
1. مقدمه
مولوی یکی از قلههای ادبیات عرفانی فارسی است که آثار او هم از نظر کیفیت و هم کمیت بهویژه در شعر، منحصربهفرد است. مثنوی معنوی او مبین مفاهیم والای عرفانی است و غزلیات شمس وی وجد و حال و کشف و شهود را به حد اعلای خود رسانده است. گستردگی و علوّ زبان و بیان و مفاهیم این آثار، بسیاری از محققان را بر آن داشته است که بررسیها و تحقیقات گسترده و متنوعی را در این زمینه انجام دهند. مثنوی در بحر «رمل مسدس محذوف» است و این وزن یکی از شش وزن مهم مثنوی در ادبیات فارسی است. علاوه بر مثنوی مولوی، منطقالطیر عطار، سلامان و ابسال جامی نیز در این وزن سروده شدهاند (کرمی، 1384: 43).
شیوه غزلسرایی مولانا که خارج از سبکهای متداول قبل از اوست و نیز مضمون غزلهای او که بیشتر عرفانی است، شاید دلیلی برای بیگانه ماندن مردم از دیوان مواج شمس تبریزی باشد و تنها اهل ادب آن را میفهمند و از آن بهره میبرند.
او نه تنها از هرگونه تصنع و تکلفی در شعر میگریزد، بلکه به معیارهای شعری متداول میان شاعران آن زمان نیز چندان پایبند نیست و همان الفاظ و تعبیراتی را که آناً به خاطرش میرسد برای بیان معانی بهکار میبرد. غزلیات وی که در حال و هوای خاصی سروده شده بیانگر این مطلب است که تا نفس از نقش تعصب و اوهام پاک نشود، قابل سیر و سلوک نیست.
این معانی در زبان سایر عرفا هم آمده اما در زبان مولانا لطف غزل و شور عشقورزی پررنگتر است.
دیوان شمس تبریزی بالغ بر چهل هزار بیت است و مطالعه چنین اثر بزرگی نیاز به زمان بسیاری دارد. اثر حاضر به نوعی، یک طبقهبندی موضوعی از کلیات وی قلمداد میشود؛ نکته جالب درباره مولانا راه و رسم زندگی اوست. روش زندگی او با شعرش بسیار هماهنگ است و این مسئلهای است که در مورد بسیاری از شاعران و فلاسفه صدق نمیکند. یکی از دلایل محبوبیت مولانا همین است که میتوان در کنار شعر او، به زندگی نیز توجه کرد و از آن الهام گرفت (نامور مطلق و همکاران، 1388: 40).
مولانا اندیشه او
جلالالدین محمد رومی بلخی، اندیشمند نامآشنایی است که هر کس با آثارش آشنایی یافته، زبان به تحسین او گشوده است. او، روز ششم ربیعالاول سال (604 ق) در شهر بلخ به دنیا آمد. پدرش سلطانالعلما بهاءالدین محمد معروف به بهاء ولد، از عالمان و خطیبان بزرگ آن دوران بود. جلالالدین در شرایطی به دنیا آمد که هجوم خطرناک مغولها، از سرزمین مغولستان به راه افتاده بود و به سرزمین خراسان نزدیک میشد. پدر مولانا احساس خطر کرد و به همراه خانواده و یارانش عازم سفر حج شد و پس از آن به آناتولی رفت و در قونیه مقیم شد.
مردم قونیه شیفته او بودند و به محمد پسر او نیز عشق میورزیدند. پدر مولانا او را طوری تربیت میکرد که بتواند بعد از خودش، جای او را بگیرد. او در دوران حیاتش به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشد و در قرنهای بعد القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار میرفته است و در برخی اشعارش تخلص او را «خموش» و «خامش» دانستهاند (فروزانفر، 1385: 15).
علامه محمدتقی جعفری در جلد چهارم تفسیر مثنوی مینویسد: «جلالالدین درخت باروری در باغ فرهنگ اسلامی و ساخته شده فرهنگ پایدار اسلام بوده و این دین جاوید را برای انسان شدن لازم و کافی میدیده و معتقد بوده است که انسان میتواند با شناخت فرهنگ اسلامی و پیروی عملی از آن، خویشتن را بسازد و در گذرگاه «انا لله و انا الیه راجعون» شخصیت خود را به ثمر برساند. جلالالدین در اندیشهها و دریافتهای عالی خود، واقعیات و حقایق فراوان را با زبان پارسی بیان نموده و کمترین تردیدی در عظمت فکری و دریافتی او و اعتقاد به اینکه او از مردان کمنظیر تاریخ فرهنگ بشری است وجود ندارد (جعفری، 1352: 98).
گروهی از مولویپژوهان شخصیت مولانا و افکار و اندیشههای وی را بر پایه افکار ابنعربی بررسی میکنند، اما باید گفت بنا به قراین و شواهد و دقت در بنمایههای فکری مولانا، آثار این شخصیت بزرگ ایرانی، ترکیب و تلفیقی است ثمربخش میان عشق و شیدایی حلاجوار و عقاید عرفانی حکیم ابنعربی و برهانالدین محقق ترمذی (بئوزانی، 1381: 83).
مولوی مثنوی را در شش دفتر سرود، که مجموع ابیات آن به حدود 30 هزار بیت میرسد. این کتابها به زبانهای بیگانه ترجمه و شرح داده شده که مهمترین آنها، ترجمه و شرح «رینولد نیکلسون» انگلیسی است.
مولانا معتقد است که انسان باید در قوس صعود خود به سمت عالم بالا، خیر محض را بستاید، به زیبایی عشق بورزد و تا بدانجا که میتواند خود را محو در صفات عالیه محبوب حقیقی (ذات اقدس الهی) نماید تا بتواند به مدد چنین رفتاری، آینه تمامنمای صفات الهی گردد. به همین دلیل هم در زبان مولانا مطالب عرفانی و سیر به طرف پاکی و نور صورت معاشقه مییابد (دشتی، 2535: 163).
در نگاه مولانا به جهان هستی، دو مؤلفه مهم عشق و ادراک بیش از سایر زمینههای معرفتی خودنمایی میکند. در چنین نگاه عاشقانهای، خیر محض و جاذبه بیحد و حصر در وجود خداوند متجلی میگردد و سراسر هستی صحنهای پویا از دلدادگی و عشق بین خالق و مخلوق به حساب میآید.
در غزلیات مولانا، با جذبهای نامتناهی و روحی، همه محالها ممکن و همه رنجها، خوشیها و همه دردها به آرامش بدل شده است. او شور عشق در سر دارد و این شور و سودای تفسیرناپذیر گاهی رنگ دیگری به خود میگیرد؛ گویی توجه نفس به یک نقطه و متمرکز شدن اندیشه در یک امر، نوعی «خودفراموشی» میآورد. در زبان وی لطف غزل و شور عشقورزی پررنگتر است. چندلایگی و تضاد و همهجانبه بودن اوصاف معشوق در دیوان مولانا گواه از حالات درونی و مستی اوست.
غزلیات او با وجود شمس، رنگ عاشقانه به خود میگیرند و پس از او، صلاحالدین زرکوب (وفات 657) محبوب او میشود و بعد از مرگ صلاحالدین، حسامالدین چلپی، همدم و همنشین وی میگردد. اگر مولانا با شمس تبریزی و صلاحالدین زرکوب یا حسامالدین چلپی با آن لهجه گرم و متموّج از عشق سخن میگوید، برای این است که در آنها پرتویی از نور مطلق مشاهده کرده است. او در هر چیز «او» را میجوید و آن را در جانهای پاک بیشتر احساس میکند و به سخن میآید:
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
(فروزانفر، 1380: 126)
تضاد، چندلایگی و همهجانبه بودن اوصاف معشوق در دیوان مولانا مشهود است و باید آن را زاده مستی و بیخودی وی و حالات درونی او دانست.
مولانا و رابطه او با شمس
مولانا به دانستههای خود قانع نبود و قصد داشت به دمشق برود و تحصیلات خود را کامل کند. او خود را از درس و موعظه کنار کشید. در بین استادانش هیچکس از احساسات وی باخبر نبود جز برهانالدین محقق ترمذی. او مولانا را از دیدار با شخصی دیگر با دانش بسیار و خردی بسیار والا و شگرف آگاه میکرد؛ ولی مولانا نگران بود که او نیز تفاوتی با سایر مشایخ نداشته باشد، چرا که مشایخی که قوانین شرع را بهخوبی میدانستند، در طریقت و معرفت خام و بیتجربه بودند و مولانا چیزی جز وصال حضرت حق نمیخواست و قوانین شریعت را برای نیل به این مقصود کافی نمیدانست.
روزی مردی گدا با ردایی کهنه در مسیر راه او قرار گرفت و مولانا از او به وحشت افتاده بود و قصد فرار داشت اما برهانالدین او را از این کار باز میداشت تا آنکه آن مرد دست مولانا و برهانالدین را گرفت و زمزمههایی از عشق سوزان الهی را به زبان آورد که مولانا را از خود بیخود کرد و ناگهان در میان جمعیت ناپدید گشت. برهانالدین به مولانا گفت: «او کسی نبود جز شمس تبریزی که مردم او را شمس پرنده مینامند» و پس از آن زمانی که برهانالدین خواست مولانا را ترک کند به او گفت: «دوست عظیمالشأنی به سراغت خواهد آمد که آیینهای از روح خودت خواهد بود و عالم در برابر عشق شما سر تعظیم فرو خواهد آورد و رفت.
دیدار بعدی شمس و مولانا زمانی بود که شمس به جلسه درس مولانا راه یافت و به کتابهایی که در کنار مولانا بود اشاره کرد و گفت: «اینها چیست؟» و مولانا پاسخ داد: «تو نخواهی فهمید» و شمس گستاخانه به حوضچه وسط مدرسه قدم نهاد و شروع به انداختن آن کتابهای ارزشمند به داخل حوضچه کرد و وقتی مولانا زبان به اعتراض گشود و گفت: «این دیگر چه کاری است؟» پاسخ داد: «تو نیز نخواهی فهمید» و شاید آن هنگام که شمس کتابها را بهصورت خشک از آب بیرون میآورد و به دست مولانا میداد، اولین شعلههای آتش عشق در دل مولانا شعلهور میشد. او همان مردی بود که مولانا در انتظارش نشسته بود تا مولانا را تا مراحل نهایی سفرش راهنمایی کند.
سالها تحصیل علم و معرفت، با آمدن شمس از میان رفته بود. مولانا مورد نکوهش مریدان خود و شمس مورد نفرت آنان قرار گرفته بود. شمس شبی از حجره مولانا خارج شد و هرگز به آنجا برنگشت، این جان مولانا را به درد آورد و همین امر سبب شد سلطان ولد پسر بزرگ مولانا در جستوجوی او به دمشق برود و او را به قونیه بازگرداند اما تلاش او بیفایده بود. با رفتن شمس گویی حجابی ضخیم از روی قلب جلالالدین به کنار رفته بود و همه چیز را زیبا میدید او همواره خدا را در جهان بیرون جستوجو کرده بود و سرانجام آن را در قلب شمس یافته بود. او این حقیقت را بهخوبی درک کرده بود که همه چیز خداست.
