* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت
قوانین و مقررات
نینیسایت نیز میباشید.
* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت
قوانین و مقررات
نینیسایت نیز میباشید.
زیاد شنیدم ازدواج قسمت حالا شما هم بگید به نظرتون قسمت یا بستگی به جربزه طرف داره؟
من دیدم دختر قشنگ که متاسفانه اصلا خوشبخت نشد پس معلوم دست خود آدم نیست وگرنه همه خوشبخت بودن
بنظرم سرنوشت ادم دست خودشه اگه همه چیو بزاریم پای قسمت پس نقش خودمون و تصمیماتمون چی میشه تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
قسمته قسمت
فقط مرگ و تولد قسمته
بقیه دست خود آدمه
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید،
خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید
قسمته بنظر من واسه من که قسمت بود
قسمت
اگه غیر این بود راحت با هر کی دلت میخواست ازدواج میکردی
خیلی ها تلاش میکنن به اونی که میخوان نمیرسن
به نظرم قسمته چون من دهنم کلا بسته شده بود موقع ازدواج
همش قسمته همش
من اگر قضیه ازدواجم و بگم میترکی از خنده از بس که از شوهرم بدم میومد.
حالا زنش شدم
ماله منکه قسمت بود
هم قسمته هم دست خود آدم.به نظر من خدا آدمو تو یه شرایطی میذاره میگه بفرما هر کاری میخای بکن ریش و قیچی دست خودمونه.یه بخشش با خداس بقیش با ماس
قسمته . برای من که قسمت بود
من به قسمت اعتقاد نداشتم اما بواسطه ازدواجم به قسمت اعتقاد پیدا کردم..
من یه شهر..همسرم شهر دیگه…
من برای کنکورم برم کتابخونه و ایشون ماموریت باشه شهر ما..دقیقا روبروی کتابخونه..به همین طریق به ازدواج ختم شه..
این واقعا قسمت محضضضضه!
خب قسمت به چه اساسی؟بر اساس ظاهر نیست که پس برمیگرده به باطن و شخصیت
من معتقدم قسمتو خود ادم میسازه ولی یه اتفاقی افتاد خودم گفتم قسمت بود
اخه مگه میشه همون روزی که مامانم میخواست تلفن خونه رو از برق بکشه خواهر شوهرم همون لحظه زنگ بزنه 🤔
استادمون توی دانشگاه میگفت ازدواج تقدیر نزدیک به حتمیه..آقای پناهیان هم یه سخنرانی ازش گوش دادم با همین مضمون
منم فکر میکنم تعیین شده باشه…ولی گاهی هم به این فکر میکنم که پس دخترایی که هیچ وقت ازدواج نمیکنن قسمتشون چی شده یا چی بوده؟
البته یه سخنرانی هم از آقای فرهنگ گوش دادم که میگفت ازدواج دست خود آدمه شما یه مسیری رو انتخاب میکنید همسرت میشه این،اگه یه مسیر دیگه رو انتخاب کنی همسرت میشه یکی دیگه،یه مسیر دیگه رو انتخاب کنی مثلا پوچه و هیشکی همسرت نمیشه…
واسه منم فقط قسمت بود
تا یه جاهایی قسمته که مثلا با یکی روبرو بشی یا نه و … . آشنا شدن من و شوهرم واقعا قسمت بود!
ولی خب به بعدش دیگه تصمیم خود آدمه و شرایط
میشه بگید چرا قسمته ؟
تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
میشه بگید چرا تا یه جاهایی قسمته ؟
میشه بگید چرا قسمته ؟
کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت
قوانین و مقررات
نینیسایت میباشید
مطالب این سایت تنها جنبه اطلاع رسانی و
آموزشی داشته و توصیه پزشکی تخصصی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین
مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان دانست. لطفاً پیش از استفاده از سایت
صفحه
“شرایط استفاده از سایت”
را مطالعه فرمایید. استفاده از این سایت
بدان معناست که شما قبلاً صفحه “شرایط استفاده از سایت” را مطالعه کرده
و به مفاد آن واقفید. نقل مطالب این سایت با ذکر منبع و نشانی اینترنتی سایت بلامانع است
* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت
قوانین و مقررات
نینیسایت نیز میباشید.
* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت
قوانین و مقررات
نینیسایت نیز میباشید.
خانوما بیاین از تجربه خودتون یا مواردی که در زندگی بقیه در رابطه با ازدواج دیدین بگین،اینکه چقدر به قسمت و تقدیر تو ازدواج اعتقاد دارین؟ درسته که درنهایت ما انتخاب میکنیم اما یه جاهایی مثل اینکه که چه کسی سر راهمون قرار بگیره دیگه به قسمت مربوط میشه و گاهی اوقات با اتفاقات جالبی افراد سر راه هم قرار میگیرن.
همیشه نحوه اشنایی زوج ها برام جالب بوده بیاین شماهم بگید
معلم دینی ما میگفت ازدواج و رزق و روزی و مرگ نوشته شدست از همون رو ز اولتبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
لایکم کن
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید،
خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید
من خیلیییییییی به قسمت اعتقاد دارم
تا خدا نخواد نمیشه
چی دیدین از قسمت تعریف کنید
مرگ رو اره ولی حس میکنم ازدواج و رزق و روزی تا حدودی به قسمت مربوطه و تا حدودی هم به انتخاب و تلاش ما
اساسا اعتقادی به سرنوشت ندارم در هیچ زمینه ای
اصولا این چرندیات ساخته ذهن دودسته آدم …یک جهان سومیا ..دو افراد با قدرت تحلیل ضعیف که در دوحالت بخوان اینطور نشون بدن که تصمیمات غلطشون پای کسی دیگه هست …یا بدبختی رو قبول کنن و بگن خوب این قسمت بود چه میشه کرد
منم همینطور شما تعریف کنید اگه چیزی تو ذهنتون هست
خیلی زیاد و طولانی هستش
ولی اصلا ازدواج دست خود ادم نیست
ینی چی
نه عزیزم من اینطور فکر نمیکنم که سرنوشت ما از قبل نوشته شده ما انسانیم و اختیار داریم اما یجاهایی دیگه مربوط به قسمت و تقدیر میشه
جالب شد خب خلاصه بگین😍
بنظرم ازدواج هم قسمته هم دست خودمون….
برام سواله اگه فقط دست خداست پس چرا بعضی ادمای خوب گیر همسر بد وبی لیاقت میفتن
شما به ازدواج اشاره کردید آخه و به نظر من حتی 1 درصدم دخیل نیست ..نظر شما محترم ..من نظر خودمو گفتم
بنظرم تا اونجایی که چه کسایی سر راهمون قرار بگیرن دست ما نیس مربوط به قسمته اما دیگه در نهایت خودمون انتخاب میکنیم ولی همون نحوه اشنایی بعضی ها خیلی جالبه
منم قبول دارم
ازدواج شده مثلا یکی از اقواممون ازدواج کرده بود و ی سری مشکلات داش اونم با خانواده شوهرش ن فقط شوهرش جدا شد
ی چند بعدش با ی ادم ک خب غریبه بود اشنا شدن و اینا اخرشم ازدواج کردن بنظرم این اقاهه ت تقدیرش نوشته شده بوده از قبل ک باید با این خانم ازدواج کنه و باهاش اشنا شه
یا حتی بعضی وقتا بعضی ادما میان ت زندگیت بنظرم همونم الکی نیس هر کدوم ی حکمتی داره
از این نظر که چه کسی سر راهمون قرار بگیره یجورایی دست ما نیس اما خب انتخاب اون شخص برای ازدواج وابسته به تصمیم و اختیار ماست
تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
اره همیشه اعتقاد داشتم که پشت همه اینا یه حکمتی هست هر ادمی که وارد زندگیمون میشه بی دلیل نیس
من تابحال پسری مستقیم منو ندیده ک به خانوادش بگه منو میخواد
همه خاستگارام توسط واسطه بود معرفی میشم همیشه
کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت
قوانین و مقررات
نینیسایت میباشید
مطالب این سایت تنها جنبه اطلاع رسانی و
آموزشی داشته و توصیه پزشکی تخصصی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین
مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان دانست. لطفاً پیش از استفاده از سایت
صفحه
“شرایط استفاده از سایت”
را مطالعه فرمایید. استفاده از این سایت
بدان معناست که شما قبلاً صفحه “شرایط استفاده از سایت” را مطالعه کرده
و به مفاد آن واقفید. نقل مطالب این سایت با ذکر منبع و نشانی اینترنتی سایت بلامانع است
ایران چطور
ایران چطور
«من ۲۰ ساله بودم و او ۲۱ ساله. قرار بود ازدواج کنیم اما خانوادهام موافق نبودند. قرار این بود با هم رفت و آمد کنیم و بیشتر آشنا شویم. با اینکه رفتارهایی که از او دیدم برایم قابل درک نبود اما به او وابسته شده بودم. باید چه کار میکردم؟ پا گذاشتم روی دل مخالف خانواده و گفتم که انتخاب من همین است.
شوهرم سال آخر دانشگاه بود و شغلی هم نداشت. به اتکای پول پدرش که کارمند بود و میگفت از پسرش حمایت میکند، خانه برایش میخرد و خرج عروسی را میدهد، عقد کردیم. خانوادهام موافق ازدواج من در این سن کم نبودند؛ اصلاً یکی از دلایل مخالفتشان همین بود و دلیل دیگرشان بیکاری شوهرم. با تمام این مسائل ازدواج کردیم.
سیگار دوستش در ماشینمان جا میماند
تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
تازه عقد کرده بودیم که متوجه رفتارهای عجیبش شدم. فهمیدم سیگاری است و چند وقت بعد هم در کیفش، قرصهای اعصاب پیدا کردم اما هر بار خودم را قانع میکردم که حتماً اشتباه میکنم. وقتی هم چیزی میپرسیدم، جواب میداد سیگار یا قرصهای دوستش در ماشینمان جا مانده! همه این مسائل باعث شد اعتمادم از بین برود.
این صفحه را از طریق دکمه واتساپ برای دوستانتان ارسال کنید
شوهرم اصرار به رابطه جنسی در دوران عقد داشت
شوهرم اصرار زیادی برای داشتن رابطه در دوران عقد داشت. از آنجا که ما خانوادهای سنتی هستیم، نمیتوانستم با خواهر یا مادرم مشورت کنم و نظرشان را بپرسم که باید در برابر خواسته شوهرم چهکنم. چندبار سر این موضوع با هم دعوا کردیم اما آخرش مجبور شدم قبول کنم. چرا؟ چون میترسیدم. نمیدانستم تهش چه میشود اما فکر میکردم با این کار، زندگی روال بهتری پیدا میکند. مثلاً اینکه حداقل در دوران عقد، کمتر دعوا میکنیم و شوهرم بیشتر به حرفهایم گوش میدهد. فکر میکردم با این کار، مانع از این میشوم که قرص مصرف کند یا سیگار بکشد. بعضی وقتها طوری عصبانی میشد که از او میترسیدم. بعد از رابطه با همسرم هیچ تغییری در رفتارهایش ایجاد نشد.
