگاه عرفانی آنها قائل هستیم ولی باید به این نکته توجه داشته باشیم که این ما هستیم که بر این افراد نام میگذاریم و باید بر این نامگذاریها مطلقنگری نداشته باشیم ما نام شمس را عارف گذاشتیم اما وقتی آثارش را ورق میزنیم بیشتر شمس را متفکر و اندیشمند میبینم که مسایل عصر خود را در جامعه رصد کرده، دردها و آسیبهای جامعه را شناسایی کرده و به دنبال راهحلهایی برای غلبه بر این آسیبهاست و بازخوانی این دیدگاهها در عصر ما میتواند در زمینههای مختلف اجتماعی برای ما کارساز و مفید باشد نه اینکه تنها با یک نام عارف بسیاری از این کاربردها و بهرهگیریها را از دست بدهیم.
نظر شمس در مورد عشق
منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب
نشانی:
تهران –انتهای بزرگراه شهید ستاری – میدان دانشگاه بلوار شهدای حصارک – دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم وتحقیقات
تلفن:
۴۴۸۶۵۱۷۹-۸۲ / ۴۴۸۶۵۱۵۴-۸
کد پستی:
۱۴۷۷۸۹۳۸۵۵
صندوق پستی:
۱۴۵۱۵/۷۷۵
سند تحول و تعالی دانشگاه آزاد اسلامی
متنی که در پی می آید، سخنرانی دکتر غلامرضا اعوانی استاد برجسته فلسفه در سمینار جلالالدین رومی در دانشگاه تورنتو است که در وبلاگ مهمان وی منتشر شده است
سخن گفتن از عشق در «مثنوی معنوی» جلالالدین محمد بلخی، آن ستاره درخشان آسمان عرفان و آن یگانه دوران، کاری به غایت دشوار است، زیرا عشق از دیدگاه حضرت مولانا بحری است بس ژرف و عمیق که کس به ژرفای آن نتوان رسید و سیاحان این بحر برای فرا چنگ آوردن در و مروارید آن چه بسا در آن غرقه گشتهاند و آب دریا غریقان این بحر را در ساحل افکنده است. اما حضرت مولانا غواصی است،هر که با پاچیله معرفت در اعماق ژرف این دریا رفته و گوهرها را به سلک نظم کشیده است. عشق از سویی خلاف عقل است، زیرا آثار عقل در همه جا پیداست، در حالی که در نهانخانه عالم پنهان است و در واقع عشق پنهانترین پنهانهاست. از نشانههای عشق تحیر است و در مقامات عرفانی وادی حیرت از مقامات سلوک و شرط لازم برای وصول به مرتبه فناست. در نتیجه، مولانا از عشق به دریای عدم تعبیر میکند. عدم در اینجا رمز نیستی و فناست. عشق انسان را از هر هستی مجازی برکنده و او را در هستی حقیقی فانی میسازد. عشق حتی برتر از بند بندگی و خداوندی است.
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد ودو دیوانگی
نظر شمس در مورد عشق
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
در شکسته عشق را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
بیماری عشق نیز غیر از همه بیماریهاست و طبیب صوری راهی به درمان آن ندارد. عشق امری ربانی و الهی و رمز خورشید کمال حق است. مولانا عشق را «اصطرلاب اسرار خدا» میخواند. غایت و نهایت عشق وصول به حضرت حق است، گو اینکه عشق به تعبیر مولانا عشق «این سری» یا عشق مجازی باشد. عشق از دید مولانا چون صفت حق است نامتناهی و بنابراین، مانند دیگر اوصاف حق در قالب الفاظ و کلمات نمیگنجد و هر چند انسان بخواهد با کمک الفاظ و روشنگری زبان آن را تفسیر کند بر ابهام آن میافزاید و «عشق بیزبان» خود گویاتر و روشنتر است. خاصه، عقل از تبیین عشق عاجز است و به خری ماند که در وصف آن در و حل الفاظ و حروف گرفتار میشود. بهترین راه برای شناختن عشق خود عشق است.
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن میشکافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عشق در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
به نظر مولانا، عشق از اوصاف خداوند بینیاز است و بنابراین، عاشق و معشوق حقیقی هموست و اطلاق عشق بر ذات حق اطلاق حقیقی و بر غیر حق اطلاق مجازی است. این به جهت آن است که اوصاف کمالیه وجود اولاً و بالذات به حضرت حق و ثانیاً و بالعرض به موجودات عالم تعلق دارد. بنابراین، حسن مطلق از آن خداوند است و زیبایی موجودات عالم را به «حسن زر اندود» مانند میکند. عشق خداوندی به مانند نور محض است که از هرگونه عیب و نقصی مبراست. عشق مخلوق به مانند آتشی است که ظاهر آن آتش و باطن آن دود است و اگر نور آتش بمیرد، سیاهی دود پیدا میشود.
عشق ز اوصاف خدای بینیاز
عاشقی بر غیر او باشد مجاز
چون رود نور و شود پیدا دخان
بفسرد عشق مجازی آن زمان
مولانا عشق موجودات فانی را فانی میشمارد و عشق حضرت حق پایدار و جاویدان میداند وآن را به سالک طریق حق تجویز مینماید.