مولانا و پیر
جلالالدین، پیر را «عین راه» و پیوستگی با او را عین طریق وصول به مقصد کمال میداند؛ بدینمعنا که هدایت پیر روشنضمیر، هم ارائه طریق است و هم ایصال به مطلوب. وی پیوند با پیر را چون کیمیایی میداند که مس تیره وجود را به زر خالص تبدیل میکند:
بخرام شمس تبریز، تو کیمیای حقی
همه مس ما شود زر چو به کان ما درآیی
(فروزانفر، 1380: 828)
و در جای دیگر به مخاطب خویش نیز توصیه میکند تا از وجود پیر بیبهره نماند، چون راه رسیدن به حقیقت را بس پرخطر و طی کردن آن را بدون راهنما و رهبر راهدان غیرممکن میداند:
پیر را بگزین، که بیپیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
(همان: 893)
مولانا و عشقنظر شمس تبریزی در مورد عشق
عشق «افراط در محبت است و آتشی است که در دل عاشق حق میافتد و جز حق را میسوزاند؛ امری است الهی و آموختنی نه آمدنی» (نوربخش، 1379: 195). «عشق میل مفرط است و اشتقاق عاشق و معشوق است از عشق، به معنی فرط حب و دوستی، و مشتق از عشقه و آن گیاهی است که به دور درخت پیچد و بعد از مدتی خود درخت نیز خشک شود. و چون عشق به کمال رسد، قوا ساقط شود و میان حب و خلق ملال افکند و از جهت غیر دوست ملول شود یا دیوانه شود و یا هلاک گردد» (سجادی، 1370: 235).
جلال ستاری در «عشق صوفیانه» به نقل از پیر هرات میگوید: «این محبت تعلق به خاک ندارد و از کسی است. اگر علت محبت خاک بودی، در عالم خاک بسیار است و نه هر جایی محبت است» (ستاری، 1375: 44).
عشق دلیل آفرینش و متعلق به همه پدیدههای آن است. تلاشی که برای رسیدن به اوج هر کیفیتی در عوامل طبیعت موجود است، سببی جز عشق ندارد. هر موجودی، حتی دانهای کوچک و ناچیز، در لحظه پدید آمدن ناقص است و میکوشد تا در جهان هستی به تکامل برسد. این جذبه شورآفرین مولود عشق و دلیل آفرینش است:
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را؟
(فروزانفر،1380: 858)
عشقی که مولانا همواره از آن سخن میگوید عشقی آسمانی و بقول خود او «آنجهانی» است، و معتقد است عشق معشوق است که عاشق را به سوی خود میکشد:
ای عشق آنجهانی، ما را همی کشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
(همان: 311)
عشق از دیدگاه او جان جهان است و هر کس از آن بهرهای ببرد متعالی گردد و جان پاک را از تیرگی و تنگی برهاند:
تو جان جهانی و نام تو عشق است
هر آنک از تو پُری یافت بر عُلو گردد
(همان: 273)
عشق زندگیبخش و آب حیات است:
از آن آب حیات است که ما چرخزنانیم
نه ز کفّ و نه از نای، نه دفهاست خدایا
(همان: 30)
عشق، عاشق را از هر عیبی مبرا میکند:
اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد
بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی
(همان: 159)
مولانا معتقد است از عشق گریزی و گزیری نیست و آنکس که غم عشق خدا راه دل او را بزند، سود دو جهان را از آن خود کرده است:
ز دست عشق بجسته است تا جهد دل من
به قبض عشق بود قبضه قلاجوری
(همان: 931)
در فرهنگ اصطلاحات کلیات شمس، لغت «قلاجور» به معنای نوعی شمشیر آبدار آمده است.
(کیمنش، 1366: 1256)
جایگاه معشوق در غزلیات مولانا
مولانا لزوم داشتن معشوق را در میان مصائب اینگونه بیان میکند که: آنکس که از داشتن یار محروم است چون تنی است که سر ندارد؛ و هیچ موجودی را از معشوق بیبهره نمیداند:
هر سینه که سیمبر ندارد
شخصی باشد که سر ندارد
و آن کس که زدام عشق دورست
مرغی باشد که پر ندارد
(فروزانفر، 1380: 219)
معشوق مولانا، صورت عشق ابد است که در جسد انسانی رو مینماید تا بدینوسیله عاشق خویش را به سوی حضرت احدیت راهبر باشد:
ای صورت عشق ابد خوشرو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما
(همان: 11)
بهطور کلی، در غزلیات مولانا به دو نوع معشوق برمیخوریم: یکی شمس تبریزی یا صلاحالدین زرکوب یا هر انسان وارسته دیگری که صورت عشق ابد است در قالب انسانی و معشوق مولانا؛ دیگری حضرت حق است که هم معشوق شمس و مولانا و دیگر واصلان به حق است که نقش واسطهگری را ایفا میکند و راهنمای جان عاشق به معشوق است:
شمس تبریزی یکی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مکن
(همان: 612)
معشوق در دست عاشق است و عاشق کورکورانه به دنبال او میگردد و هر دو بیخبرند:
او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بیخبران پرسیدم
(همان: 493)
او هم طالب است و هم مطلوب، هم عاشق است و هم معشوق:
هم طالب و مطلوب او، هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده
(همان: 695)
راه رسیدن به او بس دشوار و پرپیچوخم است، اما این راه با تمام دوری و سختی در نظر عاشق همواره نزدیک است،
تا نکنی کوه بسی، دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی، گوهر و مرجان نبری
(همان: 743)
معشوق مولانا به تن دور است و به دل نزدیک:
دوری به تن لیک از دلم، اندر دل تو روزنی است
زان روزنت از دیده من، چون مه پیامت میکنم
(همان: 423)
نام او را نه تنها مولانا بلکه بلبلان باغ و کبکان کوهسار نیز زمزمه میکنند:
من نه تنها میسرایم شمس دین و شمس دین
میسراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار
(همان: 325)
همه چیز از اوست و هم اوست:
هله دل من، هله جان من
هله این من، هله آن من
هله خان من، هله مان من
هله گنج من، هله کان من
(همان: 643)
1. مولانا و اوصاف کلی معشوق
حسن الهی و جمال از معتقدات عرفاست و به حدیث نبوی «انالله جمیل و یحب الجمال» مستند است. شاه نعمتالله ولی پس از ذکر این حدیث در ترجمه آن به شعر میگوید:
او جمیل است و دوستدار جمال
دوستدار جمال خود به کمال
(خرمشاهی، 1371: 596)
جمال، اوصاف لطف و رحمت خداوند و الهام غیبی است که به دل سالک وارد میشود و مولانا آدم و ذریه او را آینه جمال الهی میداند و معتقد است که به اعتبار خلافت و جانشینی خداوند، باید دارای تمام صفات حق باشد. جمال را میتوان ظاهر کردن کمالات معشوق به جهت زیادتی رغبت عاشق دانست. اعتقاد مولانا بر این است که حسن و جمال یار از هر حسن و جمالی برتر و بالاتر است و سایهای از حسن و جمال اوست:
جان و جمال روح بسی خوب و بافر است
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگر است
(همان، 136)
نمونههای دیگر را میتوان در (146، 224، 238، 286، 434) دید.
جمال یار، همان جمال الهی است که قبله دلها و ساکن جان است:
بدان جمال الهی که قبله دلهاست
که دم به دم ز طرب سجده میبرد جانت
(همان: 148، 593)
حسنش همه وفاست هر چند وفا نکند:
عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد
(همان: 259)
رسیدن به جمال یار مستلزم زدودن نقش خودپرستی از آینه دل است و رسیدن به میخواری مطلق.
چون آینه نقش خود زداییم
چون عکس چنان جمال خواهیم
(همان: 478، 325، 51)
مولانا در دیوان شمس تقریباً 179 بار جمال و 148 بار حسن معشوق را یادآور شده است که در بسیاری از ابیات حسن و جمال در کنار یکدیگر آمدهاند. وی رویهمرفته در حدود 327 بار این صفات را برای معشوق به کار برده است که عدد قابلتوجهی است.
1-1. فرد و یگانه بودن
او یکی است و ضرورت ایجاب میکند که در تعداد بیشتری جلوه کند:
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
(همان: 324، 427، 514، 692، 152، 167، 712، 15، 125، 111)
1-2. غریب و نادر
بس غریبی بس غریبی بس غریب
از کجایی از کجایی از کجا؟
(همان: 54)
بیا بیا که تو از نادرات ایامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی؟
(همان: 931، 704، 193)
1-3. حمد و بینیازی
در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم
(همان: 427)
(سرخوانی: خواندن آواز پیش از خواندن دیگران، سرودگویی، پیشخوانی تا دیگران ذکر گویند، پیشدرآمد) (فرهنگ معین: ذیل و شده سرخوان) پیشخوانی: ساز و آوازی است که بر سر خوان و به وقت طعام مینواخته و میخواندهاند (کیمنش 1266، 1239)
تو یاد کن الطاف خود، در سابق «الله الصمد»
در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا
(همان: 8، 422، 541، 213)
1-4. صبور و بردباری
معشوق صبور است و همنشینی با صابران را دوست دارد. صبر او چنان صبری است که حتی ایوب با چنان صبرش نمیتواند با او پهلو بزند و عاشق در برابر صبرش کم میآورد:
فرمود ربالعالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
(همان: 7)
این بیت ناظر است به آیه «ربنا افرغ علینا صبراً» (سوره بقره،آیه 251)
و در جای دیگر: چنان حلمی و تمکینی، چنان صبر خداوندی
که اندر صبر ایوبش، نتاند بود یار ای دل
(همان: 411)
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
(همان: 465، 701، 915، 551)
1-5. اهل جود و سخا بودن
«جود، بخشش چیزی بدون چشمداشت عوض و بی وجود غرض و استحقاق و سؤال از کسی است که بخشش برای اوست؛ در مقابل کرم که مشروط است به استحقاق و سؤال» (کیمنش، 1366، ذیل واژه جود)
مولانا در غزلیاتش همه موارد جود، سخا، کرم، ایثار و عطا را برای معشوق به کار برده است. او برای معشوقش بخشش بیش از حد تصور قائل است:
هر چه دادی عوض نمیخواهی
گرچه گفتند السّماح رباح
(فروزانفر، 1380: 160)
السّماح/ رباح: بخشش خود سودها دارد.
(فروزانفر، 1347: 711)
اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم
بر آور سر زجود من که لاتأسوا نمودستم
(همان: 435)
عطاهایش بینظیر است و آنچه او میبخشد جهانی به هر بنده است:
عالمی بخشد به هر بنده جدا
کیست کو اندر دو عالم این کند
(همان: 247)
(در این ابیات نیز به جود، سخا، بخشش و کرم نیز اشاره شده است: 169، 247، 108، 125، 9، 336، 409، 687، 785، 273). لازم به یادآوری است که در 92 مورد دیگر نیز به کرم یار اشاره شده است.