سه ماه بعد از عقد باردار شدم
وحشتناک بود. فقط سه ماه از عقدمان گذشته بود و من حامله بودم. باورم نمیشد. چه کار باید میکردم وقتی جرئت نداشتم به مادرم چیزی بگویم؟ نمیخواستم حالش را بد کنم. به اندازه کافی شوهرم به چشم خانوادهام بد بود. اگر از این موضوع هم خبردار میشدند، دیگر هیچکس او را آدم حساب نمیکرد. اما شوهرم ماجرا را به خانوادهاش گفت. هرچند ناراحت شدند اما برخورد بدی نداشتند. نظر آنها این بود که بچه را نگه داریم.
من بچه نمیخواستم. سنم کم و مادرم مریض بود. اگر ماجرا را میفهمید حتماً حالش بدتر میشد. از طرفی تازه دانشگاه قبول شده بودم و از همه مهمتر، شوهرم را نمیخواستم چون میدانستم چیزی مصرف میکند! فقط نمیدانستم چی. اولش فکر میکردم فقط سیگار میکشد و قرصهای آرامبخش مصرف میکند اما بعدها موادمخدر در کیفش پیدا کردم. چند باری با مادرش صحبت کردم و از او خواستم جلوی دارو خوردن پسرش را بگیرد اما تأثیری نداشت.
کادوهای سر عقد را فروختم و به دکتر رفتم
شوهرم برای دکتر و آزمایشگاه تقریباً هیچ پولی نداشت. کادوهای سر عقدم را فروختیم، با پولش دکتر رفتم و دو بار آزمایش بارداری دادم. فشار روانی زیادی را تحمل میکردم و موضوع را فقط برای خواهرم گفته بودم. من از همان روز که فهمیدم حاملهام تصمیم گرفتم که بچه را سقط کنم. با اینکه خیلی دوستش داشتم و وجودش را در وجودم حس میکردم اما نمیتوانستم. شرایط عروسیمان فراهم نبود. شوهرم بیکار بود. بیمه نبودیم و از همه مهمتر به او مشکوک بودم. میدانستم چیزی مصرف میکند.
هیچ پزشکی مرا راهنمایی نکرد
آن روزها وحشتناک بود. وحشتناک و سیاه. کمرم خیلی درد میکرد و حالت تهوع شدید داشتم اما وقتی پیش خانوادهام بودم، حواسم را جمع میکردم تا کسی متوجه حال بد من نشود. به چند دکتر مراجعه کردم و از آنها خواستم مرا راهنمایی کنند در مورد اینکه سقط چه تأثیراتی در بدن دارد. مثلاً اینکه برای دوباره باردار شدنم مشکلی ایجاد نمیکند و … اما هیچ کدام پاسخ دقیق و درستی نمیدادند. دو نفرشان گفتند نمیتوانیم به تو کمکی کنیم. چند بار خواهش کردم، برایشان توضیح دادم که شرایط بدی دارم و نمیدانم باید چه کنم، باید از عوارض سقط مطلع میشدم اما پزشکان جز اینکه «سقط عمدی کار درستی نیست»، راهنمایی دیگری نکردند.
وقتی از مطب آخرین دکتری که مراجعه کرده بودم، بیرون آمدیم هر دویمان حال بدی داشتیم. به چند داروخانه در خیابان سجاد رفتیم و یکی از داروخانهدارها به شوهرم گفت: «قرص برای سقط بهتون میدم، دونهای ۲۵ هزار تومنه. سه تا بخوره بچه میافته». ترسیدم و شوهرم را از خریدن آن قرصها منصرف کردم. با یکی از دوستانم که داروساز بود، تماس گرفتم و از او در مورد چنین قرصهایی پرسیدم. گفت: «اینجور قرصا برای سقط حیووناست وگرنه قرص سقط خوب، گرونه!».
در آن دوران با شوهرم خیلی بحث و دعوا میکردیم. از او بدم میآمد چون به زور با من رابطه برقرار کرده بود. خانوادهاش به ما کمکی نمیکردند. فقط میگفتند: «بچه رو نگه دارین اما همه چی باید به عهده خودتون باشه». تنها بودم. تنهای تنها.
وقتی برای اولین بار سونوگرافی رفتم به زنی که دستگاه را روی شکمم ماساژ میداد، گفتم: «من این بچه رو نمیخوام.» آدم خوبی بود، بهم گفت: «اگر میخوای سقط کنی زودتر بکن، چون فقط ساک بچه تشکیل شده و هنوز جنینی شکل نگرفته». اما هر کاری کردم که زودتر بتوانم بچه را سقط کنم تا گناه کمتری داشته باشد، نتوانستم.
صدای قلبش را شنیدم
بالاخره بعد از سه هفته دنبال دکتر و دارو گشتن، توانستیم یک پزشک کاربلد پیدا کنیم. یکی از آشناهایمان پزشکی عمومی را معرفی کرد و گفت میتواند به ما کمک کند. مسخره است پیش از آنکه پیش دکتری که معرفی کرده بودند برویم، دوباره رفتیم سونوگرافی چون دفعه اول گفتند فقط ساک جنین تشکیل شده اما امیدوار بودم جنینی تشکیل نشده باشد و خود بچه سقط شود اما من صدای قلبش را میشنیدم؛ ضربانی منظم و زیبا.
با شوهرم پیش پزشک عمومی رفتیم. آدرس دقیق مطب یادم نمیآید، فقط میدانم انتهای شهر بود. آنقدر رفتیم تا به جاده رسیدیم. اول، منشی پزشک، سوالات زیادی از هر دوی ما پرسید، بعد ما را پیش پزشک برد. دکتر، چهره عبوسی داشت. طوری رفتار میکرد مثل اینکه ما بچه نامشروعی داریم. چقدر دلم برای آنچه درونم زندگی میکرد، میسوخت. احساس میکردم با من حرف میزند و دوستم دارد. مدام در ذهنم این جمله میپیچید: «مامان من دوستت دارم، نمیخوام بمیرم». حالم از خودم به هم میخورد. میخواستم بچهام بهدنیا بیاید و کنارم باشد اما با این شرایط لعنتی نمیشد که نمیشد.
هزینه سه قرص ۵۰۰ هزار تومان بود. شوهرم پولی نداشت. خودم پساندازی داشتم و مابقی پول را از خواهرم قرض گرفتم. پول را که پرداخت کردیم، پزشک از مطبش بیرون رفت و سوار ماشینش شد. گفت: «قرصارو که پیش خودم نگه نمیدارم، میرم براتون میارم». بعد از ده دقیقه برگشت. بسته قرصها را به من نشان داد و گفت: «تاریخ روی قرص را نگاه کن، ۲۰۱۲. درسته؟» زمانی که روی بسته را نگاه کردم، چشمانم خوب نمیدید. تنها توانستم بگویم درست است. آن لحظه اصلاً مغزم کار نمیکرد. دکتر سه عدد قرص از ورقه درآورد، ریخت توی پلاستیک داد به شوهرم. بعد هم برای شوهرم طرز استفاده از قرصها را توضیح داد.
مسخره است! وقتی با حال و روز بدی که داشتم از مطب دکتر بیرون آمدیم، شوهرم وسط خیابان شروع کرد به دعوا کردن. میگفت: «قرصای داروخانه سجاد کلاً میشد ۷۵ هزار تومن، الان شد ۵۰۰ هزار تومن. تقصیر توئه انقد پول دادیم.» فقط جواب دادم: «خودم پولشو جور کردم.»
خانوادهام از حامله بودنم بیاطلاع بودند
به خانه مادرم رفتیم. لباس و وسایلی که احساس میکردم لازم میشود، برداشتم و به مادرم گفتم که قرار است با همسرم سه روز به شمال برویم! مادرم خوشحال بود. فکر میکرد من از زندگیام رضایت دارم و سفر حالم را خوب میکند. تمام لحظه خداحافظی دوست داشتم بمیرم اما از مادرم دور نشوم.
تمام شب با کودکم صحبت میکردم و از او عذر میخواستم
از آنجا که برای سقط و دوران نقاهت بعد آن جایی را نداشتیم به خانه پدرشوهرم رفتیم. آن شب مثل کابوس بود. از خانوادهام تنها خواهرم با من بود. همه ترسیده بودیم؛ خانواده شوهرم، خودم و خواهرم. آنقدر همه ترسیده بودند که خانواده شوهرم با اینکه اهل نماز خواندن و روزه گرفتن نبودند اما آن شب همه بنا کردند به نماز خواندن. شوهرم برای اولین بار در عمرش نماز خواند؛ همان کسی که مشروب میخورد و نماز و روزه را قبول نداشت. زمانی که آن صحنهها و رفتارهای اطرافیانم را میدیدم، احساس میکردم حتماً میمیرم. برای همین با کودکم صحبت میکردم و از او بابت کاری که قرار است انجام دهم، عذر میخواستم.
ساعت ۱۲ شب تصمیم قطعی را گرفتم که قرصها را بخورم. مادرشوهرم مدام میگفت گناه میکنی، این کار را نکن! اما شوهرم با او دعوا میکرد و میگفت که دخالت نکند. حرفهای مادرشوهرم را قبول داشتم. میخواستم بچهام به دنیا بیاید. میدانستم این کارم گناه دارد اما باید چکار میکردم؟ همهاش این جملات توی ذهنم بود که اگر از شوهرم طلاق بگیرم بچهام چه میشود؟ اگر بخواهد بچه را از من بگیرد چه؟ اگر نتوانم کاری پیدا کنم و خرج خودم و بچه را نتوانم دربیاورم چه؟ اگر …
هزار جمله مزخرفی که آدم را به مرز جنون میکشاند. هیچکس نبود. من بودم و خودم.
نَوَهت تو آشغالاست!
قرصها را خوردم و خوابیدم. دوست داشتم دیگر هیچوقت بیدار نشوم. ساعت پنج صبح، چشمهایم را باز کردم؛ همه جا پر از خون شده بود. نمیتوانستم از جایم بلند شوم. شوهرم کمکم کرد تکانی به خودم بدهم. دوست ندارم بگویم که چگونه بچهام سقط شد. هنوز هم که یادم میآید، برایم مثل کابوس میماند. بعد از پنج ساعت خونریزی شدید، کیسه آبم با کلی خون پاشید بیرون. خیلی ترسیده بودم. شوهرم با اخم میگفت چیزی نیست، چیزی نشده. جنینم را در کیسه زباله کرد. آن صحنه و آن جمله دیوانهام میکند. شوهرم برگشت به مادرش گفت: «نَوَهت تو آشغالاست».
سقط، عواقب جسمی و روحی زیادی برایم داشت
سه روز خانه پدرشوهرم ماندم. خونریزی شدیدی داشتم. از آنجا که دو روز تعطیل رسمی بود، نتوانستم پس از سقط به پزشک مراجعه کنم تا وضعیتم را بدانم. یک شب تا صبح تب شدید داشتم. ضربان قلبم خیلی بالا بود، طوری که نفسکشیدن برایم سخت بود. چند بار هم سرم گیج رفت و زمین افتادم. کپسولهایی میخوردم تا تبم پایین بیاید که اسمش را فراموش کردهام. فقط میدانم تهوع شدیدی پیدا کرده بودم. دوست داشتم بمیرم و ای کاش میمردم.