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را بر حی جان افزای دار
زآنکه عشق مردگان پاینده نیست
زآنکه مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در حیات و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زندهگزین کو باقی است
کز شراب جان فزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
نظر شمس در مورد عشق
در نظر مولانا شالوده هستی بر عشق نهاده شده است. عشق فقط صفت خداوند و بشر نیست، بلکه اصل خلقت و پیدایی عالم است. عشق مانند دریایی کران ناپیداست و آسمانها و زمین چون کف و موجی از این دریایند. گردش و پویش آسمانها و زمین از عشق است و اگر سریان عشق در شریان عالم نباشد، عالم از ایستایی فسرده میشود و جمادی در نبات و نبات در حیوان و حیوان در انسان محو و فانی نمیشود. ذرات عالم عاشق کمال حقند و راه علو استکمال را میپویند و در شتاب و جنبش خویش حق را تسبیح میگویند و تنشان از این جنبش عشق پاک و پیراسته میشود.
نمونه اعلای عشق در عالم هستی سرور کائنات رسول خداست که از فرط ظهور عشق سرمدی در او به کنیه «حبیبالله» مفتخر شده است و با آنکه همه انبیا مظهر تام حبّ و عشق الهیاند، او در میان همگنان به این صفت ممتاز گشته است. چون به مصداق «احببت ان اعرف» عشق سلسله جنبان عالم هستی است، کمال این عشق در خطاب «لولاک لما خلقت الافلاک» (ای محمد (ص) اگر تو نبودی این جهان را نمیآفریدم) جلوهگر شده است. پس غرض از برافراشتن این چرخ بلند، فهم علو مرتبه عشق است.
عشق ساید کوه را مانند دیگ
عشق جو شد بحر را مانند دیگ
عشق لرزاند زمین را از گزاف
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی داد می افلاک را
عشق به تعبیر مولانا اگر به در انبان هستی افکنده است، بالایی و پستی عالم همه از عشق است. عشق افلاک را در گردش و چرخش انداخته است، به گونهای که افلاک بر گرد سر ما در حرکتند. عشق آرام و قرار را از زیر و زبر عالم گرفته است. موجودات عالم چون خار و خسی که در گرداب تند گرفتار آمده باشد، در سیل عشق افتاده و دل به قضای عشق نهادهاند و مانند سنگ آسیا به گرد خود میگردند. جریان آب جو و گردش دولاب گردون نشانهای از این عشق است.
عقل جزیی از نظر مولانا منکر عشق است، گرچه مدعی است که به اسرار و حقایق عشق راه دارد. عقل جزیی عقل تقید است. عقلی است که از قید خودی رهایی نیافته و در قید و بند انانیت و هستی مجازی گرفتار است.
عقل جزیی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
مولانا از عقل جزیی به زیرکی تعبیر میکند. نمونهای ابلیس است که با همه زیرکی و داناییاش از درگاه قرب الهی رانده شده است. نمونه کامل عشق انسان یا نوع بنیآدم است که به جهت انس با حضرت انس با حضرت حق به کمال مرتبه قرب نایل گردیده است. در تمثیل زیبای دیگری مولانا زیرکی عقل را به شنا کردن در دریاهای بیکران و ژرف و بیپناه تشبیه میکند که در آن انسان در کام طوفانها و گردابهای خوفناک گرفتار میآید، به گونهای که برای او امید رهایی نیست و شناگر در کام مرگ گرفتار میشود. برعکس عشق مانند کشتی است که کمتر در لجهای عمیق و گردابهای هائل غرق میشود و در میان طوفانهای سهمگین مسافر همیشه امید رهایی و نجات دارد.
داند او کو نیکبخت و محرم است
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
در دفتر پنجم مثنوی، مولانا داستان معشوقی را بیان میکند که در صدد امتحان عاشق خویش است و میخواهد ببیند که آیا عاشق خویش است و میخواهد ببیند که آیا عاشق بطور کلی در وجود معشوق فانی شده است یا نه. معشوق از عاشق میپرسد که خود را بیشتر دوست دارد یا معشوق را. عاشق در پاسخ میگوید که در وجود معشوق آنچنان فانی شده است که از سر تا قدم از وجود معشوق پر شده است و آنچنان مستغرق معشوق است که از عاشق جز نامی بیش بر وی نمانده است. این فنای کلی عاشق در معشوق موجب کمال عاشق میشود، مانند سرکهای که در دریای انگبین شیرین شده است و یا به سنگی ماند که لعل ناب شده است و از صفات آفتاب پر گردیده و سنگی خود را از دست داده است.
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی که فلان ابنفلان
مر مرا تو دوستتر داری عجب
یا که خود را، راست گو یا ذالکرب
گفت من در تو چنان فانی شدم
گه پرم از تو ز ساران تا قدم
بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوش کام نیست
همچو سنگی کو شود کل لعل ناب
پر شود او از صفات آفتاب
مسئلهی مهم آن است که هرگز از سؤالکردن دست برندارید. برای هر حس کنجکاوی، یک پاسخ وجود دارد.
نمی دانید؟! بپرسید!
می دانید؟! پاسخ دهید!
لیست کامل
© Porseshkadeh.com
نی نی سایت
دیدگاهتان را بنویسید