1-6. وفاداری
معشوق مولانا وفادارترین وفاداران است و احدی را از درگاهش نمیراند و سرچشمه تمام وفاهاست:
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
(همان: 196)
بگشا در بیا در آ، که مباد عیش بی شما
به حق چشم مست تو، که تویی چشمه وفا
(همان: 77)
او تضادی میان بیوفایی و وفاداری معشوق نمیبیند و یار را وفای او نمیداند:
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چون که جمال این بود رسم وفا چرا بود
(همان: 1، 170، 193، 450، 781، 749، 863، 790، 655، 142، 54، 2، 4، 1872)
1-7. رازدان و محرم اسرار عاشق
معشوق مولانا رازدار است و عالم اسرار رازدان و همراز عاشق و محرم هر ذرهای است:
بیا بیا که تو راز زمانه میدانی
بپوش راز دل من که رازدار توام
(همان: 521)
ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرّ کس روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
(همان: 779، 6، 694، 416، 332)
1-8. امید و امیدبخشی
مولانا یارش را امید همه جانها و امید همه ناامیدان میداند و به عاشق وعده دیدار میدهد:
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
امید همه جانها از غیب رسید آمد
(همان: 190)
امید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود
(همان: 218، 322، 323، 415، 336، 636، 943، 14)
1-9. راه و راهنمای عشق است
یار مولانا برای عاشق هم راه و هم راهبر است. او با دعوت خویش راه خود را به عاشق مینمایاند و با روان کردن او در آن مسیر، او را از زندان تن و دنیای دنی به سوی احدیت سوق میدهد:
چون انالله یدعوا را شنیدی کژ مکن رورا
زهی راعی، زهی داعی، زهی راه و زهی رهبر
(همان: 309)
ای شه صلاحالدین من، رهدان من رهبین من
ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من
(همان: 539)
ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما
(همان: 11)
این ابیات نیز در ذیل همین مدخل قرار میگیرند: (239، 273، 637، 204، 76، 747، 309، 655، 535)
1-10. کشنده عاشق به سوی خود
مولانا معتقد است که میل عاشق به سمت معشوق نتیجه کششی است که از جانب خود او صورت میگیرد و عاشق اختیاری از خود ندارد:
من به خود کی رفتمی او میکشد
تا نپنداری که خواهان میروم
(همان: 504)
ابیات (620، 239، 162، 5، 95، 2، 81، 254، 468، 81، 132، 133، 125، 795، 399، 80) نیز در ذیل همین مدخل قرار میگیرند.
2. معشوق و اوصاف متضاد او
تجلی حق مراتب گوناگون دارد. گاه باعث برپایی پاشکستگان بوده و آنها را از حضیض ذلت به ذروه عزت میرساند؛ گاه مایه مرگ است و گاه مایه زندگی؛ چنان که هم فرشته مرگ و هم فرشته حیات هر دو تجلی خدا هستند که یکی هنگام جان دادن به زندهها ظهور میکند و دیگری هنگام گرفتن جان از آنها ظاهر میشود. این هماهنگی قهر و مهر در سراسر هستی نهفته است. انسان کامل وجود جامع و آیینه تمام اسماء و صفات الهی است؛ همچنین هر فرشتهای از فرشتگان آیینه یک صفت و یا یک اسم الهی است.
«حق را به دلیل جستن، آنچنان بود که آفتاب را به چراغ جویند. هر چه در وهم و خیال و خواطر آدمیان گذر کند او نه آن است و نه چنان است؛ بلکه آفریدگار آن است» (دینانی،1375: 323). وجود معشوق سرشار از اوصاف متضاد است و از این روست که مولانا وصف او را با معیار عقل، ناممکن میداند. خود، پنهان و پیداست و اوصاف او مظهر جمال و جلال و لطف و مهر. او هر لحظه با لباسی و صفتی ظاهر میشود که مولانا هیچ تناسخی در این دگرگونی نمیبیند و معتقد است یار همان است و این تغییر و دگرگونیها در حالات معشوق را، وحدت محض میداند.
2-1. او مجموع همه اوصاف متضاد است
مجموع همه ست شمس تبریز
حق است، که من عدد نخواهم
(همان: 479)
2-2. پیدا و پنهان
عشق حقیقی، عشقی با ویژگیهای خاص خود اوست، چون عاشقان در آن پیدایند و معشوق ناپدید و عاشق به کمال و جمال او سوگند میخورد:
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی که دید
(همان: 248)
سوگند میخورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهانست آن یکی
(همان: 905)
پنهان بودن حکمت اوست و عاشق پنهان بودن او را به سود خود میداند و معتقد است اگر او پیدا باشد از آن همگان است:
مخوان این گنجنامه دیگر ای جان
این گنج از پی حکمت دفین شد
(همان: 204)
از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد
گر هیچ پدیدستی، آن همگانستی
(همان: 784)
از آنجا که مولانا اعتقاد دارد که معشوق از غایت پیدایی پنهان است باید این نتیجه را گرفت که معشوق هرگز پنهان نیست و بلکه پیدا و پنهان است؛ او با علم قال پیدا نمیشود در حالی که پیداتر از هر قیل و قالی است:
پیدا نشوی به قال زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
(همان: 826، 192، 32، 722، 52، 846، 423)
2-3. آشنایی و بیگانگی
یار مولانا یاری آشناست و به منزله خویش و تبار عاشق محسوب میشود، اما معشوق بنا بر رفتار ذاتی خود همواره ناز و با عشق خویش بیگانگی پیشه میکند:
ای دل از عالم چنین بیگانگی
هم زیار آشنا آموختی
(همان: 878)
چه باشد پیشه عاشق به جز دیوانگی کردن
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن
(همان: 561)
2-4. درد و درمان
درد دل عاشق جز با درد او التیام نمیپذیرد. عاشق نیز آشنای درد است و از هر چه طرب است بیزار:
داروی درد دلم درد وی است
دل به دردش ز چه رو نسپارم
(همان: 507)
طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
نشان نماند او را که بشنود نامش
(همان، 390)
2-5. مایه قرار و بیقراری
معشوق صبر و قرار معشوق را از او میگیرد و با این حال عاشق جویای او و خواهان بیصبری و بیقراری است:
رقصان سوی گردون شوم زانجا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهای ای میزبان زودتر بیا
(همان: 3)
همواره از مطربان میخواهد نام معشوق را به زبان آرند و به یاد او بنوازند:
مطربا نام بر ز معشوقی
کز دل ما ببرد صبر و قرار
(همان: 350)
2-6. زهر و پادزهر
پازهر تویی و زهر دنیا
دانه تو و دام زندگانی
(همان: 829)
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا
(همان: 14)
2-7. نیکنامی و رسوایی عاشق
پس تن نباشم جان شوم، جوهر نباشم کان شوم
ای دل مترس از نام بد، کو نیکنامت میکند
(همان: 167)
آن جان و جهان آمد، وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد، تا پرده درد ما را
(همان: 24)
منابع
1. بئوزانی، الساندرو (1381)، غزلسرایی مولوی، ترجمه محمدحسن جلیلی، مجموعه مقالات مجموعه رودکی (کزین برتر اندیشه بر نگذرد) چاپ اول، تهران: ایران.
2. خرمشاهی، بهاءالدین (1371)، حافظنامه، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی و سروش.
3. جعفری، محمدتقی (1352)، تفسیر و نقد تحلیل مثنوی (15 جلد)، چاپ اول، تهران: انتشارات اسلامی.
4. دینانی ابراهیمی، غلامحسین (1375)، اسماء و صفات حق، تهران: اهل قلم.
5. دشتی، علی (2535)، سیری در دیوان شمس، چاپ پنجم، تهران: انتشارات جاویدان.
6. ستاری، جلال (1375)، عشق صوفیانه، چاپ دوم، تهران: نشر مرکز.
7. سجادی، سید جعفر (1370)، فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، تهران: زبان و فرهنگ ایران.
8. فروزانفر، بدیعالزمان (1347)، شرح احادیث مثنوی، تهران: امیرکبیر.
9. ـــــ، ــــــ (1385)، زندگانی مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی، تهران: معین.
10. کرمی، محمدحسین (1384)، عروض و قافیه در شعر فارسی، چاپ دوم، شیراز: دانشگاه شیراز.
11. کیمنش، عباس (1366)، پرتو عرفان (شرح اصطلاحات عرفانی کلیات شمس)، تهران: سعدی.
12. محمدی، علی (1387) چکیده و تحلیل مثنوی، تهران: علم.
13. نوربخش، جواد (1379)، فرهنگ نوربخش، چاپ سوم، تهران: انتشارات یلدای قلم.
عالی بود…..
بازخوانی
فرهنگنامه پدیدآورندگان مجلات رشد
این از نکته های شنیدنی است. ملاصدرا یک فصلی در اسرار دارد که در آنجا فیلسوفانه در باب عشق سخن گفته است. اولا یک فکت (یک واقعیت) را در عالم انسانی پذیرفته است و آن اینکه در عالم انسانی رابطه ای به نام رابطه عاشقی بین آدمیان هست. او حتی این رابطه را منصوب و منحصر به رابطۀ مرد و زن هم نکرده است. گفته است که بین مردان و بین زنان هم این رابطه مودتی برقرار می شود. رابطه ای که فرض کنید بین مولوی و شمس بود هیچ نامی بر او جز نام عشق نمی توانیم بگذاریم. هیچ ضرورتی ندارد همچنان که نوبت دیگر گفتم که مقوله و مفهوم جنسیت وارد عشق بشود. از مقارنات اوست همراه اوست ولی از مقدمات او نیست. یعنی داخل مفهوم او و داخل حقیقت او نیست اما البته به دلیل اینکه ما آدمیان بالاخره یا مردیم یا زنیم همراه و مقارنت با جنسیت، با زن بودن یا مرد بودن هم پیدا می کند. به همین دلیل هم هست که مولانا برای اینکه این مقوله را کنار بگذارد می گفت که زن و مردی مربوط به بدن است به جسم است اما روح زنی و مردی ندارد. فوق این مقولات قرار می گیرد.
روح را با مرد و زن اشراک نیست
ملاصدرا در مساله عشق و این رابطه محبتی بین آدمیان نظر فیلسوفانه کرده است و فصلی در کتاب اسفار اربعه گشوده است که چرا چنین چیزی در عالم انسانی وجود دارد. او تعبیرش عشق به حسان الوجوه است یعنی عشق به خوب-رویان. علی العموم. خوب-رویان از هر جنسیتی که باشد. نهایت داوری او هم این است که چنین چیزی نه تنها بد نیست بلکه بسیار خوب است و چون هست و چون کثیر است نشانه آن است که حکمتی بر او است و خالق این عالم و خالق آدمیان مصلحتی را دنبال می کرده است که چنین جذب و انجذابی را میان آدمیان وضع کرده است. نباید این را یک امر عارضی، یک امر انحرافی و یک امری که شیطانی است و از بیرون بر آدمیان تحمیل شده است دانست. این را باید خدانهاده و خداداده شمرد و اندیشید که چه مصلحتی بر آن مترتب بوده است و چه غرضی خالق عالم در این کار داشته است. لذا عشق انسانی واجب چنین خصلت ها و خصوصیت هایی هم هست و ملاصدرا این عشق را عشق مجازی نامیده است. عشقی که در آن همچنان که گفتم معشوق غیرالهی است بلکه بشری است آدمی با آدمی عشق می ورزد. شاعران ما و عارفان ما حتی گفته اند که اگر این خصلت در آدمی نباشد بالاقوه یا بالفعل او اصلا از آدمیت بویی نبرده است.