بعد از سقط، برای خانوادهام سوغاتی خریدم
بعد از سه روز با شوهرم به مشهد برگشتیم. برای اینکه همه چیز عادی بهنظر برسد، آلوچه و چندتا خوراکی دیگر خریدیم تا بهعنوان سوغاتی برای خانوادهام ببرم. خندهدار بود اما باید این کار را انجام میدادم، هرچند خواهرم دورادور مراقبم بود. بعد از این قضیه مشکلات زیادی برایم ایجاد شد. دچار کمردردهای شدیدی شده بودم، طوری که گاهی نمیتوانستم از جایم بلند شوم. خونریزی دو ماه ادامه داشت، طوری که چندبار دکتر رفتم و آمپول ضدخونریزی برایم تجویز کردند. نمیدانم آن آمپولها چه عواقبی داشتند. پرولاکتین خونم خیلی بالا رفته بود و تا دو سال بعد از سقطم، شیر داشتم.
به چند پزشک مراجعه کردم، درمان نشد. آخرین دکتری که رفتم برایم توضیح داد که وجود چنین شرایطی در بدنم خطرناک است و برای بررسی بیشتر، ام.ار.آی از مغز برایم تجویز کرد. این مدت دعواهای شدیدی با شوهرم داشتم و رابطهمان را تاحدودی قطع کرده بودیم. در واقع نه او به خانه ما میآمد، نه من به خانه آنها میرفتم. قطع شدن رابطهمان باعث شد برای ادامه درمانم تنها باشم؛ چراکه همسرم از سر لجبازی با من و اینکه دوباره رابطهام را با او و خانوادش برقرار کنم مرا برای دکتر رفتن و تأمین داروها همراهی نمیکرد. دعواهایمان باعث شده بود خانوادهام هم از من بخواهند رابطهام را با او قطع کنم؛ چراکه دیده بودند بهشدت عصبی شدهام و از من میخواستند از او جدا شوم، هر چند هنوز متوجه موضوع سقطم نشده بودند.
برای اینکه کسی از خانوادهام متوجه کاری که انجام داده بودم، نشود مجبور میشدم تنها به دکتر بروم. یکی از دوستانم پزشکی را معرفی کرد که برای نوبت گرفتن باید ۵ صبح، جلوی مطب پزشک اسم مینوشتم تا عصر نوبت داشته باشم. چندین بار به بهانههای مختلف مثلاً اینکه میخواهم با دوستانم پارک بروم، ساعت پنج و نیم یا شش صبح از خانه بیرون میرفتم و در خیابان عارف جلوی ورودی ساختمانی که مطب پزشک در آنجا بود، اسم مینوشتم. کابوس بود. پزشک داروهایی برایم تجویز کرد که خارجی بود. از خواهرم پول قرض گرفتم و داروها را خریدم. پرولاکتین خونم بعد از مدتی پایین آمد.»
حالا ۷ سال از آن زمان میگذرد و ملیحهی ۲۷ ساله دو سال است که از شوهرش جدا شده و همراه خانوادهاش زندگی میکند. ملیحهی این روزها خسته است و دلگیر و دیگر چیزی از این جهان نمیخواهد.
* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت
قوانین و مقررات
نینیسایت نیز میباشید.
* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت
قوانین و مقررات
نینیسایت نیز میباشید.
رونمایی از دستمال خونی در مراسم پاتختی!
سلام
من در یکی از شهرهای استان خراسان جنوبی زندگی می کنم. ۱۳ سال پیش ازدواج کردم و به این شهر اومدم بدلیل اینکه همسرم اینجا محل کارشونه.
اوایل دوران عقدم مادرم راجب رسم و رسوم عجیب اینجا به من گفته بود و تاکید کردن که خیلی مراقب باشم که اگه بکارت نداشته باشم شب عروسیم مصیبتی به پا میشه. اونموقع من مثل الان اگاهی نداشتم. اندک اطلاعاتی که داشتم از بچه های هم اتاقی و دوستان دانشگاهم گرفته بودم.
خلاصه دوران عقد چند باری من به اتفاق همسرم به شهرشون اومدم و همیشه نیش و کنایه های مادر همسرم رو که گاهی به شوخی میگفت می شنیدم، از اینکه می گفتن ما رسم نداریم دختر تا شب عروسیش با شوهرش بخوابه و از این دست مسائل. البته همسرم اغلب با مادرشون بحثشون می شد سر این موضوع.
دوران عقد ما سپری شد و شب عروسی ما بعد اینکه مهمانها رفتن و ما به خونه اومدیم، مادرشوهرم داخل چمدونی که لباسای من بود دنبال چیزی میگشت و من واقعا تعجب کردم. ازشون سوال کردم که دنبال چیزی میگردین؟ گفتن مادرت چقد بی فکره که یه پارچه ی سفید داخل چمدونت نگذاشته. اگه بگم شوکه شدم و دلم میخواست همون موقع اونجا رو ترک کنم دروغ نگفتم.
خلاصه به اتاق خواب ما اومد و چند تا پارچه ی سفید رو برش زده بود و به من داد و گفت وقتی کارتون تموم شد خودتو با این تمیز کن که فردا باید بقیه ببینن وگرنه حرف در میارن برات!!!!!
باور کنین الان که دارم راجبش حرف میزنم تمام بدنم می لرزه. من اون شب انقدر گریه کردم و حالم بد بود که وقتی برای سکس و این مسائل نموند. از خودم عصبانی بودم، از همسرم، از سرنوشتم و از اینکه چرا بین اونا تنها بودم. همسرم هر چقدر هم دلداری میداد و می گفت که تموم میشه و همه چی درست میشه بی فایده بود. آخر سرم بخاطر دک کردن مادرش و خانومای فضول فامیلشون که تو هال نشسته بودن، پاشو زخمی کرد و پارچه رو رنگی کرد و بهشون داد.
این تجربه بسیار تلخ منه که حتی یادآوریش باعث عذابم میشه و هر وقت تو کانال شما مطلبی راجبش میخونم واقعا حالم بد میشه.
از اون ماجرا سالها گذشته و تو منطقه ای که مادرهمسرم زندگی میکنن به شدت این رسم رواج داره و من حتی قبل از اینکه با کانال شما اشنا بشم همیشه در مورد این رسم مزخرف بهشون گفتم و ازشون خواستم ازش دست بردارن ولی مگه میشه چیزی رو که نهادینه شده تو بعضیا عوض کرد؟
تو اون منطقه شب عروسی که میشه حتی مادر عروس میاد دنبال مادرهمسرم و چن تا خانوم فضول دیگه که برن و دستمال خونین عروسی دخترشون رو براشون بیارن. واقعا بعضی وقتا من شوکه میشم. بارها به مادر همسرم گفتم که الان مردم دارن کره های دیگه رو فتح میکنن و شما هنوز تو این مزخرفات موندین و اینا براتون دغدغه س؟
و جوابی که میده بیشتر آدم رو شوکه می کنه که میگه: خانواده ی دختر خودشون میخان که برم و اگه نرم ناراحت میشن و استدلالشون اینه که اینا جوونن و بار اولشونه و بلد نیستن.
میگم مادر من اون جوونای دویست سال پیش بوده که ممکنه بلد نبودن نه دخترا و پسرای الان. تازه گیریم بلد نباشن خب یاد میگیرن. شما شب اول زفاف بهشون یاد میدی؟!
انقد من بهشون گفتم که دیگه زبونم مو در اورده ولی وقتی دلشون میخواد تو همون مزخرفات صد سال پیش بمونن من چی بگم؟! واقعا متاسفم وقتی ما خودمون شان و منزلت دختر و خواهرمون رو نمی شناسیم از غریبه ها چه انتظاری میشه داشت؟
تازه قسمت بد ماجرا اینجاس که روز پاتختی کفش عروس خانوم رو میذارن روی یه سینی و تزئین میکنن و اون دستمال خونی رو داخل کفش می ذارن و یه جایی قرار میدن که خانومایی که برای تبریک گفتن میان اون رو ببینن و بفهمن که عروس خانوم دختر بودن و بکارت داشتن.
اینا رو که می نویسم باور کنین سرم درد گرفته ولی از اینکه بالاخره راجبش با یکی حرف زدم که یک تنه با همه ی این رسوم عجیب و مزخرف مقابله میکنه، احساس سبکی میکنم.
امیدوارم امیدوارم امیدوارم که خود ما خانومها آگاه بشیم و به دخترامون بها بدیم. خانوما هم انسانن با همه ی اون غرایز و احساساتی که در آقایون وجود داره و حتی ممکنه در خانوما بیشتر باشه و به نظرم این حق طبیعی هر انسانه و متاسفانه یه جوری این مساله ی بکارت جا افتاده که اگه یکی به هر دلیلی نداشته باشه اونو زندگیش رو به جهنم تبدیل میکنن.
شما هم اگر تجربه مشابهی دارید در تاپیک منتشر نمایید
سلام به مهتابخانم روشن!
شاید برات جالب باشه و هم اصلا جالب نباشه که حتی در شهرهای بزرگ هم هنوز کسانی با چنین دیدگاهی هستند و برای انجام آداب و رسومشون هم بسیار مصمم و پیگیرند.
وقتی نامه شما را میخوندم و رسیدم به این سطر که نوشته بودین همسرم دلداری میداد خیلی خوشحال شدم و منتظر بودم در کنار شما و در برابر اونا ایستاده باشه، اما متاسفانه خوندم که با خون یک زخم ساختگی تلاش شده تا اونا حتما راضی بشن!
بهنظرم میرسه اگر به همون اندازه که صاحبان دیدگاهها و اندیشههای نادرست برای اجرا و عملیشدن عقایدشون اصرار و تأکید دارن، مخالفان هم پیگیر و شجاع و «اهل عمل» باشند، امید بیشتری برای تغییر و اصلاح هست.
شاید اگر همون شب، شما و همسرتون، با این دلیل که این موضوع و رابطهی ما به خودمون مربوطه، جدیتر و در عمل مخالفت و ایستادگی کرده بودین، دستکم جرقهی یک تغییر بنیادی زده میشد، بهویژه که همسرتون هم با شما همراه و همدل بوده.
البته میدونم که اون افراد کم نیستند، در برابر تغییر عقایدشون مقاومت و مخالفت میکنند، و از تغییر میترسند که همهی اینها کار را برای اصلاحخواهان دشوار میکنه اما سعدی راست گفته است که:
به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم بهقدر وُسع بکوشم
گاهی خرافهای چنان رواج پیدا میکند که اگر افرادی به آن عمل نکنند، احساس میشود جرم و خطایی انجام دادهاند و خطر و ضرری برایشان پیش میآید. مثلاً در برخی از جاها ریختن خون قربانی به اتومبیل نو چنان رسم شده که اگر کسی برخلاف آن عمل کند، فکر میکنند که این شخص بد میآورد.
قرآن کریم، برای مبارزه با پیرویها و دنباله رویهای جاهلانه و بیفکر و تأمل، بارها و بارها اعلام کرده اند که ملاک صحت و درستی یک عمل، پذیرش عمومی و استقبال اکثریتی جامعه نیست، بلکه گاه پیش میآید که اکثریت افراد جامعه راه اشتباه و غلط را میپیمایند و پیروی و همراهی ما با آنها، خطا و اشتباهی بزرگ به شمار میآید
تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
“دستمال خونی شب عروسی نی نی سایت”
میتوانید درباره پرده بکارت در این مقاله بیشتر بخوانید
دستمال خونی شب عروسی نی نی سایت خوندم خیلی شلوغ پلوغ بود هیچی دستگیرم نشد.
مراسم دستمال خونی کسی داشته؟ یعنی رسمه؟
خاطرات اولین شب همبستری نی نی سایت رو هم خوندم میخوام ببینم شب اول باید چیکار کرد؟ از طرف زن باید اقدامی باشه یا مرد باید اول اقدام کنه؟
کسی خاطره ای داره اینجا؟
میخوام بدونم شب زفاف چگونه گذشت؟ تو دوران عقد یا نامزدی و هروقت کسی خاطره داره آیا؟ ممنون از نوین ماما تالار گفتگوی عالی داری مرسی نوین ماما مقالات بارداری خوبی هم داری.
خاطرات دوران عقد بدون سانسور باشه لطفا.
خاطرات روابط زناشویی، خاطره سکس با نامزد، شب اول عروسی، پارچه شب عروسی،
کیا شب عروسی حامله شدن ؟
داستان سکس با همسر،
کیا شب عروسی باکره بودن ؟
رابطه در دوران عقد کیا داشتن؟
خاطرات اولین سکس چی؟
پای درد دل عروس میشینم من
خیلی پر حرفی کردم. عجب توقعاتی دارما
رابطه در دوران نامزدی یا عقد باعث میشه از این رسم و رسوما ترسید.
سکس نی نی سایت تو این تاپیک چطور میشه در دوران نامزدی رابطه سالم برقرار کرد؟
تو این دوره زمونه رابطه داشتن با همسر دیگه عادی شده انگار.
واقعا جای تاسف داره مرد و زنی که با هم عهد و پیمان بستن’ حالا چه دوران عقد باشه چه نامزدی چه ازدواج کرده باشن، خیانت به همسر نامردیه.
کسی که تو دوره دوستی خیانت کنه اسمش خیانت نیست چون تعهدی نداره ولی طرف داستان سکس و رابطه تو نانزدیش رو هم باکی نداره با افتخار میگه.
امیدوارم فرهنگ سازی بشه مخصوصا تو این سایتها مثل نوین ماما و نی نی سایت و ماما سایت و سایتهای همسریابی و این چیزا.
ممنون
حرفم ناتموم موندش
خاطرات اولین شب همبستری نی نی سایت رو خوندم اینجارم خوندم. واسه همین به این فکر افتادم که از رابطه و خاطرات نامزدی بگم.
سلام بچه ها
بالاخره سفید شدم خیلی کرم ها بود که امتحان کرده بودم هیچ کدوم جواب نداد ولی یه دوست بهم یه روغن معرفی کرد که بالاخره سفید شد پوستم.
من برای سفید شدن پوستم از این ماسکها استفاده کردم،به شما هم پیشنهاد میکنم
کاربر گرامی، جهت نوشتن پیام ضروریست که به حساب خود در سایت مامایی نوین ماما وارد شوید، قبل از ثبت نام و ورود به سایت نمی توانید پیامتان را ارسال کنید
© 1397 تمامی حقوق این سایت متعلق به وب سایت نوین ماما می باشد و هرگونه کپی برداری تنها با ذکر منبع و لینک مستقیم به مطالب وب سایت نوین ماما مجاز است. لینک مطلب باید به همان مقاله و مطلب اصلی داده شود. مطالب این سایت تنها جنبه اطلاع رسانی و آموزشی داشته و توصیه پزشکی تخصصی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان دانست.
طراحی سایت و پیاده سازی توسط شرکت طراحی سایت پایدار سامانه
اگر قبلا ثبت نام کرده اید به صفحه ورود بروید و اگر هم عضو سایت نیستید ثبت نام کنید، به لینک مربوطه بروید و ادامه دهید
اجازه دادن , بحث-تبادل نظر , لو رفتن سئوالات امتحانی بسیار محدود بود/سوابق تحصیلی دانش .
بررسی قیمت
, کدوم اسم بهتره به نظر , کنند برا تبادل , ی سونوی معمولی رو دادن حالا من .
بررسی قیمت
پاسخ دادن محمدحسین امتیاز: 222 تعداد تبادل نظر: 5 آبان , تعداد تبادل نظر: 21113 مهر ۹, .تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
بررسی قیمت
انس طلا سطح در نظر , انس و جهت دادن مسیر طلا که به نوعی , و به تبادل نظر .
بررسی قیمت
اینجا محل تبادل نظر است , خودتان را لو دادیدبا , و استخراج طلا به نظر میرسد که .
بررسی قیمت
انس طلا سطح در نظر , انس و جهت دادن مسیر طلا که به نوعی , و به تبادل نظر .
بررسی قیمت
در این هشتگ، کاربران به تبادل نظر درباره , برای دادن اذن ازدواج , داعش لو رفت فیلم .
بررسی قیمت
سرویس طلا و , فیلم: آموزش فرم دادن به ابرو , بحث و تبادل نظر .
بررسی قیمت
برنامه تحلیل طلا با , قرار دادن تحلیل یا سیگنال به , و در مورد آنها بحث و تبادل نظر .
بررسی قیمت
Jun 10, 2012· به نام خدا در این تاپیک گوفتگوی فنی هواداران پرتغال قرار می گیرد inlinethumb11webshots/18186 .
بررسی قیمت
پاسخ دادن مبیناا امتیاز: 666 تعداد تبادل نظر: 15 , تعداد تبادل نظر: 5 دی ۲۲, .
بررسی قیمت
Jun 10, 2012· به نام خدا در این تاپیک گوفتگوی فنی هواداران پرتغال قرار می گیرد inlinethumb11webshots/18186 .
بررسی قیمت
بحث و تبادل نظر درباره ی , قسط میدیمقسط دادن , را به خریده طلا و سکه اختصاص .
بررسی قیمت
, برنامه یا بازی مورد نظر را , از قسمت «بحث و تبادل نظر» وارد انجمن , دادن لغو پاسخ .
بررسی قیمت
طلا، بورس، اوراق , آیا مردانی که قصد مهریه دادن ندارند زناکار , بحث و تبادل نظر کنکوری .
بررسی قیمت
فلزات را بدون حرارت دادن ذوب , (تبادل نظر همکاران در گروه تلگرام شیمی یزد) با افخمی .
بررسی قیمت
تبادل نظر پرنيان >, قضیه لو دادن خودم نیست من صاف و بی ریا هستم برای همین به عکسمون اعتراف .
بررسی قیمت
پاسخ دادن ساحل ۳۰ دی , و اینکه به نظر من ادم هرطوری هست و هر اعتقادی که داره هم درظاهر و هم .
بررسی قیمت
طلا و جواهرات; مدل , علائم جنین دختر و پسر؟ تبادل نظر نی نی سایت علائم جنین پسر | تبادل نظر نی .
بررسی قیمت
یکی درمیون طلاق دادن رفتن , به نظر من رامبد اون جوری که نشون میده با همه , قيمت سکه و طلا
بررسی قیمت
تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
, تبادل نظر , صبح زود حضوری رفتم وقت پزشک زنان گرفتم و با نشان دادن , 11 ثانیه پیش طلا .
بررسی قیمت
کتاب آموزش طراحی طلا و , پاسخ دادن , رايانه جلد ١ و ٢، تبادل نظر و رفع اشكالات فني و .
بررسی قیمت
تبادل نظر درباره کنکور , همزمان هم کنکوز زبان انگلیسی دادن و هم , از طلا اسلامی) .
بررسی قیمت
پاسخ دادن jasem; پنجشنبه , ۱۰ , نظر شما منتظر تایید مدیر .
بررسی قیمت
تبادل نظر درباره کنکور , همزمان هم کنکوز زبان انگلیسی دادن و هم , از طلا اسلامی) .
بررسی قیمت
شارژ بخرید سکه طلا ببرید، ایرانسل، همراه اول، .
بررسی قیمت
اخبار بانک، نرخ ارز، قیمت طلا، اخبار بیمه و نرخ سود بانک .
بررسی قیمت
برندگان توپ طلا و برترین بازیکنان سال فیفا از سال 1956 , لو یاشین 1963 , به نظر شما ناف تهرون .
بررسی قیمت
مدل النگوهای جدید طلا , تبادل لینک , دوست عزیز شما میتوانید با قرار دادن لینک ما با عنوان .
بررسی قیمت
بحث و تبادل نظر در , اسپويلر ، خطر لو , این دو قسمت آخر خیلی خوب رو کاراکترش مانور دادن
بررسی قیمت
السابق: شبکه گریزلی ویبراتوری برای فروشالتالى: فوق العاده از قیمت سخت کار کردن
نقشه سایتکپی رایت © 2021 – 2022.SKY همه حقوق محفوظ است.
نام کاربری*
ایمیل*
رمز*
تکرار رمز عبور*
تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
به انجمن گفتگو جشن پلاس خوش آمدید
نام کاربری*
رمز*
رمز را فراموش کردید ؟ لطفا ایمیل را وارد کنید تا لینک تغییر پسورد به ایمیل شما ارسال شود
ایمیل*
شما باید وارد شوید تا بتوانید سوال خود را مطرح کنید.