تو خود چه آدمه ای که از عشق بی خبری
اگر بالاقوه یا بالفعل این خصلت و قابلیت و قدرت در آدمی نباشد آدمیت او محل تردید است. همین عشق مجازی. نزد عارفان ما در واقع تعریف انسان، حیوان ناطق نیست بلکه حیوان عاشق است. حیوانی که می تواند عشق بورزد و اگر این توانایی در او نباشد از آدمیت چیزی کسر دارد. مولوی در رابطه میان پیامبر و همسر ایشان عایشه همین مساله را بیان کرده است. در روایات آمده است که پیامبر به عایشه که جوانترین زن ایشان بود مهر بسیار می وزیدند واین سخن از پیامبر که کلمینی یا حمیرا مشهور است. حمیرا نام عایشه بود و گاه منقول است که پیامبر به عایشه می گفتند که بیا بنشین و با من حرف بزن. عارفان ما تحلیل های بسیار غریبی و گاه بعیدی و گاه متکلفانه ای از این سخن پیامبر کرده اند. گفته اند که گاهی که ایشان مستغرق در مکاشفات ملکوتی می شد و دچار تزلزلی در ناحیه وجود خود می شد برای آنکه دوباره به عالم ماده برگردد و بتواند زندگی بشری و خاکی خود را از نو آغاز کند حاجت داشته که یک آدمی از روی محبت خاکی و زمینی با او سخن بگوید و او را از استغراق پیشین دربیاورد و به همین سببب هم همسر خود را دعوت می کرد که با او سخن بگوید. شاید این هم باشد. ولی هیچ اشکالی هم ندارد که بگوییم پیامبر به هر حال یک انسان بود و به همسر خود نهایت علاقه را داشت و از همنشینی با همسر جوان خود لذت می برد و او را دعوت می کرد که بنشیند و با او گفت و گو کند و ملالت را از خاطر او بزداید. مولوی می گوید که :
آنکه عالم مست گفت او بُدی
کلمینی یا حمیرا می زدینظر شمس تبریزی در مورد عشق
وقتی که بیان می کند که زنان در باطن چه سلطه ای بر مردان دارند گرچه که در ظاهر مردان بر زنان سلطه دارند اما آن نظمی و مدیریتی که خدا در این عالم افکنده است این است که زیرکانه و از طریق باطن، زنان را بر مردان مسلط کرده است. می گوید که
رستم زال ار بود از حمزه بیش
هست در باطن اسیر زال خویش
رستم هم که باشد اسیر و فرمانبردار زن خود است. اسیر زال خود است. بعد تمثیل به پیامبر علیه السلام می کند. می گوید که رستم که جای خود دارد. پیغمبر هم حاجت به همسرش عایشه داشت و می گفت بدون تو کار من تمام نیست. بدون تو ملال من پیامبر زدوده نمی شود و لذا آنکه عالم مست گفت او بدی آن کسی که دنیا حاضر بود به پای حرف او بنشیند، خودش حاضر بود پای حرف عایشه بنشیند. به حمیرا می گفت که بیا بنشین و با من سخن بگو. غرضم اشاره به این نکته بود. بعد مولوی می افزاید این چنین خاصیتی در آدمی است.
مهر، حیوان را کم است آن از کمی ست
این اصلا خاصیت آدمی است. این لازمه آدمی بودن آدمی است که مهر بورزد. بتواند مهر بورزد، هم محب باشد هم محبوب. هم عاشق باشد هم معشوق. مهر حیوان را کم است آن از کمی ست. حیوانات هستند که نمی توانند مهر بورزند آن هم به خاطر کمی و نقصان وجودشان است. انسان هر چه کامل تر باشد مهرورزی او هم بیشتر است. این خیلی نکته مهمی است. این نکته ای که عارفانه و متفکرانه در اینجا اشاره کرده و در واقع می خواهد بگوید که شما این را از کمی و نقصان وجود پیامبر نبینید و نگویید که پیامبر که باید بی نیاز باشد، چرا حاجت مند یک زن است که بیاید با او سخن بگوید و مولوی در واقع این را دارد توضیح می دهد. البته که آدمی حاجت مند است ولی این حاجت ها به دلیل کمال آدمی است و هرچه که کامل تر می شود حاجت او در مهرورزیدن بیشتر می شود و قدرت او هم در مهرورزیدن بیشتر می شود. پیامبران در این مقام و در این شان انسانی قوی تر بودند. عارفان هم همینطور. اینکه پیغمبر می گفت که سه چیز از این دنیا را من دوست دارم یا محبتش را به قلبم من افکنده اند و یکی از آنها زنان هستند این تعارف که نبود و برای دلخوشی زنان هم نبود. اگر این روایت صحیح باشد که از پیامبر رسیده است و عارفان ما بر او صحه نهاده اند، این معنایش این است که من در مقام مهرورزیدن و دوست داشتن زنان از بسیار کسان دیگر پیشترم و این نه تنها نقصانی در وجود من نیست بلکه علامت کمالی در من است برای اینکه آدم وقتی آدم تر است که بتواند آدمیت بیشتر بورزد و آدمیت ورزیدن هم در گرو مهر ورزیدن است. اینکه این خاصیتی در آدمی است. مهر حیوان را کم است آن از کمی است. برای اینکه خود حیوان کم است و ظرفیتش کم است نقصانی در وجود اوست لذا بلد نیست مهر بورزد و نمی تواند عاشقی بکند اینکه عارفان ما حافظ و دیگران بر این نکته انگشت نهاده اند، این را بی پرده بیان کرده اند و اینکه برای ما این قدر مفهوم ناشناخته و خجلت آمیزی است باید سراغ خودمان برویم و ببینیم که عیب و مشکل ما چه بوده است که این قصه به این شکل در آمده است. مطلبی که تمام ادبیات ما پر از اوست مطلبی که عرفان ما ازاو دم می زند مطلبی که پیامبر ما به منزله پیشوای دینی ما پروا نمی کند و این را امر شرم آوری نمی دادند و آن را به وضوح بیان می کند همچنان در پرده ای از شرم و ابهام و تردید باقی مانده است و افراد باور نمی کنند. دیر می فهمند که اگر میزان مهرورزی آنها کم باشد در واقع در آدمیت آنها، در انسانیت آنها خللی است و این خلل را باید بپوشانند و اگر آدمی را مهر پر نکند چه چیزی پر خواهد کرد؟ خشونت، سبعیت و حیوانیت. این فرمول آن است و یعنی غیر از این چیزی نمی ماند اگر آدمی از مهر و مهروزی از هر دوسو پر نشود و اگر محبوب و محبت نباشد در آن صورت تبدیل به جانور درنده ای خواهد شد همین است سرنوشت آدمی. بالاخره این دو تا کفه اگر یکی بالا رفت و دیگری پایین می آید. پس تعجب ننکنیم حتی از جهت دین داری هم تعجب نکنیم اگر بینیم که این نکته مورد تاکید متفکران و عارفان دین دار ما قرار گرفته است. مساله خیلی مهمی است و لا غیر. من لا یآلف و لا یولف از روایاتی است که غزالی هم در احیا العلوم ذکر کرده است. او که در مقام ترغیب به مقام عاشقی نیاورده است اما مفهوما این روایت خویشاوند با مفهوم عشق است. خیری نیست خاصیتی نیست در کسی که نه الفت می گیرد و نه الفت می ورزد. نه مهر می ورزد و نه چنان است که دیگران بتوانند با او مهر بورزند. از فرط عبوسی و درندگی چنان است که همه از او فرار می کنند و خود او هم به خاطر خشکی و خامی و تلخ گوشتی چنان است که با هیچ کسی پیوند نمی خورد و این علامت کمال آدمی نیست بلکه علامت نقصان او و نزدیک بودن او به وادی حیوانیت است.
#سخنرانی دکتر #عبدالکریم_سروش
پیاده سازی توسط سایت شمس و مولانا
۱۲/۰۱/۱۳۹۸
باسلام ودروووود برشما
لذت بردم، بسیارارزنده وعالی بود
سپاس وقدردانی ازینکه دروادی فرهنگ ،تفکر وادبیات، ایران وایرانی تلاش میکنید.
وهمچنین استفاده میکنم از دیگر مطالب خوبتون
پاینده و شاد باشید
با سلام
وب سایت و کانال تلگرامتان بسیار خواندنی هستند از تلاش هایتان برای جمع آوری و نشر مطالب در مورد شمس و مولانا سپاس گزارم
در پناه حق باشید
سلام و عرض ادب خدمت شما دوست عزیز
روزتان سرشار از عشق الهی
واقعا عالی و دلنشین بود
لذت بردم
تشکر میکنم.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
نام *
ایمیل *
وبسایت
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
برای سوالات عمومی خود با ما تماس بگیرید.
/ar/contact-us/emaar-offices.aspx
کانال تلگرام
گروه تلگرام
سایت های مرتبط
1399/9/15 ۱۳:۰۴
چهلودومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «مقدمهای بر انسانشناسی شمس تبریزی» اختصاص داشت که چهارشنبه ۵ آذر با سخنرانی دکتر محمدجواد اعتمادی به صورت مجازی پخش شد.
نظر شمس تبریزی در مورد عشق
آناهید خزیر: چهلودومین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی به «مقدمهای بر انسانشناسی شمس تبریزی» اختصاص داشت که چهارشنبه ۵ آذر با سخنرانی دکتر محمدجواد اعتمادی به صورت مجازی پخش شد.
اعتمادی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: مولانا شمس را نادرهمرد شگرف و عظیمی خطاب میکند که سخنانش و عجایب احوال پیچیدگیهای جهان درون او و شخصیت غریب و چارچوبگریز و فهمگریز او چندان رازآلود و اسرارآمیز بوده که همچنان پس از گذشت قرنها شمس را از اولیا خداوند میشناسیم و نمیتوانیم به تمامی آنچنان که هست پرده از روی سیمای او برگیریم. شمس شخصیتی نهان است و خود خواسته که نهان از دیدهها باشد. جهان او چندان عظیم بوده که دو جهان بر شَرَف جهان او حسد میبرد. هر چقدر که مولانا مشهور است شمس اما مستور است. چنین خواسته بوده که نهان از دیدهها باشد و در پردههای راز و ابهام پنهان است.
سالها شمس تبریزی در پردههای راز پنهان بوده و همچنان راز وجود شمس در شگفتیها نهان است اما چاپ کتاب مقالات شمس و تصحیح و انتشار این کتاب امکانی را برای ما ایجاد کرد که فراتر از آنچه در تذکرهها و در کتب مناقب درباره شمس آمده و فراتر از آنچه که مولانا درباره شمس گفته از طریق سخنان خود شمس تبریزی بتوانیم راهی به جهان اندیشهها و معارف او بیابیم. ما باید از طریق سخنان شمس بکوشیم دریچهای به این مساله بگشاییم که این انسان چگونه میاندیشیده و مجموعه نگرش و باور و تعالیم و اندیشه آرای او چه بوده است؟ درباره سخنان شمس کاوشهای گوناگونی میتوان انجام داد و مطالب متنوعی را میتوان در مقالات شمس جستوجو کرد.
شمس انسان را چگونه موجودی میدیده است؟
انسان در نگاه شمس چگونه موجودی است و شمس چه مطالب و مفاهیمی را درباره چیستی وجود آدمی و حالات درونی و سویههای بیرونی او گفته است. شمس انسان را چگونه موجودی میدیده است؟ انسان در نگاه شمس جایگاه ویژه و اهمیت منحصر به فردی دارد و ما باید بکوشیم ابعادی از آنچه شمس تبریزی درباره انسان گفته کشف کنیم. شمس تبریزی میگوید: «زهی آدمی که هفت اقلیم و همه وجود ارزد» در نگاه شمس این انسان بیش از هفت اقلیم است و آدمی در نگاه شمس موجودی به فراخنایی هفت اقلیم و وسعت همه وجود است. شمس بر این باور است که آدمی خلاصهای از همه عالم است. و در جای دیگری میگوید: «این خانه عالم نمودار تن آدمی است و تن آدمی نمودار عالم دیگر» انسان به تنهایی خود عالمی است. انسان در نگاه شمس عالم اکبر و این جهان عالم اصغر است. از نگاه شمس همه شگفتیها و معجزات در درون انسان است و انسان را عالم بیکران توصیف میکند.