نام کاربری*
رمز*
سلام دوستان ی خاطره خنده دار از شب خواستگاریتون بگید ؟؟
اول خودم = بابام خیلی آدم گیریه. شب خواستگاری بابام گفت چرا دیر کرد این خواستگارت منم سوتی دادم گفتم بابا زنگ زدم بهش گفت الان میرسیم. 😐😐😐 از بس هل بودم ؟؟
من و شوهرم قبل از خواستگاری با هم در ارتباط بودیم با اطلاع خانواده هامون. شب خواستگاری پدر شوهرم به بابام گفت : خب اینا که حرفاشونو زدن بیاین منو شما بریم تو اتاق حرفامونو بزنیم
پدربزرگ من چشاش خیلی ضعیف بود تو خواستگاریم اشتباهی ب شوهرم گفت حالا آقا پسرتون تشریف نیاوردن فک کرد شوهرم پدر داماد بعد شوهرمم گفت نه حاج آقا پسرم هنوز بدنیا نیومده انشالا چندسال دیگه میاد دستبوستون یهو جمع ترکید منم از خجالت آب شده بودم
رفتیم تو اتاق که حرف بزنیم این وسط با غرور گفتم اگه جواب منفی بدم شما چیکار میکنید؟؟ گفتم حالا میگه خودکشی میکنم یه پاشو انداخت رو اون پاش گفت میخواین میزان علاقه منو بسنجین ؟؟؟ من علاقه ایی به شما ندارم فقط ازظاهرتون خوشم اومده البته بماند که با همین اقا ازدواج کردم .چون زورم اوند منم در جواب بهش گفتم طبیعیه منم علاقه ایی به شما ندارم فقط چون وضع مالیتون خوب بود گفتم بیاین
چجوری اون لحظه فهمیدی چی بگی… دمت گرم
مامانم پشت تلفن که قرار گذاشته بود انگار گفته بودن پس اگه فلان روز قطعی شد زنگ میزنیم.زنگ نزدن مام نمیدونستیم میان.با قیافه له و داغون که از دانشگاه اومدم و صورتم با صابون حسابی سابیدم در حالی که با شلوار کردی داشتی چایی میخوردم یهو زنگ در زدن و من از هنگم فقط دور تا دور خونه میدویبدم جیغ میزدم بقیه نمیفهمیدن چمهتو دو دیقه اتاقمو مرتب کردم و لباس پوشیدم اومدم چایی بریزم دیدم چایی تموم شده.اونام هی تو اشپزخونه رو نگا میکردن.سه تا چایی کمرنگ عین اب جوش خالی ریختم انقد هول بودم نگاشون نکردم از نفر اول که پسره بود شروع کردم چایی گرفتن.مامان بابامم گفتن اول بزرگتربه پسره گفتم لطفا چایی بذارید سرجاشرفتم از اون ور شروع کردم خخخخخخخخخخ
خواستگارم افسر راهنمایی و رانندگی بود و حسابی تعصبی و خشک مذهب بودن، رفتیم که حرف بزنیم باهم، شروع کرد که این کارو حق نداری اون کارو حق نداری و چادر باید سر کنی و اینا، منم که کلا مستقل بزرگ شدم حسابی حرصم گرفت نمیدونستم چطور دکِش کنم گفتم اینارو ول کن حالا سر کدوم چهارراه وایمیستی
چقد حس خوب داره خوندن خاطره هاتون
روز خواستگاری من پاشدم ظرف میوه رو بردارم تا بگیرم بهشون،یه ظرف بزرگ میوه بود قدرتم نرسید،آقا دوماد پاشد برداشت خودش گرفت.حالا من نشستم دوماد داره به همه تعارف میکنه
خاطره از خواستگاری ندارم اما یه بارمشتری اومده بودخونمونو ببینه منو به زور بیدار کردن منم لباسامو از کف اتاق جمع کردم زدم زیر بغلم رفتم تو کمد نشستم آقا بابام اومد گفت بفرمایید اینم کمداش یارو گفت نه نمیخواد حالا بابام ول نمیکرد هیچی دیگه درو باز کرد سه تایی زل زدیم بهم بعدم اون دوتا ترکیدن ازخنده
واییییییییییی پاره شدم دختر
شب خاستگاری من میخواستم یواشکی از دوماد عکس بگیرم بعد یهو گوشی فلش زد
داییم بجای من چایی برد بجای منم استرس گرفت چاییو ریخت رو مادر دوماد
خاله من تو خواستگاریش بعد این که جلوهمه چای گرفت اومد بشینه و پاشو بندازه رو اون یکی پاش یدفعه دمپایی صندلش از پاش درومد پرت شد وسط خونه
تو قندون گل محمدی غنچه ای گذاشته بودم که عطر و بوی خوبی داره،پدر اقا پسره بجای قند گل محمدی برداشت واسه اینکه ضایع نشه همونو گاز زد چاییشو خورد باهاش
خواهرم از من بزرگتره و همش میگه ازدواج نمیکنم؛منم به مادرم گفتم خواستگار راه بده مجبور میشه بیاد جلو بعد روزی که قرار بود یه خواستگار بیاد اصلا راضی نشد بیاد جلو مادرمم خیلی داشت جوش میکرد گفتم جوش نداره من میام جلوشون اونام نمیفهمن منم با کلی اعتماد به نفس و بدون استرس رفتم نشستم جلوشون دیگه خوششون اومد وصلت سر گرفت
بعد اینکه جواب بله دادم خواهرم بجا شیرینی خرما آورد
شما برا من شوهر پیدا کن من لحظه به لحظه گزارش میدم♀️
هیچی دیگه چایی دادن دستمون گفتن از بزرگترا شروع کن همم که قاطی نشسته بودن من تا کلی تحلیل کردم کی بزرگه کی کوچیک و چاییارو دادم دومادو یادم رفت و رفتم تو اشپزخونه دومادم کم نیاورد و بلند گفت عروس به همه داد ب من نداد همه قرمز کرده بودن از خنده
شب بله برون برادر زاده هام چون دوست نداشتن من ازدواج کنم باهم دیگه نقشه کشیدن که مجلس و بهم بزنن…همه نشسته بودن و میخواستن قند بشکنن که برادر زاده هام یه دفعه اومدن تو و بلند گفتن : دست نگه دارید این عروسی سر نمیگیره همه شکه شدن که چی شد اینا چی میگن که بابام دعواشون کرد و از مجلس بیرونشون کرد داییم و برادرم اومدن گفتن چی شده کی این بچه هارو فرستاده این حرف هارو بزنن گفتیم هیچ کس رفتیم دیدیم نشتن تو اتاق و زار زار گریه میکنن که ما نمیخوایم اجی عروس بشه(به من که عمشونم میگن اجی) جالب تر از همه این بود که برادر زاده ی همسرم هم با اینا رفته بود و با اینا هم نشسته بود گریه میکرد
وقتی اومدن خواستگاری من از همون اول با بقیه رفتم استقبالشون خوشآمدگویی و روبوسی بعدم چایی آوردن و … آخرای خواستگاری مادرشوهرم گفت پس این عروس ما نمیاد ببینیمش
کفشای دامادو دزدیدن از تو ساختمون
وقتی همسرم اومد تو اتاق تا مهریه رو مشخص کنیم انقدر به عکس دوران بلوغم خندید که نفسش بالا نمیومد گفت هر چی تو میگی فقط این عکس و از جلو چشمام دور کن خخخخخختبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
منو شوهرم روز خاستگاری همش کل کل میکردیم چون نه اون منو میخواست نه من اونو. تا وارد شدم هویچ بستنی تعارف کنم برگشت کن سنت شکنی کردین من منتظر چای بودم منم وقتی رسیدم بهش گفتم برای شما زهرمار کنار گذاشتم. تو اتاق میرفتیم مثلا حرف بزنیم باهم ولی اصلا حرف نمیزدیم آهنگ گوش میکردیم. الان ۷ سال ازدواج کردیم و خییییلی خوبیم باهم و خدا ثمره عشقمون و بهمون یک پسر داده ❤️
من از سرما خوردگی گوشام نمی شنید همش الکی میخندیدم
موقع خداحافظیشون بابام یه گلابی برداشت زور داد بهش گفت با خودت ببر
به خواستگارم میوه تعارف کردم هل شد گفت قابل شمارو نداره کلا دیگه از جو خواستگاری بیرون اومده بودیم از بس خندیدیم
چایی بردنی پام گیر کرد ب پام پشتک زدم رو مامانم
شیرینی و گذاشته بودن پشت ماشینشون پشت ماشین باز نشد دوباره رفتن شیرینی خریدن ساعت۱۲ اومدن خاستکاری
داداشمدکوچیک بود کفشهای خاستگارمو پاش کرده بود رفته بود تو کوچه
یبار خواستگار برا خواهرم اومد ما ب داداشم گفتیم بشین روبروش عکسش بگیر همین ک طرف نشست داداشم همزمان نشست روبروش سریع گوشیش دراورد عکسشو گرفت ولی خوب درنیومد طرف فهمید همون طور ک نشسته بود ژست میگیرفت برا داداشم ک خوب دراد
رفتیم نبودن برگشتیم
خواستگار اومد تو دیدم استاد همون ترمم بود بعد فهمیدم از آموزش شماره خونمون را گرفته بوده
ما انقدر بلند صحبت میکردیم و میخندیدیم تو اتاق که از توی پذیرایی هی میگفتن اروم ما داریم میشنویم چنددقیقه ای یبارم بلند صلوات میفرستادن تا صدای ما نره بیرون اخر سرم انقدر دیر رفتیم بیرون امدن سراغمون گفتن بسع بقیش برای بعد زندگی خخخخخ
خواستگاری که اومده بودن موقع رفتن خواهرش گفت زحمت دادیم منم حل شدم گفتم خیلی زحمت دادین
من شب خواستگاریم قسمت اخر سریال دل نوازان بود…همون که شاهرخ استخری بازی میکنه….
دور تا دور خونمون بزرگ و کوچیک نشسته بودن سرشونم تو تی وی بود ….انگار نه انگار خواستگاریه
بابام که روی مبل ولو شده بود داشت شیرینی دانمارکی میخورد خخخخخخ
منم بدو بدو وسط فیلم چایی بردم …بعد سریال هیشکی نفهمید من کی اومدم رد شدم رفتم…ب جز عشقم که خوب انداز براندازم کرده بود
همانا ما ترشیدگانیم خواستگاری وجود نداره
رفتیم تو اتاق صحبت کنیم،بعد موقعی که خواستیم بیایم بیرون اول من اومدم،شوهرم هنوز تو اتاق بود من برقو خاموش کردم
من یکم تو دانشگاه اضافه وزن پیدا کرده بودم با تازم از شمال اومده بودیم با همون صورت سوخته رفتیم خواسگاری.شلوارم که تنگ شده بود وقتی خواستم با عروس خانم پاشم برم اتاق حرف بزنیم شلوارم جر خورد از وسط. فک کن نتونستیم بریم اتاق کلا دیگه از اون روز شلوار پارچه ای نپوشیدم. جز روز عروسیم. همه مراسمارو هم با کتان سر کردم
خواهرم ۴سالش بود و خیلی بمن وابسته بود .طوری که بمن میگفت مامان..شب خواستگاری به شوهرم فحش داد و گفت میخوای مامان منو بگیری و به شوهرم گفت بلند شو برو بیرون از خونه ما …
از اتاق اومدمبیرون اشتباهی سمت خانواده خودم سلامکردم تند تند رفتن تو اشپزخونه به اونا سلام نکردم اوناهم مث موجمکزیکی بلند شدن و نشستنهیچی دیگه عمم از خنده غش کرده بود با مامانم بابامم پشماش ریخته بود
من شوهرم پسر خالهم هست بعد ۷ سال اومدن و رفتن من بلاخره بله گفتم و دقیقا شب خواستگاری به محض اینکه اومدن سلام احوال پرسی کردن بابام با یه خنده کوچولو یهو به داماد گفت: آخر کار خودت کردی؟؟! نه ؟؟ وای شوهرم اینقدر هول شد یهو دسته گل رو داد طرف بابام گفت بفرمادایی جان بعد بابامم گفت گل ببر بده بده الناز نه منخلاصه ک کلی خندیدیم
داداشم ۵ سالش بود بالا اورد روی داماد آبرومون رفت
کفشام یه هوا بزرگ بود فکردن پاهام میلنگه
من وقتی استرس دارم دلم قار وقور میکنه
شب خواستگاری هم انقد استرس داشتم وسط صحبتا دلم یه صدای بلندی کرد
مرده بودم از خجالت
بعدشم پام خواب رفته بود صحبتامونم تموم شده بود نمیتونستم پاشم .به زور لنگون لنگون رفتم.