ساحت معرفت در عالم درون انسان از دریچه کلمات شمس به دو بخش تقسیم میشود: یک بخش معرفت و شناخت است و بخش دوم موانع معرفت و شناخت. شمس به انسانی که جویای معرفت است و در پی شناخت خویشتن است اشاره میکند و نشان میدهد چه مسایلی باعث موانع شناخت انسان میشود. آدمی وقتی دستخوش چه اموری بشود معرفت او دچار کژی میشود و خلل در کار شناخت آدمی میافتد.
تقلید مانع اصلی معرفت در سخنان شمس است
اولین و مهمترین مانع معرفت در نگاه شمس تبریزی تقلید است. شمس بارها میگوید آدمیان به دلیل تقلید است که توان معرفت به حقیقت، توان شناخت چیستی حقیقت و عالم وجود را از کف میدهند و دستخوش آفات بسیار میشوند. شمس میگوید: «هر فسادي كه در عالم افتاد از اين بود كه يكي، يكي را معتقد شد به تقليد، يا منكر شد به تقليد» اینکه آدمیان مقلدوار عمل میکنند و دچار تقلید هستند در نگاه شمس منشا بسیاری از فسادهایی است که در این عالم رخ داده است. تقلید منجر به این میشود که افراد کورکورانه به آن بپردازند. آفت تقلید چگونه مانع معرفت راستین میشود؟ مولانا نیز در این زمینه سخنان بسیاری از تقلید دارد.
خلق را تقليدشان بر باد داد/ ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد
خاصه تقليد چنين بي حاصلان/ خشم ابراهيم با بر آفلان
از محقق تا مقلد فرقهاست/ کین چو داوودست و آن دیگر صداست
شمس تبریزی میگوید: «مردی آن است که آن هستکننده را ببیند و هست کردن او را ببیند، چشم باز کند بیتقلید و بیحجاب خالق را ببیند.» به روایت شمس آنچه مانع میشود که آدمی حقیقت را ببیند، حجاب تقلید و مقلد است و آنچه محققتر است مقلدتر است. یکی از سخنانی که شمس به مولانا گفت و این کلام در مقالات نیز هست: «قومی مقلد دلند، قومی مقلد صفا، قومی مقلد مصطفی، قومی مقلد خدا، از خدا روایت کنند. قومی هم مقلد خدا نباشند. از خدا روایت نکنند. از خود گویند.» این سخنان همه نغز است و پر حکمت آری هست اما ازآن تو کدام است؟
شمس میگوید: کسی نیست که در قلبش راه به معرفت برده باشد و فقط مقلدوار احادیث و سخنان بزرگان را نقل میکنید و میگویید. و در جای دیگر میگوید: چگونه تقلید را آفت صعب در راه معرفت است و مانعی برای معرفت راستین است. شمس بر این معنا بارها تاکید میکند که مقلدوار قرآن و احادیث را گفتن بی اینکه آدمی خوب چیزی از این معانی بچشد. درباره هوا شمس تبریزی سخنان بسیاری دارد. وجه مشترک این سخنان این است که کسی که دچار هوا است از توان فهم و کشف و تجربه حقیقت محروم میماند. غلبه هوا منجر به نوعی نابینایی، کج فهمی و فقدان فهم میشود. وقتی آدمی مغلوب هوا میشود معرفت از کف میرود و هوا مانعی در راه معرفت است.
مسلمانی مخالفت هوا است و کافری موافقت هواست. وقتی آدمی دچار هوا است به تعبیر شمس کافر است. مستی به چهار قسم و به چهار مرتبه است که اول مستی هوا است و خلاف از این دشوار، عظیم، رونده، تیزرو و… باید تا از این مستی هوا درگذرد. وقتی کسی به سبب مادهای مست میشود فرایند فهم و اندیشه و شناخت در او مختل میشود و توان فهم و اندیشیدن و نظر کردن و شناختن را از کف میدهد. کسی که دچار هوا است مستی هوا او را به نوعی ناتوان و عاجز میکند و کسانی که به تعبیر شمس به مستی هوا دچارند باید بکوشند تا از غلبه هوا که نوعی مستی است برهند تا دیده بینا به حقایق داشته باشند.
وقتی به قول شمس آدمی از هوا پر است و دچار هوا هست ادراک در او مختل میشود. شمس بر این باور است که آدمی باید از زندان هوا بیرون بیاید.
شمس درباره عشق سخنان بسیاری دارد
یکی دیگر از سویهها و ساحات درونی انسان قلمرو عواطف و احساسات اوست. ما آدمیان بخش قابل توجهی از زندگی را به واسطه و از دریچه عواطف و احساسات از سر میگذرانیم. عواطف و احساسات در تجربه هر انسانی جایگاه منحصر به فردی دارد. شمس درباره این عواطف و احساسات چه سخنی دارد؟ در قلمرو احساسات و نگاه عارفان ما مهمترین مقوله در این زمینه عشق است. در ساحت عواطف آدمی عشق مهمترین تجربه احساسی آدمی است که در ادبیات عرفانی منزلتی ویژه دارد و عارفان ما سخنان بسیاری درباره عشق گفتهاند و شمس درباره عشق سخنان بسیاری دارد.
شمس خود برای مولانا پیغمبر عشق بود و آن عالم زاهد و عابد به اعجاز حضور شمس به عارف عاشق بدل شد. شمس بود که دست مولانا را گرفت و به اقلیم شگرف عشق رهنمون شد. در سخنان شمس تبریزی هم اشارات و عباراتی درباره عشق و جایگاه ویژه عشق در ساحت عواطف آدمی آمده و جملات و عبارات قابل توجهی ذکر شده است. شمس تبریزی میگوید: «اگر از جسم بگذری و به جان رسی به حادثی رسیده باشی. حق قدیم است از کجا یابد حادث قدیم را؟ ما للتراب و رب الارباب؟ نزد تو آنچه بدان بجهی و برهی، جانست، و آنگه اگر جان بر کف نهی چه کرده باشی؟ چون چنین بارگاهی است، اکنون او بینیاز است تو نیاز ببر، که بینیاز، نیاز دوست دارد. به واسطه آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است. دام عشق آمد و در او پیچد، که یحبونه تاثیر یحبهم است. از آن قدیم، قدیم را ببینی و هو یدرک الابصار. این است تمامی این سخن که تمامش نیست، الی یوم القیامه تمام نخواهد شد.»
نیاز مقدمهای برای واقع شدن عشق است
نظر شمس تبریزی در مورد عشق
شمس همچنین تاکید میکند که آدمی با پوششهای عقلانی و با علم جُستن از کتب به جَستن و رهیدن نمیرسند آن چیزی که میتوانی بجهی و تنگناها و حوادث عالم را بگذرانی نیاز است. پیش این بارگاه بینیاز باید نیاز ببری. عشق است که به روایت شمس قدیم است و حادث نیست. عشق همچون خداوند قدیم است. فقط عشق است که دریچهای میگشاید به سوی تجربه حقیقت. از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است، نام عشق آمد و در او پیچید. کلمه نیاز از سخنان محوری در مقالات شمس است. بارها تاکید میکند نیاز ببر در این آستانه با نیاز بیا. آنچه که منجر به گشایش توست نیاز است. نیاز مقدمهای است برای واقع شدن عشق.
شمس در جایی دیگر میگوید: «سخن عاشقان هیبتی دارد آن عشق را میگویم که راستین باشد و خاکِ کفشِ کهنِ یک عاشقِ راستین را ندهم به سرِ عاشقان و مشایخِ روزگار که همچون شببازان که از پسِ پرده خیالها مینمایند، به از ایشان. زیرا که همه مُقِرّند که بازی میکنند و مُقِرّند که باطل است: «از ضرورت، از برای نان میکنیم.» جهتِ این اقرار، ایشان بِهَند.»
کلام مهم دیگری در مقالات شمس درباره عشق وجود دارد که به روایت شمس عشق به انسان دلیری و شهامت میبخشد. «اعتقاد و عشق دلی کند و همه ترسها ببرد» آن چیزی که در ساحت عواطف آدمی منبع دلیری و شهامت انسان میشود عشق است به ویژه که با باوری صادق همراه میشود. آنچه که آدمی را توان غلبه بر شیطان میدهد عشق است. «این شیطان را هیچ نسوزد الا آتش عشق مرد خدا».
شمس کلامی هم درباره پدرش دارد: «نیک مرد بود و کرمی داشت، دو سخن گفتی، آبش از محاسن فروآمدی الا عاشق نبود، مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر» در روایت شمس پدرش ممکن است آدم خوبی باشد اما عاشق نباشد. آنچه در نگاه شمس در ساحت عواطف آدمی جایگاه جانشینناپذیر دارد عشق است.
شمس تبریزی برای امید ارج قائل است
در قلمرو عواطف انسان مقولهای دیگر است که بسیار مهم است و شمس بر این احساس انسان نگرش ویژه و تاکید خاصی دارد و آن احساس امید است. شمس تبریزی برای امید ارج قائل است و میگوید: امید به تعبیری برای انسان امری واجب است. یکی از نابترین سخنانی که در کتاب مقالات آمده این کلام اوست: «اما هیچ ناامیدی نیست اگر دو دم مانده باشد در آن دم اول امید است در آن دم دوم نعرهای بزن و گذشتی. هم به امید که امیدهاست و خندههاست.»
حکیمان و فیلسوفانی که درباره امید سخن گفتهاند بر این مساله تاکید کردند که امید از این جایگاه حقیقت پیدا میکند. ما بیخبر از این هستیم که ساعت و دقیقهای دیگر چه چیزی رخ میدهد. به قول شمس به همین دلیل حتی اگر دو نفس از عمرمان مانده باشد چون نمیدانی در نفس دوم چه اتفاقی میافتد نفس اول امید است حتی اگر نفس دوم پایان راه باشد. در کتاب مقالات چندبار این جمله در سخنان شمس هست: «نومید نشوید که امیدهاست نومید مشو که رویت به صفاست و نور پاک.» در قلمرو عواطف شمس احساس امید را ارج مینهد و آدمیان را برحذر میدارد از اینکه مغلوب نومیدی و مقهور یاس بشوند.
مولانا نیز تاکید بسیاری بر امید دارد: «هله نوميد نباشي که تو را يار براند / گرت امروز براند نه که فردات بخواند» درباره خداوند نیز میگوید: ابلیس ز لطف تو امید نمیبرد، امید چندان حقیقت دارد که ابلیس میتواند از رحمت خداوند ناامید نشود. «امید همه جانها از غیب رسید آمد / نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان» درباره عواطف انسان در نگاه شمس آنچه که در مقوله عشق و امید قابل توجه است احساس شادی است. شمس تبریزی واقعا به طرز غریبی انسان شادمانهای است. شادی شمس کران و نهایت ندارد، شادمانی شمس بینهایت است. وی درباره شادی انسان سخن میگوید و نمیخواهد احساسی را ترسیم کند، سخن او این است که هنگامی که سالک به میزان طریقت گمشده نزدیکتر میشود و به تقرب و ساحت قدس راه میبرد شادی و خوشی او رو به فزونی میرود.