شوهرم هنو یادشه.
میگه گاهی بهم میخنده
من و همسرم دختر دایی پسر عمه هستیم ،عموی من به عنوان فامیل هردومون حضور داشت واز اونجایی که اومده بود خونه ی برادرش، با دمپایی اومده بود حواسش نبود اومده خاستگاری
وقتی به خواستگارا جلو در خوش امد داشتیم هر کسی رفت جایی نشست و من یه لحظه دیدم هیچ صندلی خالی نیست ک من بشینم منم گفتم با اجازه من رفع زحمت کنم
یه بار یه نفر اومده بود خواستگاریم بعدش رفتیم طبقه بالا تو اتاق من صحبت کنیم با هم موقع اومدن پایین همه اش تعارف کردم که بفرمایین و اینها اونم به من،یکم طولانی شد تعارف ها یهو با دست هولش دادم ،از پله ها پرت شد!!درسته اونها رفتن و برنگشتن اما منم دنبال بهونه واسه نه گفتن بودم
سوالایی ک میخواستم بپرسم رو یادم نمیموند.. رو کاغذ نوشتم چسبوندم به میز کامپیوتر.. جوری ک خودم فقط میدیدم.. ولی آنقدر رر ضایععع نگاه میکردم و میخوندم و میپرسیدم که شوهرم فهمید و پرسید چجوری این سوالای سختو حفظین؟ ؟ اونجا چیزی گذاشتین؟؟؟ و نیم خیز شد ک بیاد ببینه.. منم سکته کردم و گفتم حافظم خوبه(جون عمم).. هیچی دیگ هنوزم بهم میگه منو با تقلب صاحب شدی.. مامانم میگفت چرا پسره از تو اتاق با لبخند اندازه کل صورتش اومده بیرون
برادرزاده خواستگار میخواست توت فرنگی بخوره و مامانش اجازه نمیداد، بابام خیلی جدی گفت اجازه بده بخوره ، گرفتیم بخورید دیگه، شما نخورید ما هم که نمیخوریم باید بریزیم بیرون
یه بنده خدایی اومد تو اتاق حرف بزنیم انقد هول بود فک کرد کنار دیوار صندلیه ندید هیچی نیس رو شب خواب نشست
عشقم اومد خواستگاری قبلش قرار گذاشته بودیم سه تا موضوع اصلا مطرح نشه تا صحبت ها شروع شد همون سه تا موضوع رو دامادشون یکی یکی مطرح کرد منم چشم غره به آقای داماد اونم خیس عرق شرمساری اخر گفتن برین تو اتاق،،، دیگه چشمتون روز بد نبینه که چه به روزش اومد…. الان ولی خوبه خداروشکر کبودی هاش خوب شده ماه دیگه ام اگه خدا بخواد نامزدیمونه
چایی رو دادم داداشم بیاره♀️خودمم پشت مامانم نشستم
من شهر دیگه ی کار میکردم اونشب اومدم شهر خودمون بابام اومد جلوی ترمینال سراغم وقتی رسیدیم سر کوچه دیدم مامانم و دخترعموم دارند از ته کوچه میاند به بابام گفتم مامانمینا کجا بودند گفت دارند از خواستگاری برمیگردند من تازه اونجا متوجه شدم برا من رفتند خواستگاری بدون اینکه خودم بدونم
روز خاستگاری سر مهریه پدرم گفت تاریخ تولد پدر همسرم میگفت زیاده و نه ما نمیتونیم قبول کنیم منم از ش ت استرس داشتم میمردم چون میدونستم پدرم هرچیو قبول کرده باشه سر مهریه شوخی نداره داشت اشکم درمیومد که همسرم بلندشد از رو مبل من فک کردم داره میره یه دفعه گفت قبوله آقا من میخوام بدم دگ قبوله من ن یکیشو دارم ن ۱۰تاشو نه ۱۳۷۵ تاشو که همه صلوات فرستادن بخیر گذشت
قبل خواستگاری من میگفتم الان نمیخوام ازدواج کنم و کلی غر زدم ولی چون آشنا بود اومدن خونمون که من رد کنم ولی وقتی همسرم اومد رفتیم صحبت کنیم از صدای خنده هامون خانوادهامون تعجب میکردن انگار چند ساله همو میشناسیم روز بله برون هم که صیغه میخوندن همسرم اونقدر هول بود زودتر از من بله گفت
من برام خواستگار اومد داداشم خیلی کوچیکه ۵سالشه ب بابام گف میوه پوس بکن بخورم ولی سعی کن نریزی رو فرش ک مامان پوستمونو میکنه بد بخت میشیم پدر پسره یهو موز از دستش افتاد رو فرش یهو خم شد برداشت با دستمال کاغدی فروش پاک میکرد ما خانوادگی از خنده قش کردیم دیگ من دیدم خیلی زشت شد رفتم اتاق
شوهرم از سرکار اونده بود بعد مراسم خسته بود همونجا خوابش برد،صبح بیدارش کردیم کلی خندیدیم
اولین باری ک اومدن خونممون گوشیمو جاساز کردم روبه روی در ورودی از لحظه ورودشون فیلم گرفتم فقط بخاطر اینک ییادگاری برای خودمون دوتا بمونه فرداشم برای خودشون فرستادم
یه خاستگار واسه خالم اومده بود.من کوچولو بودم.به من گفتن برو پنجره رو باز کن..پنجره محکم خورد تو سر اقای خاستگار.بیچاره اونم به روی خودش نیاورد
وسط خواستگاری پارچ آب و لیوان رو میز بود بابام یهو گفت دخترم یه لیوان آب بهم بده ،همه ساکت شدن یهو ،منم کفشم نو بود صدا های افتضاحی میداد همونجوری رفتم تا وسط سالن آب ریختم تو لیوان و همونجوری رفتم سمت بابام بهش آب دادم و همونجوری رفتم نشستن سر جام و همه همچنان ساکت بودن
دسته گلی که شوشو برام روزخاسگاری اورده بود خیلی قشنگ بود ۷تا لیلیوم نارنجی و۷تا رز سفید بودش خیلی باکلاس وخوشکل تزئین شده بود یادمه وقتی همه اومدن داخل اخرین نفر شوهرم بودکه اومدتو بعدش مادرشوهروخواهرشوهرام همه بالای سرم مونده بودن وشوشو دسته گل رو میخواست دستم بده من هول کرده بودم میخواستم دستم بهش نخوره مثلا چون نامحرم بود کم مونده بود دسته گل بیافته زمین درهمین حال همه یه کف مرتب به افتخارمون زدن هه هه البته من قبلشش بله روگفته بودم که اونا تشریف اورده بودن
یادمه روزخاستگاریم که خیلی جو سنگین وجدی بود من هم باخواهرشوهرم میخندیدم مثل خاستگارندیده ها رفتارکردم بعدش خیلی پشیمون شدم چقدرسبک بازی دراوردم بعدها شوشو میگفت همش فکرمیکردم نکنه شلوارم لباسم جاییش پارست وتوداری به من میخندی هی خودمو جستجومیکردم نکنه ایرادی دارم خخخخخخخخخخخخخخخخ
وقتی من و همسرم رفتیم تو اتاق حرف بزنیم سنگکار هم دقیقا داشت پنجره اتاق من رو درست میکرد تا من می اومدم حرف بزنم قیژژ ژژژ صدا میداد شوهرم همش میخندید و منم حرصم در اومده بود که این به چی میخنده بعدا گفت که یه کلمه از حرفاتو نشنیدم
مامانم گفت تو شربت و نبر میریزی خودش پاش گیر کرد شربتا رو ریخت، بابامم اومد جعمش کنه گفت آب روشنایی
داشتیم با هم پایتخت میدیدیم ، و هیچ نشونه ای از خواستگاری نبود
به یمن مادر شوهر عزیزم،عروسی مون رو کوفتمون کردن.هم قبل عروسی،هم تو خود عروسی اومد گریه مو درآورد،هم بعد عروسی.بعدش جالب ترش این که،یه دعوای مفصل هم راه انداخت بعد عروسی و بسیار بی حرمتی کرد و وقتی ناراحت شدم و از خونه شون خارج شدم که دیگه بی حرمتی نکنه،به جای این که بگه چه عروس نجیبی که این همه بارش کردم جیکش درنیومد،رفته تو کل فامیل ازم بد و بیراه گفته.خدا می دونه چی گفته.حلالش نمی کنم.بد جور دلم رو شکسته.فقط خودش و خدا می دونه که چه بلاهایی سرم آورده و چه حرف های بی ادبانه ای بهم زده و من فقط مقابلش گریه کردم و خفه شدم.خدا خودش جوابش رو بده
اخه اشکال ندارع گلم واست مهم نباشه
خواستگاری خالم بود ، پسر خالم تو اتاق خوابش جیش کرده بود ، رفتن صحبت کنن طفلی داماد رو اون حای خیس نشست
یبار ی خاستگاری داشتم خیلی سمج بود هر جا هسی منو ببخش توو چاییت تف ریختم
تو خاستگاریم پدربزرگ همسرم داشت از مادر بزرگم خواستگاری می کرد گفت عروس ننم میشی خخخ مادر بزرگم اومد بگه خفه شو دندان مصنوعی اش افتاد بیرون وهمه خندیدن
رفتیم با شوهرم صحبت کنیم …..از خجالت میخواست آب بشه
همون جا هم میگفت من نظرم در مورد شما اوکیه ….شما چی ؟
گفتم یه مشورت ب خانوادتون بکنید ..میگفت لازم نیست ..خخخخخخ
استرس داشتم گفتم من چای نمیارم خواهرم چای آورد بیچاره پاش پیچ خورد پهن زمین شد
شربت نعنا درست کردم دادم داداشم برد برا همشون، بعدشم بابام و یکی از فامیلامون دامادو بردن تو اتاق باهاش حرف بزنن بیچاره فک کرده بود میبرن بزننش
من واسم خاستگار اومده بود از خجالتش بهش سلام کردم جواب سلاممو نداد
وای چه خاطه باحالی دارید من خودم تا الن خواستگار نداشتم ولی خواستگاری خواهرم ی ادم خیلی با کلاس بود جوری که کلی ادکلن به خودش زده بود خاز شانس بدش رفته بود دستشویی لوله ترکید وبدبخت کلی خیس شد وبه باباش گفت بیا بریم داد میزد که خیس شدم کلی پول کت شلوار دادم و…… وما اولش هول کردیم بعد که گذشت کلی خندیدیم
من وقتی واسه خواهرم خواستگار اومد خیلی کوچیک بودم ،گفتن بچه که نمیاد تو خواستگاری
یه شیش هفت ساعتی تو اطاق بودم البته اوومدم از پشت گوش بدم حرفارو دیدم ماشالا از همه چی حرف میزنن چون عروسی و ازدواج
انقدر راجع به مسائل سیاسی اقتصادی اجتماعی و هرچی جز عروس و داماد!یکی نبود بگه بابا هلاک شدم تو اطاق
کی دنبال خواستگار میگردهمن هستم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خنده دار نیست خیلی استرس داشتم طوریکه اس ام اس داد چی شده؟؟پشیمون شدی؟؟
شب خواستگاری بابام از سر کار اومده بود شام نخورده بود گرسنه بود از اول تا آخر خواستگاری فقط درحال خوردن شیرینی و میوه بود حتی به خیارم رحم نکرد خوروچ خورچ خیار میخورد کلا با پسره ی کلامم حرف نزد منو داداشم ترکیده بودیم از خنده اما خودمونو کنترل میکردیم بعدش که رفتن مامانم دعواش کرد که آبرومونو بردی مگه از قحطی اومده بودی بابامم گفت خانم این دختر که شوهر بکن نیست حالا آبرو بره یا نره گشنم بوددددددد مامانم بهش میگفت حالا چرا خیار خوردی بابام میگفت میخواستی تو میوه ها خیار نزاری!!!!!
این خاطره مربوط به خواستگاری دوستمه اما اینستا نداره من به جاش میگم . خواستگارش موقع میوه خوردن موز برداشته بعد موز را میزده توی شیرینی خامه ای با لذت میخورده
وقتی داشتن بهم میوه تعارف میکردن مادر بزرگم گفت: یعنی چی اینقدر تعارف میکنید هرکی از خودشو بخوره مجلس رفت رو هوا
یه خواستگار اومده بود مامانش تنها با چن تا بچه کاکولی مکولی رو مبلا میپریدن بالا پایین مادره میگفت پسرم اهل دود و دم نیست تازه سرش به کاره و الانم ۳۲۰میلیون پس انداز داره هیچی دیگ گفتم خدایا شکرت که یه شوهر پولدار نصیبم کردی
چایی آوردیم دوماد چایی ریخت رو میز و رومیزی شیرینی آوردیم ریخت رو میز و سرامیک و فرش خلاصه قیمه ها رو ریخت تو ماستا
من شب بله برونم آبله مرغون گرفته بودم
من از استرس پذیرایی نکردم
شوهرم چایی اورد
موهامو رنگ کرده بودم زیره نور نشسته بودم مامانم یهو گفت اههه این چه رنگیه زدی به موهات ♀️ هیچی دیگه همه ترکیدن قیافه متعجب منو دیدین ۵ مین از اون فاجعه نگذشته بود هندونه اورد به من که رسید گفتم نمیخورم گفت واسه جوشا صورتت خوبه بخور هیچی دیگه کلاً ترکوندم همه تعریف میکنن مامان من تخریب کرد منو اون شب دورش بگردم
یه کاسکوی تو مخی داشتیم که از بس مغزمونو میخورد من هی بهش میگفتم عسلی خفه شو کثافط.روز خواستگاری روشو پوشوندم که صحبت نکنه.حرف نزد نزد تا اینکه پدر داماد از من یه سوالی پرسید و تا من دهنم و باز کردم حرف بزنم نامردی نکرد و گفت غزاله خفه شو کثافط
من ک سراپا سوتی بودمیبار نزدیک بود چای رو بریزم رو پای شوهرخواهر همسرم چن بار موقع پذیرایی پای همسرمو لگد کردم یبارم موقع شستن فنجونهای چای ۲تاشونو شکستم اول از همهم خودم جیغ زدم
به نام خدا خاستگار نداشتم
کو شوهر ک خاطره خنده دارش باشه
تو اسانسور گیر کردن داماد هی جیغ میزد بعد معلوم شد بنده خدا از تاریکی میترسه
تا حالا خواستگار نداشتم که بگم دختر ترشیده هستم خخخخخ
ما چون خواستگار مداشتیم، پس طبیعتا شب خواستگاری هم نداشتیم
برادر شوهرم اومد یواشکی از من عکس بگیره واسه دوست دخترش بفرسته که ببینه
صدای دوربینو قطع نکرده بود وسط مجلس صدای عکس گرفتن اومد دوربینم سمت من بود
چون ازاهواز میومدن خاستگاری همون شب خونمون خابیدن .آخرشبم باهم همگی رفتیم بستنی خوردیم البته بدون باباها.مامانشم شب خاستگاری به بابام گفت اجازه میدید برن تو اتاق صحبتاشونو بکنن.(حالا ما۵سال تمام حرفامونوزده بودیم)تارفتیم تواتاق محکم بغلم کردوبوسیدم.و کلی عکس گرفتیم یادش بخیر
همسرم گیلاس خورد، روش نمیشد هسته اش رو از دهنش در بیاره
یه سری دیگم بابای پسره داشت از خودش تعریف میکرد فلانیو بردم سرکار فلان کار کردمو این حرفا طرف نماینده مجلس بود،داداشم هی میگفت بابا بیا خواهرمو بدیم به همینا سربازی منم اوکی کنه لامصب پارتی زیاد داره نرمحالا ١۵سالش بوداشوخی میکرد،ولی همیشه تا میفهمه خواستگار میخواد بیاد دعوا راه میندازه حق نداری ازدواج کنی قهر میکنهوقتیم کسی میاد میگه تو میشینی من پذیرایی میکنم
پشت سر شوهرم شکلک در اووردم وقتی داشت حرف میزد چون بدم میومد ازش بعد که عقد کردیم گفت من دیدم شکلک دراووردی و بخاطر همین گفتم فقط همینو میخوام
مامان خدا بیامرز من خیلی ساده بود جلسه اول اومده بودن تا منو پسره همدیگرو ببینم پسند کنیم اونا هم شیرینی و گل آورده بودن ما رفتیم اتاق حرف زدیم قرار شد اونجا که من بعدا جواب بدم تا از اتاق اومدیم بیرون مامانم گفت مبارکه و بدو بدو رفت شیرینی و باز کرد و به همه گرفت اونا هم کف زدن و گفتن مبارکه (من ،داماد ،برادرهام ،خانواده داماد
رفتیم با پسره حرف بزنیم من پام خواب رفته بود اومدم این یکی پامو بندازم رو اون یکی دمپاییم پرت شد تو سینه پسره
مادربزرگ هشتاد سالم که هم الزایمر داشت هم گوشاش سنگین بود هم خیلی شوخ بود نشسته بود رو مبل و هی
میگفت چرا حرف نمیزنید.. حرف بزنید دیگه. مگه نیمدید خواستگاری. حالا همه داشتن حرف میزدنا. بعد چایی شو
نصفه خورده بود گیر داده بود به مامانم که بیا بقیه چایی بخور مامانم هی میگفت نمیخوام اونم میگفت برو بابا چرا
لوس بازی در میاری اومدن خواستگاری من نه تو کلا انقد پارازیت انداخت خدا بیامرز نتونستیم حرف جدی بزنیم
وقتی رفتیم تو اتاق صحبت کنیم میخواستیم بیابیم بیرون دستگیره در از قبل شل بود اومدم باز کنم درو یهو دستگیره کنده شد از جاش یک ربع تو اتاق موندیم تا درو باز کردن فقط از خجالت و خنده مردم
دختر داییم واسه داماد تو چاییش گل محمدی انداخته بود بابابزرگم فکر کرد حشره ای چیزیه ورش داشت اون چاییو
تا از در اومدن تو و نشستن از اونجایی که چندین سال همدیگرو میشناختیم همه گفتن بیا پیش ما بشین انقدر دور نشین و اینا یهو مامانم گفت نه بابا نسرین عادت داره میشینه رو میز تلویزیون الان داره رعایت میکنه نشسته رو صندلی ♀️ مادرم
اخرین جلسه خواستگاری،وقتی روحانی اوردن برا صیغه ی محرمیت به جایی بله.بلند ،اره گفتم..موقع عقدمم این اره گفتنم شده بود سوژه ی همه
درگوشی با مامانش حرفید منم چشم غره که چی میگی درگوشی؟؟؟؟اونم گفت به مامانم میگم برید سر اصل مطلب آخه باباهامون کلی آشنا پیدا کرده بودن مارو یادشون رفته بود؟؟؟/
خواستگار مذهبی داشتم پسره به زور میخواست منو راضی کنه میگفت مانتوهای جلو بازتو دکمه بدوز یکم چونه بزنیم به توافق میرسیم وسط حرف زدنم پاشد کمدمو نگاه کرد گفت ببینم در چه حد جلفی به زور ردش کردم
شب خواستگارى خنده داره اخه
همین کارارو میکنید نمیان دیگه
شب خواستگاری خواستم چایی تعارف کنم ادلین نفرپدرشوهرم بود که بهش تعارف کردم باکلی استرس واینا،بعدچایی و برنداشت گفت من تواین لیوان نمیخورم برام تو استکان بریز
من تو آشپزخونه بودم که شنیدم همه دست زدن و گفتن مبارکه وقتی برگشتم دیدم خودشون بله رو گفتن و تموم
الان چیشد؟
اینکه وقتی رفتیم تو اتاق هیچ حرفی واسه گفتن نداشتیم،بعد هی بچه برادر شوهرم هی میومد میرفت انقد که بامن آشنا بود و غریبی نمیکرد
قبل هیجده سالگی خانوادم خواستگارامو رد میکردن از هیجده سالگی به بعدم خودم رد کردم بی خاطره
روز خواستگاری ک بله رو گرفتن و داشتن میرفتن جلودر وقتی سوارماشین شدن بنزینشون تموم شده بود هرچی استارت میزد روشن نمیشد
همسر من ساعت ۱۰ صبح اومد خواستگاری
ما تازه اساس کشی کرده بودیم ک شوهرم قرار شد بیاد خواستگاری.. مام نمیدونستیم یهو میخوان با دسته گل و شیرینی بیان .. برا همین اتاقی هم ترتیب نداده بودیم برای صحبت .. شب خاستگاری پمپ آب خراب شد و نصاب تو حیاط داشت پمپ آبو درست میکرد برادرامم پیشش بودن …یهو برادرام اومدن گفتن اینا ک همه با همن یه پسری هم دسته گل داره باهاشونه بعد برادرام بدو بدو رفتن تو اتاقشون ک یه اتاق مخفی کوچولو داشت رفتن لباساشونو اونجا عوض. کردن و لباسای خونگیشونو پرت کرده بودن رو زمین … اتاق مخفی هم هنوز چون تازه رفته بودیم تو خونه در نداشت . اون یکی اتاقه هم که وسایل اشپزخونه بودن و پر کارتن بود تو حیاتم که کابینتای جدید بودن ک نصاب نیومده بود… اغا گفتن دختر پسر برن صحبت کنن .. شوهر منم دقیقا رفت نشست روبروی در اتاق مخفی .. همه لباسا برادرامم رو زمین ریخته بود .. قلب من هی تند تند میزد .. هی بش میگفتم لطفا بیاین این ور بنشینین هی میگف راحتم ممنونم .. سه بار گفتم نیومد .. بار آخر با تحکم خاصی گفتم ک بیچاره اومد نشست کنارم و صحبت کردیم خخخخ
من خیلی گشنم شده بود رفتم تو اشپزخونه اون گوشه یخچال وایسادم شیرینی هارو درسته میکردم تو دهنم که کسی نیاد منو ببینه سه دفعه سرمو اوردم بالا دیدم مادر شوهرم وایساده داره نگاه میکنه
قبل اینکه برسن بالآی بیست بار هی میرفتم جلو آینه سلام و خوشامدگویی میکردم یهو دیدم بابام بلند گفت خجالت بکش انقدر تابلو ذوقمرگ نباش
خانواده همسرمم مذهبین تقریباً بهم گفت دامن بلند بپوش منم خیلی شیک اومدم پامو بندازم رو پام بشینم تا زانوم دامنم رفته بود بالا.شوهرم هی سرفه میکرد همه میخندیدن من نمیفهمیدم