شادی شمس حد و نهایت ندارد
در نگاه شمس خوشی روشنایی است. احساس خوشی درباره انسان به روایت شمس بازتابی است از روشنی درون او و گشایشی که در دل او رخ داده است. و عبارت بسیار نابی در کتاب مقالات است. شمس آدمیان را در دو دسته تقسیم میکند: کسانی که مثل دوزخ هستند، ترشروی و بدخلق و پریشاناحوال و تلخ و کسانی که خوشروی و خوشخوی و گشادهرو هستند. شمس دسته اول را دوزخ و شیطان توصیف میکند و گروه دوم از آدمیان را بهشت نامیده است.
شمس میگوید: «هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل میشود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش میشود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه در سخن او قبض میبینی و تنگی و سردی که از سخن او چنان سرد میشوی که از سخن آنکس گرم شده بودی، آن شیطان است و دوزخی.» وقتی شمس درباره احساسات و عواطف انسان سخن میگوید تاکید او بر شادی است و این شادی بازتابی از روشنی دل و گشایش درون است.
شمس خود را غمزدا توصیف میکند و درباره سویههای بیرونی انسان و ساحت زندگی انسان در بیرون وجود او تاکید میکند. در سویههای بیرونی مهمترین مطلبی که در نظر آدمی میآید قلمرو روابط انسان است و روابط گوناگونی که آدمی دارد به تبع موضوع رابطه انسان با دیگری جایگاه منحصر به فردی دارد. در سخنان مولانا و شمس تاکید ویژهای بر مقوله همنشینی و صحبت به معنی همنشینی و مصاحبت هست. شمس تبریزی به مقوله رابطه انسان با انسان دیگر با دید والایی پرداخته و دیدگاه او دربارهی رابطه انسان با انسان دیگر معرفتبخش و قابل تامل است.
اوج تاکید شمس و اهمیت رابطه میان دو انسان
او میگوید: «لاشک با هر که نشینی و با هر چه باشی خوی او را گیری زیرا همنشین تو را در عالم خویشتن کشد.» اگر دو انسان در فضای رابطه با هم قرار میگیرند به ترتیب بر هم اثر میگذارند و در کار ایجاد در دیگری هستند. این سخن مهمی است. شمس تاکید میکند برحذر باش از همنشینی با جاهلان کسانی که وقتی با آنها همنشین میشوی جهلشان به تو سرایت میکند: «صحبت بیخبران سخت مضر است، حرام است صحبت نادان حرام است، طعامشان حرام است طعام حرام که از آنِ نادانی است، آن به گلوی من فرو نمیرود.»
شمس تاکید دارد بر اینکه مراقب باش که با چه کسانی مینشینی اما به همین میزان تاکید دارد که دچار عزلت و بریدن از خلق نشوی. وی درباره زاهدی که از خلق بریده و به غاری در کوهی رفته است اشاره میکند. شمس میگوید: «زاهدي بود، در كوهی. او كوهي بود، آدمي نبود، آدمي بودي، ميان آدميان بودي كه فهم دارند، و وهم دارند، قابل معرفت خدايند، در خلوت مباش و فرد باش.» این جمله یکی از عبارات کلیدی شمس دربارهی روابط انسان است که در خلوت مباش و فرد باش. لازم نیست از اجتماع آدمیان ببری اما هر چند که در میان آدمیان هستی خودت باش. با آدمیان بنشین اما میزان اثرپذیریات از آنها را کاهش بده.
آنچه که در میان رابطه مولانا و شمس رخ داده قطعا نگرش ویژهای درباره رابطه انسان با انسان نقش داشته است. اینکه دو آدم چگونه بر هم تاثیر میگذارند تا جهان دیگرگونهای برای یکدیگر بیافریند در سخنان شمس اهمیت بسیاری دارد. شمس میگوید: «کسی میخواستم از جنس خود تا او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم تا تو چه فهم کنی این سخن که میگویم که از خود ملول شده بودم. اکنون چون یافتم آنچه من بگویم فهم کند و دریابد.» و این سخن ناب شمس که میگوید: «مقصود از وجود دو عالم ملاقات دو دوست بود که روی در هم نهند جهت خدا. مقصود نان نی، نانبا نی، قصّابی و قصّاب نی. چنان که این ساعت، به خدمت مولانا آسودهایم.» این سخن اوج تاکید شمس است و اهمیت رابطه میان دو انسان.
سخن در نگاه شمس ارجمند و والاست
شمس میگوید: «چه شادم به دوستي تو كه مرا چنين دوستي داد. خدا اين دل مرا به تو دهد! مرا چه آن جهان چه اين جهان. مرا چه قعر زمين چه بالاي آسمان. مقصود از وجود عالم ملاقات دو دوست بود كه روي در هم نهند…» از سویههای بیرونی دیگر درباره انسان قلمرو سخن و ساحت کلام است. البته که شمس درباره سخن انسان هم سخنان نیکویی دارد و آنچه درباره قلمرو گفتار و سخن درباره انسان گفته قابل تامل و کاوش بسیار است.
«هنوز ما را اهلیت گفت نیست، کاشکی اهلیت شنودن بودی. تمام گفتن میباید و تمام شنودن! بر دلها مُهر است و بر زبانها مُهر است، و بر گوشها مُهر است. اندکی پرتو میزند؛ اگر شکر کند افزون کند.» شمس بر این باور است که سخن پیش سخندان بی ادبی است. سخن در نگاه شمس ارجمند و والاست. سخن آن چیزی است که سویههای وجود انسان را تشکیل میدهد و آدمی ملزم است قدر و منزلت والا و ویژه برای سخن قائل باشد و بکوشد سخن حق بگوید.
شمس میگوید: «سخن در اندرون من است هر که خواهد سخن من بشنود در اندرون من درآید.» سخن محبوب شمس سخن عارفان و اولیا و صاحبدلان و عاشقان بوده است. آنجایی که میگوید سخن صاحبدلان خوش باشد، تعلمی نیست. تعلیمی است و آنجا که میگوید سخن عاشقان هیبتی دارد. و در جای دیگر میگوید: «طعن زدند که از بیمایگی سخن مکرّر میکند. گفتم بیمایگی شماست. این سخن من نیکست و مشکل، اگر صد بار بگویم، هر باری معنی دیگر فهم شود و آن معنی اصل همچنان بکر باشد»
منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهرکتاب
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
نظر شمس تبریزی در مورد عشق
بیستوهفتمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی در روز چهارشنبه ۱۵ مرداد با سخنرانی دکتر احمد پاکتچی به «دوستی اساس خلقت و پایهی زندگی از منظر شمس تبریزی» اختصاص داشت که بهصورت مجازی پخش شد.
پاکتچی سخنانش را این چنین آغاز کرد و گفت: مسئله همبستگی اجتماعی از جمله مسائلی است که نهتنها در فضای علوم اجتماعی معاصر مطرح است، بلکه از سوی صاحبنظران در کشور ما با حساسیت بیشتری بدان نگریسته میشود. موضوع دوست بودن با یکدیگر در سطح زیست اجتماعی و دوست داشتن به مثابه مبنایی برای دست یافتن به همبستگی سازنده و پویا در جامعه، چند دههای است که در محافل علمی توجه صاحبنظران جهانی را به خود جلب کرده و نظریههایی در این باره ارائه شده است. بیتردید استفاده کردن از ظرفیتهای تاریخی و میراث فرهنگی که یک جامعه از آن برخوردار است، میتواند راههای رسیدن به چنین همبستگی را هموارتر سازد و در بحث حاضر، در همین راستا، آموزه شمس تبریزی به عنوان یکی از ذخایر فرهنگی انتخاب شده است. کوشش بر آن است تا محوریت دوستی بهعنوان پایه زندگی اجتماعی و در عین حال اساس خلقت از دیدگاه شمس مورد بحث قرار گیرد و ابعاد مختلف مطرح از سوی وی برای اثربخشی دوستی در تعالی بخشیدن به زندگی اجتماعی انسان به گفتوگو نهاده شود. ویژگی دیگر این بحث آن است که تا کنون کمتر به ابعاد اجتماعی تعالیم عرفانی پرداخته شده و بیشترین تمرکز بر نقش این تعالیم در سلوک فردی انسان بوده است که لازم است افق دید پژوهشها در این باره گسترش یابد.
واژه عشق و دوستی نزد شمس متفاوت است
علت اینکه از کلمه دوستی استفاده کردم و واژه آشنایی مثل عشق را به کار نبردم این بود که شمس تبریزی به عنوان عارف در حوزه ادبیات عرفانی ایران شناخته میشود و هنگامی که نامش شنیده میشود ما را به سمت مباحث انتزاعی عرفانی میبرد. وقتی کلمه عشق را اضافه میکنیم دچار نوعی غرقشدگی در نگرشهای عرفانی میشویم. دوستی در کتاب مقالات شمس تبریزی یک واژه کلیدی است و بسیار از آن استفاده شده است، مثل محبت، عشق، مودت و… که بسیار مورد استفاده قرار گرفته است. آیا چنین مباحثی در حوزه اندیشمندان ما و کسانی که در همین کشور و مرزهای فرهنگی به اندیشه و تفکر پرداختهاند وجود داشته است یا خیر؟
شخصیتی مثل هانا آرنت به عنوان فیلسوف سیاسی آلمانی ـ آمریکایی برای اولین بار در سال ۱۹۲۹ با نوشتن رسالهای مساله عشق اجتماعی و عشق غیرجنسیتی را در «نظریه عشق نزد سنت آگوستین» عرضه کرد که بعدها به صورت کتاب منتشر شد. در آن کتاب آنچه اهمیت دارد مساله دوست داشتن است که آرنت آن را از منظر سه زمان نگاه میکند. وقتی دوست داشتن را در قالب خلقت نگاه میکند و به آن دوست داشتن از منظر گذشته میگوید. هنگامی که دوست داشتن را به مانند مدینه فاضله نگاه میکند که آدمها بتوانند به مرحلهای از زندگی برسند که همه همدیگر را دوست داشته باشند و جنگی نباشد که میگوید این دوست داشتن از منظر آینده است. شاید جدیترین و کاربردیترین بحث آرنت بحث عشق اجتماعی است و آرنت این بحث را مطرح میکند و سخن از این است که چقدر دوست داشتن یکدیگر میتواند پایههای جامعه را تقویت کند و نوعی انسجام و نوعی هماهنگی و همکاری را در جامعه بهوجود آورد.
مدلهای دوست داشتن از دیدگاه هانا آرنت و اریش فروم
بعد از هانا آرنت چندین فیلسوف دیگر نیز مسیر وی را دنبال کردند و در این چند دهه اخیر این نگرش فلسفی به دوست داشتن اجتماعی یک بحث جدی و موج قابل توجه است. اریش فروم روانشناس ـ فیلسوف با کتاب معروفش «هنر عشق ورزیدن» بسیار تاثیرگذار بود. کاری که فروم انجام داد دو حوزه اصلی را دربرمیگیرد: فروم به دنبال این بود که نشان دهد مساله دوست داشتن مسالهای نیست که بین دو نفر اتفاق بیفتد حتی اگر انسان یک نفر دیگر را دوست داشته باشد باید انسانیت و انسانها را دوست داشته باشد. اینکه یک قلعه دو نفره دوستی و عشق درست کنیم که بقیه بیرون از این قلعه باشند از نظر فروم عشق واقعی نیست بلکه عشقنما است.
بخش دومی که اهمیت بسیار زیادی دارد این است که فروم عشق و دوست داشتن را حاصل یک اتفاق نمیداند مثل داستانهای رمانتیک نیست که در جایی ناگهان یک دل نه صد دل عاشق هم بشوند بلکه فروم معتقد است که دوست داشتن یک هنر است که میتوان این هنر را ایجاد کرد و آموزش داد. فروم مساله را از این منظر میبیند که ما امروز در عصر مدرنیته در موقعیتی قرار گرفتیم که تواناییها و مهارت ما در دوست یافتن، دوست داشتن و دوست نگه داشتن بسیار کم است. اگر امثال آرنت و فروم به سمت چنین نظریههایی رفتند چون ما در زندگی مدرن به شدت با کمبود دوست داشتن مواجه هستیم. جوامع ما بسیار شکننده و مکانیکی شده است و ویژگی زندگی اجتماعی ما به نوعی بازنمودی از عصر جدید چارلی چاپلین است یعنی ما درگیر زندگی چرخدندهای و مکانیکی هستیم. چیزی که میتواند ما را از وضعیت مکانیکی خارج کند و روحی در زندگی ما بِدمَد همین دوست داشتن است.
شمس از جوهر عشق قدیم میگوید
خیلی طبیعی است که عشق به خالق در آثار یک عارف هم بررسی شود. نکتههایی در مطالب شمس وجود دارد که جالب توجه است. شمس در عبارتی از مقالات میگوید «جوهر عشق قدیم» است. اصطلاح قدیم که در آثار فلسفی و کلامی به کار برده میشود به معنی ازلی و همیشگی است. در جایی دیگر شمس میگوید: «مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست بود که روی در هم نهند جهت خدا دور از هوی» این مساله از نظر شمس تبریزی مقصود از وجود عالم است و ارزشمندترین چیز که در این عالم به عنوان انگیزهای بهشمار میآید این است که رابطه دوستی بین آدمها اتفاق بیفتند منظور شمس دوستی دونفره نیست بلکه دوستی انسانها با یکدیگر است.
اگر ما بپذیریم که در دیدگاه شمس چنین رابطهای (اتفاق افتادن دوستی) در عالم خلقت وجود دارد باید به این مساله اهمیت داده شود و در لابهلای مباحث خود روی این موضوع سرمایهگذاری کرده باشد که این دوستی چیست و چگونه اتفاق میافتد؟ اولین نکتهای که شمس در حوزه دوستی و محبت بحث میکند در کتاب مقالات آمده است که نگاه دوسویه و اعتدالگرایی است که شمس در رابطه با دوستی و احساس دارد. نگاه سانتی مانتال و رمانیتک ما را به این سمت میبرد که دوستی را سراسر امر احساسی ببینیم و فکر کنیم دوستی همین است و ما درگیر رابطهای میشویم و تماما در فضای احساس حرکت میکنیم. این دوستی در نگاه شمس معنایی ندارد، نگاه ما به دوستی باید نگاهی هدفمند باشد و چیزی که اساس خلقت بر آن نهاده شد که این را میتوان در اندیشه و افکار شمس دید. وی بر این باور است که باید در دوستی جنبهای از معرفت و دانایی باشد.
دوستی میان احساس و دانایی
اولین نکته این است که شمس نمیخواهد درباره دوستی صحبت کند که سراپا احساس است بلکه «دوستی میان احساس و دانایی» برایش مهم است. شمس از دوستی سخن میگوید که یک طرف سکه احساس است و روی دیگر سکه دانایی است. در بخشی از مقالات شمس بر این تاکید میکند: «یک جنبه محبت مستی است و جنبه دیگر آن هشیاری، برخلاف مولانا که فقط بر مستی تأکید دارد» در نقطه مقابل محبت دشمنی و جنگ است که شمس میگوید: «ماده جنگ هواست. هر کجا جنگی دیدی از متابعت هوا باشد، کسی در بند صلح باشد.» نقطه اوج دیدگاه شمس در رابطه بین احساس و دانایی در مساله دوستی در عبارتی است که از شمس بیان شده است. شمس حدیثی از پیامبر اکرم میآورد: «خیر الناس من ینفع الناس/ کسی که نداند خیر چیست، چگونه خیر کند؟» زمانی میتوانم به دیگری سود برسانم که درکی از سود رساندن داشته باشم. در این عصری که زندگی میکنیم درگیر همین ماجرا هستیم که بسیاری از افراد با اندیشههای ضد و نقیض اقداماتی انجام میدهند که از نظر خودشان در مسیر بهبود حرکت میکنند اما نتیجه آن خرابی است.
شناختن و معرفت، صداقت و راستی در دوستی
شمس میگوید: «اگر کسی مرا تمام بشناسد همین که با من راستی کند، از من بسیار آسایشها بدو رسد و از من سخت بیاساید.» در این عبارت نه تنها محور رابطه دوستی این است که افراد به یکدیگر آسایش برسانند و هر کدام از دیگری بیاسایند. این چه دوستی است که بترسم به من لطمه بزند. شمس دو شرط بسیار مهم را برای تحقق آسایش متقابل مطرح میکند. نخست شناختن و معرفت و دانایی و دیگری صداقت و راستی. نگرانی شمس از زمانی است که دوستیها با ناآگاهی و نادانی همراه است. صحبت بیخبران سخت مضر و حرام است، آدمهایی که بیخبر هستند و دانایی و اطلاعات کافی ندارند مضر و حرام است که انسان با آنها مصاحبت و دوستی داشته باشد.
در جایی شمس درگیر بحثهای نظری در این حوزه شده است. وقتی انسان چیزی را دوست دارد چشم و گوش انسان را میرباید و باعث میشود که بسیاری از حقایق را نبیند و واقعیتها را نشنود. سه جا در مقالات شمس درگیر این حدیث شده است که دوستی واقعی نمیتواند با کوری و کری همراه باشد دوستی واقعی آن است که با آگاهی و دانایی همراه باشد، حتی در یک جایی از کتاب مقالات قولی را از خیام نقل میکند که خیام بر این باور است که عشق چیزی نیست جز سرگردانی و حیرت که شمس میگوید از نظر من اینگونه نیست آدم عاشق زمانی ارزشمند است که بداند دنبال چه چیزی است که با دانایی و آگاهی همراه است و میگوید عشقی که با سرگردانی همراه باشد عشق واقعی نیست.
دوستی به مثابه نوعی تعامل و حفظ آن
محور دوم «دوستی در مقام تعامل» است. این دوستی به مثابه نوعی تعامل با دیگری هم در مقام ایجاد و هم در مقام حفظ دوستی بسیار مهم است. انسانهایی هستند که خیلی زود میتوانند دوست به دست بیاورند اما قادر نیستند دوستان خود را حفظ کند این انسانها ناتوان هستند که نمیتوانند دوستان خود را حفظ کنند مثل کسی که درآمد بالا دارد اما به باد میدهد! شمس بر این باور است که چگونه میتوان راهکارهایی را پیشنهاد کرد که هم بتواند موجب ایجاد دوستی شود و هم کمک کند به اینکه دوستیها حفظ شود. چه مسایلی هستند که مانع ایجاد دوستی میشوند و چه مسایلی باعث میشود دوستیها فروبنشینند و باعث میشود به آن لطمه وارد شود.
شمس بسیار بر این مساله تاکید دارد که یکی از بزرگترین تهدیدها برای دوستیها خودپرستی است. مفهوم دوستی یعنی توجه کردن به دیگری و دقیقا آن سم مهلکی که میتواند این دوستی را بکشد و از بین ببرد خودپرستی است. آدمهای خودپسند نمیتوانند برای خود دوستی پیدا کنند و اگر پیدا شد نمیتوانند آن را نگه دارند. شمس در جایی از مقالات میگوید: «ورقی فرض کن یک روی در تو یک روی در یار یا هر که هست … بباید خواندن» شمس میگوید تو باید مسایل را از زاویه نگاه دوست هم ببینی و این سم بسیار خطرناکی است که از دید خودت به مسایل نگاه کنی. در جایی دیگر میگوید: «آن شخص نقصاناندیش ورق خود برخواند، ورقِ یار برنمیخواند» در این حالت انسان قادر نیست دوستی را ادامه دهد و اینکه دوست جدیدی برای خود پیدا کند.
حدیثی از پیامبر و استعاره شمس از مومن آینه مومن
شمس در مجموعهای از بحثها در کتاب مقالات که بر اساس یک استعاره شکل گرفته به یک حدیث پیامبر اشاره میکند. «المؤمن مرآه المؤمن» مومن آینه مومن است. آینه وقتی تو را نشان میدهد نه چیزی از تو کم میکند و نه چیزی به تو اضافه میکند. وقتی بین دو نفر رابطه دوستی شکل میگیرد، دوست باید با دوست خودش به مثابه یک آینه رفتار کند و در موضعی که شمس به توضیح این حدیث میپردازد به معنای نشان دادن عیوب و تشریح کردن یک نکته مقابل آن است که بارها در مقالات مشاهده میکنیم. شمس به ستایش و مدح میتازد و میگوید این مساله میتواند به دوستی آسیب بزند. چقدر افراد نادان مدح را دوست دارند و افرد دانا ترجیح میدهند همانگونه چهره آنها شناخته شود که هست.
شمس میگوید: «من سرّ با آن کس توانم گفتن که او را درو نبینم، خود را درو ببینم» وقتی من نوعی بیگانگی در این بین ببینم این دوستی شکل نمیگیرد. و اینکه خود را در او ببینم به معنی یکرنگی و صداقت است که به حدی برسد که رابطه آیینهای بین دو دوست پیش بیاید. شمس در جایی دیگر میگوید: «اهل جنگ را چگونه محرم اسرار کنند. ترک جنگ و مخالفت بگو» فروم نیز در این باره تحت عنوان هنر عشق ورزیدن سخن میگوید که به عنوان شگرد و راهکارهایی است برای رسیدن به دوستی که شمس از آن میگوید.
دوستی با نفاق پیوند بخورد فرو میریزد
«مساله صداقت» نکتهای است که شمس بر آن بسیار تاکید دارد. اینکه چگونه در رابطه دوستی صداقت حکمفرما شود و با نفاق پیوند بخورد این دوستی فرو میریزد. شمس میگوید: «مرد آن است که چنان که باطنش بود، ظاهر چنان نماید.» و «اگر (صداقت) ظاهر شود … همه عالم یکرنگ شدی، شمشیر نماندی، قهر نماندی» شمس صداقت را کلید اصلی ایجاد و حفظ دوستی میداند و عدم صداقت و نفاق را مبنای اصلی برای برآمدن شمشیر و جنگ میداند.
شمس در جایی به مولانا میگوید: «مولانا نغزی مرا و زشتی مرا ببیند نفاق نمیکنم.» آخرین جمله مقالات شمس عبارت جالبی است: «اکنون اول شرط من و مولانا آن بود که زندگانی بینفاق باشد» اگر نفاق در بین باشد دوستی شکل نمیگیرد و دوستانی که با هم صداقت و یکرنگی نداشته باشند بزرگترین آفت برای دوستی است. شمس بر این تاکید دارد که دوستی یکطرفه نمیتواند وجود داشته باشد. روانشناسان میگویند که اگر شریک عشقی شما یک فرد نارسیست و خودشیفته است خود را برای یک عمر بردگی آماده کنید که یک طرف ارباب و طرف دیگر برده است. با این فرد نمیتوان زندگی متعادل داشت. هر دوستی نمیتواند یکسویه باشد دوستی باید دوسویه باشد.
شمسِ اندیشمند نگاه روانشناسی به دوستی دارد
دوستی به مثابه «هنر و مهارت» مساله دیگری است که شمس بر آن تاکید دارد که این مساله را در کتاب هنر عشق ورزیدن مشاهده میکنیم. شمس در این جا کمی روانشناس هم شده است و وارد جنبههای کاربردی مساله شده است. ایجاد ظرفیت مثبت نیز مساله مهمی است که فرد در خودش ظرفیت مثبت ایجاد کند که بتواند باعث ایجاد و دوام دوستی شود و در جایی میگوید: «اگر چنین نوری و ذوقی نداری، پس تدارک بکن» در این راستا دو مدل اساسی را شمس پیشنهاد میکند یکی اینکه من قضاوت را از خودم آغاز کنم و میگوید اگر میخواهی قضاوت کنی با نقد خود شروع کن. «مرد آن است که عیب بر خود نهد: ما لی لا اری الهدهد» حضرت سلیمان نمیگوید چرا هدهد نیست؟ میگوید من چرا هدهد را نمیبینم؟ وقتی میخواهد نگاه نقادانه را شروع کند میگوید شاید هدهد هست حتما من ایراد دارم که هدهد را نمیبینم.
نکته دیگری که در مباحث شمس مهم است «کینه و کینداری» است که شمس بر آن حساس است میگوید کینه مهمترین ابزار تخریب دوستیهاست و کینداری مهمترین مانع است که دوستی بهوجود بیاید میگوید: «کینه هنرها را میپوشاند و کینداری و خیانت و سطوح آن» اگر مهارتی هم داشته باشی کینه آن مهارت و امکانها را نابود میکند و به عنوان یکی از مهترین ظرفیتها میبیند و برای اینکه بتواند زمینه ایجاد دوستی را فراهم کند باید کینه را از بین ببرد. اگر بخواهیم نگاه اجتماعی به آن داشته باشیم این است که انسانها اگر نقادانه برخورد میکنند باید نقد را از خود شروع کنند و باید سعی کنند هر نوع خشم و کینه نسبت به دیگری را از خود از بین ببرند تا زمینه و امکانی برای تعامل دوستی فراهم باشد.
همیشه مسایل خوب پیش نمیروند بسیاری از مواقع میخواهیم رابطههایمان دوستی باشد اما طرف مقابل آزار میرساند. شمس در عین اینکه اساس دوستی را رابطه دوطرفه میداند اما این مساله را مورد تاکید قرار میدهد که جاهایی باید گذشت داشته باشی و آزارها را نادیده بگیری این مساله خود یک فن و تکنیک است و میگوید: «تا بتوانی در خصم به مهر خوش درنگر این کردار تو او را خوش آید» در جایی دیگر میگوید: «خدا ما را این داده که با بیگانه توانیم نشستن با دوست اولیتر» و به حدیثی اشاره میکند و میگوید: «تخلقوا باخلاق الله ؛ انک علی خلق عظیم: باش وقت معاشرت با خلق/ همچو حلم خدای پذرفتار» وقتی میخواهی با مردم معاشرت کنی حلم و بردباری تو مثل خدایی باشد که تحمل بدی را دارد.
شمس میگوید بسیاری هم صحبت هستند اما دوست نیستند
چهارمین بخش که شمس در حوزه دوستی مطرح میکند، من آن را ساختار اجتماعی دوستی مینامم. ما با نوعی درجهبندی و سطحبندی دوستی مواجه هستیم از نظر شمس دوستی مثل نور خورشید است که درجات و شدت متفاوتی دارد هر چه به خورشید نزدیکتر شدت آن بیشتر است. نگاه شمس به دوستی اینگونه است که افرادی هستند که میتوانی با آنها خیلی دوست باشی ولی این به معنی این نیست که با دیگران نمیتوانی دوست شوی بلکه باید مثل خورشید باشی که چقدر از نظر دوستی نزدیکتر و یا دورتر است. شمس تعبیر جالبی در این زمینه دارد «دور نزدیک و نزدیک دور» و در جایی دیگر میگوید: «مرا در همه عالم یک دوست باشد و آن مولاناست.»
یک دوست در چه درجهای از دوستی است. شمس در جایی از دوستی با همه خلق سخن میگوید که در اینجا با سطحبندی دوستی مواجه میشوید و به اصطلاحاتی اشاره میکند بین دوست و هم صحبت که میگوید بسیاری هم صحبت هستند اما دوست نیستند. در اینجا تفاوت معنادار میان دوست و همصحبت بیان میشود. مفهومی را شمس میگوید: «همه خلل یاران و جمعیت آن است که نگاه ندارند یک دیگر را؛ باید که چنان زیند که ایشان را لاینفک دانند.» سپس اشاره میکند که دوست واقعی عیبپوشی و نیکخواهی را خوب میداند.
شمس بر اساس دوستی هرم میسازد نه دشمنی
شمس به دنبال مدلی در دوستی و در ارتباط با درجات دوستی است، مانند شرکتهای هرمی که میگوید: «احب غیرک لأجلک» و محبوب محبوب، محبوب است در جایی به صراحت در کتاب مقالات دیده میشود. و در جایی دیگر میگوید: «هر چه مرا رنجانید، آن به حقیقت به دل مولانا رنج میرساند» شمس تبریزی با دشمن چنین برخوردی نمیکند. ما از بعضی سردمداران سیاسی کشور میشنویم که هر که با ما نیست بر ضد ماست؛ این مدل پیشنهادی شمس نیست، شمس بر اساس دوستی هرم میسازد نه بر اساس دشمنی. در کار شمس ما با هرم دوستی مواجه میشویم. شمس بر دشمنی بسیار سخن گفته اما از آن به عنوان محور وجودی در روابط اجتماعی درنظر نگرفته و به آن اصالت نداده است. همواره بر این باور است که منبعی است برای پراکندن دوستی و فرق بر این است که چه کسانی به منبع خورشید نزدیکتر هستند و چه بهرهای از این دوستی دریافت میکنند.
با تمام ارجی که برای عرفا و دیدگاه عرفانی آنها قائل هستیم ولی باید به این نکته توجه داشته باشیم که این ما هستیم که بر این افراد نام میگذاریم و باید بر این نامگذاریها مطلقنگری نداشته باشیم ما نام شمس را عارف گذاشتیم اما وقتی آثارش را ورق میزنیم بیشتر شمس را متفکر و اندیشمند میبینم که مسایل عصر خود را در جامعه رصد کرده، دردها و آسیبهای جامعه را شناسایی کرده و به دنبال راهحلهایی برای غلبه بر این آسیبهاست و بازخوانی این دیدگاهها در عصر ما میتواند در زمینههای مختلف اجتماعی برای ما کارساز و مفید باشد نه اینکه تنها با یک نام عارف بسیاری از این کاربردها و بهرهگیریها را از دست بدهیم.نظر شمس تبریزی در مورد عشق
منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب
نشانی:
تهران –انتهای بزرگراه شهید ستاری – میدان دانشگاه بلوار شهدای حصارک – دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم وتحقیقات
تلفن:
۴۴۸۶۵۱۷۹-۸۲ / ۴۴۸۶۵۱۵۴-۸
کد پستی:
۱۴۷۷۸۹۳۸۵۵
صندوق پستی:
۱۴۵۱۵/۷۷۵
سند تحول و تعالی دانشگاه آزاد اسلامی
مسئلهی مهم آن است که هرگز از سؤالکردن دست برندارید. برای هر حس کنجکاوی، یک پاسخ وجود دارد.
نمی دانید؟! بپرسید!
می دانید؟! پاسخ دهید!
لیست کامل
© Porseshkadeh.com
مجموعه کامل از بهترین اشعار، غزلیات، رباعی ها و دوبیتی های کوتاه و عاشقانه مولانا در مورد عشق و عاشقی و معشوق
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
******
یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
******
نظر شمس تبریزی در مورد عشق
اشعار مولانا درباره عشق
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
******
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
******
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
******
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟!
******
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
******
غزل عاشقانه از دیوان شمس تبریزی
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پرزنگ را
دردمیدی و آفریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
******
دوبیتی کوتاه عاشقانه از مولانا
از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی ها
زان ماه که خورشید از او شرمنده ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها
******
رباعیات عاشقانه مولانا
جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا
جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا
******
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردینظر شمس تبریزی در مورد عشق
******
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
******
گلچین بهترین اشعار مولانا
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مردهست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
******
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
******
از دل تو در دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
******
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
******
با جمله ما خوشیم
ولی با تو خوش تریم
******
اشعار عاشقانه مولانا
من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم
در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
******
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
******
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
******
آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان میسوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا
******
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم
******
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو، بی منوتو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو
این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
******
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
******
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
******
شعر مولانا در مورد دل شکستن
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
******
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
******
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد
******
اشعار عاشقانه شاد مولانا
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
******
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
******
جان و جهان! دوش کجا بودهای
نی غلطم، در دل ما بودهای
******
عاشقانه ترین غزل مولانا
آنکه به دل اسیرمش
در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من
باز ز سر بگیرمش
******
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
******
اشعار عاشقانه مولانا جلال الدین رومی
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
******
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذره های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره های تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
******
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
******
شعر عاشقانه مولانا درباره دلتنگی و تنهایی
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
******
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
******
یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست
از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست
نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بی یار نتوانم نشست
من که از اطوار بیرون جسته ام
با چنین اطوار نتوانم نشست
من که دایم بلبل جان بوده ام
بی گل و گلزار نتوانم نشست
کار من پیوسته چون بی کار تست
بیش ازین بی کار نتوانم نشست
هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشست
زان که یک دم در جهان جسم و جان
بی غم آن یار نتوانم نشست
شمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشست
من هوای یار دارم بیش ازین
در غم اغیار نتوانم نشست
******
اشعار عاشقانه از مثنوی مولوی
در نگنجد عشق در گفت و شنی
عشق دریایی ست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحرست خرد
******
اشعار عارفانه عاشقانه مولانا
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
در ادامه بخوانید : اشعار سعدی
فال حافظ
متخصص تغذیهخرید ملک در ترکیهاتاق فرار ترسناکقیمت فرشخرید لایک ایرانیجراح بینی در تهرانآموزش برنامه نویسی اندرویداتاق فرار شمارش معکوسخرید فالوورسایت سلامت و پزشکی سومیتامتن عاشقانهمتن زیبانمونه رپورتاژ آگهیگل فروشی آنلاین در یزد
صفحه اصلیتبلیغات در کوکاتماس با مادرباره ما
سبک زندگیسلامت و پزشکیخواص هاتناسب اندامارزش غذاییپوست و مواطلاعات داروییدانستنی های بارداریگیاهخواریمعرفی فیلمدیالوگ های ماندگارمعرفی کتابچهره هاسرگرمیاشعار زیباجملات زیباسخنان بزرگانپیام تبریکتولدت مبارکترین هادانستنی هادانش و فن آوریدکوراسیون داخلی منزلعکس های جالب و دیدنیگل و گیاهانموضوع انشاآشپزی
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب کوکا توسط سایت های دیگر بدون کسب اجازه قبلی ممنوع می باشد.
استفاده از مطالب سایت کوکا در سایت های خبر خوان و دارای آی فریم نیز اکیدا ممنوع است.
توجه
مطالب بخش سلامت و پزشکی سایت کوکا فقط جنبه اطلاع رسانی و آموزشی دارند. این مطالب توصیه پزشکی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان کرد.
Welcome back. Just a moment while we sign you in to your Goodreads account.
نی نی سایت
دیدگاهتان را بنویسید