شب خواستگاری انقدر من هول شده بودم توی چای به جای اب جوش اب سرد ریختم
ی بار ی خواستگار خیلی گیر داشتم وشاید توی ۱ ماه ۴ بار با خانوادش اومدن خواستگاری منم هردف می گفتم نه بعد پسری خیلی جدی گفت خوب چرا شما می گویید نه منم به شوخی گفتم چون کچل هستی وبد بخت رفت مو کاشت ودوباره اومدن ومنم دوباره گفتم نه واندفه هم خانواده خودم هم پسره همه مادرش همه بهم فحش دادن که تو اله هستی و…….. منم بجای اینکه گریه کنم هی هر هر می خهندیدم خخخخخ
مادر شوهرم نشست و بعد از تعارفات یهو گفت پسرمون عاشق دخترتون شده
اقا به زور چادر کردن سر ما و گفتن چایی ببر چادرم وسط سالن در حین چایی دادن افتاد کلا کشف حجاب شدم
من ک اصلا چایی نبردم
لحظه ی آخر که داشتیم میوه هارو تو میوه خوری میچیدیم میوه کم اومد ،نزدیکا میوه فروشی نبود،ته یه میوه خوری سیب زمینی چیدیمو داداشم لطف کرد فقط اون ظرف و به همه تعارف کرداین مناین مامانم
خانومم برام چایی نیاورد داداشش آورد
اونموقعی بود ک پیاز گرون شده بود شرط کرده بودیم تو ظرف میوه پیاز بذاریم، شب خواستگاری میوه رو ک گرفتم جلو شوهرم گف پیازش کو؟ چرا میوه ی لاکچری رو نذاشتید توش؟ من اینجوری بودم. مامانامون اینجوری
شب خاستگاری شوهرم اینا از ی شهر دیگه اومده بودن بعد خیلی دیر کرده بودن حدودا ساعت ۱۰ شب ابنا بود ک رسیدن خونه ما منم از ساعت ۷ شب هر ۱۰دقه ی بار زنگ میزدم کجایی چرا نمیاین پس الان بعد ۲سال هنوز ک هنوزه بهم میگه یادته چ عجله ای داشه خودتو بندازی بهم
موقع خاستگاری خودم.یه تومار همه چی نوشتم که ازش بپرسم..تا اقا دوماد دفتر چه رو دید.زرد شد گفت یاخدا…قربونت بشم همسری..هنوز اون دفترچه رو دارم با تمام حرفا
اومدم شیرینی تعارف کنم دیدم نه بشقاب گذاشتم نه چنگال جالب اینجاس به همه هم داشتم تعارف میکردم
ما که رفته بودیم داخل اتاق صحبت کنیم خواهر شوهرم و جاریم اومده بودن داخل حیاط از پشت پنجره میگفتن بستونه دیگه زود حرفاتون تموم کنین
قبل از اومدنشون سشوارم ترکید بعدش اتوموم سوخت آیفونو زدن بیان خونه یهو پارچ ولیوانا از دست خواهرم خورد زمین همشون شکست اومدن دم در ماداشتیم خرابکاریارو جمع میکرذیم وجارو برقی میکشیدیم پشت درموندن یه ساعت بعد خواهر کوچیکترم اون موقع هفت سالش بود اومد فضولی کنه ازرو مید شیرینیارو اورد پایین سنگین بود همش ریخت داغون شد توهمکلا یه وضعی بود اونشب
من چایی اوردنی خوردم به در کم مونده بود بریزه همش مامانم یهو گفت هول نکن دخترم
طوطیم کاکوتی وسط مجلس از لای در اومد توی اتاق منم جلوی همه برداشتم گذاشتمش روی سرم اومدم به بقیه معرفیش کردماصلا به این فکر نکردم الان میگن عروس خل و چله
بابام جوراب با دمپایی لاانگشتی پوشیده بود♀️ وقتی که مهمونا نشستن فهمیدیم که دیگه دیده بودن
بهمون گفتن برین تو اتاق حرف بزنین من گفتم شناخت با یساعت صحبت بدست نمیاد بعد یه اقایی که با خانواده داماد بود گفت خب ما ۱ هفته میمونیم وبابام شوخی کرد گفت دخترم مبارکه اینا اگه تا ۱ هفته اینجا بمونن همش میخوان بخورن وهزینه اش خیلی میشه واون اقا گفت من خام خورم اگه یونجه . یا علف باشه کافی هست
پسره خاستگاره همین که نشست رو صندلی از رو پاش سوسک رد شد اینم سری دستمال کاغذی برداشت که سوسکرو بگیره هی این طرف اون طرف میکرد ، مامانم آخرسر گفت بگیر بشین دیگه اه اه حالا برای ما سوپر من شده خخخخخ همه خندیدیم واز اون ماجرا۴سال میگذره وما ی بچه ۱ ساله داریم ومادرم هر موقع به من میگه سوپر من چطوره خخخخخ
خواستگاری من داداش داماد و زنش هم اومدن زن داداش داماد نگو حامله بوده هرچی میوه و شیرینی و شربت و چایی تو خونمون بود خورد سیر هم نمیشد نزدیک بود براش غذا از بیرون هم بخریم خانواده ما میخندیدن داماد مثل لبو شده بود
خانمم رو با خواهر خانمم اشتباه گرفتم گفتم سلام عزیزم خخخ
از اول مراسم تا آخرش فکر میکردن زن داداشم عروسه. بعد عموی داماد خسته شد گفت پریسا خانوم بیا بشین دیگه چقدر زحمت میکشی در حالی که من تو اتاق بودم دیگه مجبور شدم بپرم بیرون
من شب خواستگاری مادر شوهرم گریه کرد که دلم میخواست همونجا بزنمش پخش شه تو دیوار
خیلی بد بود، بعدش کلی گریه کردم، لز دست پدرم که همش از خودشتعریف کرد و بقیه ساکت بودن
ما چون دو سال و نیم با مشکلات سر و کله میزدیم تا به هم برسیم شب خواستکاریم رو یادم نمیره … اون موقع که دست گل رو داد دستم
منم ی خواستگار داشتم هیچی نمی گفت وقتی رفتیم تو اتاق گفتم مثلا تحصیلات شما چی هست هی کله تکون میداد م هی می گفتم دی پلم می گفت با کله نه میگفتم لیسانس باکله می گفت نه خلاصه روانی کرد منو تا جواب داد خخخخخ
ما قبلا باهم دوست بودیم بعد شب خاستگاری همه هم میدونستن قبلا دوستیم بعد شب خاستگاری خواهرم در امد
گفت خب برن تو اتاق حرفاشون باهم بزنن یهو داداشم در امد تو جمع گفت اینا که قبلا حرفاشونو زدن.مام اب شدیم از
خجالت دیگه رفتیم تو اتاق از خنده پوکیدیم هی شوهرم ی دیقه یبار میگفت بسه بریم بیرون خیلی موندیم تو اتاق بسه بریم گفتم باشه تا از در اتاق امدیم بیرون همه گفتن اوووو چ زود حرفاتون زدید عا بهموون خندیدن ما دوباره خجالت کشیدیم
ین خاطره خودم نیست خواستگاری دوستمه
ملایر زندگی میکنن و کلا سبک ملایریا اینجوریه خونه ای که دختر داشته باشه یهو بیخبر خانواده پسردار میره خونه دختر واسه دیدن و خواستگاری کردن
میگفت عصر بود یهو یه پسره با مامان و خواهراش اومدن خونمون
منم رفتم تند تند میوه شستم همونجوری خشک نکرده بردم تعارف کردم
تو ظرف میوه آب جمع شده بود همینکه یه کم ظرف میوه رو خم کردم تا مامان پسره میوه برداره آبش شررررررر ریخت رو دامن مامانه
رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن
خواستگار من و خانوادش مهمان راه دور خونمون بودن واسه چندروز.مامانش هول کرد غروبی که داشتیم چایی میخوردیم منو خواستگاری کرد.جالب اینجابود دوماد شلوار گرمکن تنش بود.بابام که اصن انتظارشونداشت عصبانی شد بیرونشون کردمحترمانه دوباره ساعت دوازده شب گفت بیان..که اونبار با گل و شیرینی و کت شلواراومدن.بابام اخموزل زده بود به دیوار
لطفا خواستگار را با رسم شکل توضیح دهید
اولین خواستگاری ک اومد اینقدر لا استرس شدید بودم صدام گرفته بود و ب طرز وحشت ناک و خنده داری خروسکی شده بود
چایودادم قندون یادم رفت
بهم گفت بعد ازدواج بریم کنسرت ابی منم گفم اره باهم بریم تهران کنسرتش .همون لحظه فهمیدم چه سوتی بدی دادماما رو خودم نیوردم.الان بعد از پنج سال هر وقت اهنگ ابی رو میشنوه نگام میکنه میزنه زیر خنده
من۲ تا گربه پرشین دارم که شبه خاستگاری هیجلو همه همدیگرو بوس میکردنو خودشون و لوس میکردن
همون ۵ دقیقه اول ته سینی شیشه ای با ١١ تا لیوان شربت آلبالو کنده شد و خورد خاکشیر شد و فرش با آلبالو یکی شد
هنوز قسمت نشده سربازیم فلن
پشت سرم یه آب نما روشن بود هر لحظه احساس میکردم آب می خواد ببره منو
من که بعد این تصمیم گرفتم یا ازدواج نکنم یا قطعا سنتی نباشه دوس ندارم مث قرارداد ازدواج کنم دوس دارم دلم کسیو بخواد
یبارم بابام هی ب پسره اصرار میکرد میوه بخوره. اومد پرتقال برداره. از دستش افتاد. قل خورد رفت زیر مبل روبروییپاشد رفت دنبال پرتقال
خنده دار که نبود گریه دار بود برقا رفت شمع روشن کردیم شب شعری شده بود
روز نامزدی، شوهرم بهم دست داد به جای اینکه دسته گل بهم بده، ولم کرد رفت با همه دست دادن گل منم با خودش برد منم هی صداش میکردم گلمو بده
همه تو سکوت وهم آوری غرق بودن و بابام خرچ خرچ کنان خیار میخورد شوهرم به شوخی گفت نمک نمک بزن خخخخخ
یه بار پا خواستگار به خونمون باز شددد،خودِ پسره نیومده بود چون خجالت میکشد خدایاااا من کلا شانس نداشتم و ندارم
چون رسمه و قبل خاستگاری رسمی زنگ میزنن و ما همیشه رد کردیم خاطره ایی ندارم
برای خالم خاستگار اومده بود بعد در اتاقش از این چوبی قدیمیا بود که به نخ بنده بعد ما بچه ها همه چسبیده بودیم به در ک حرفاشونو بشنویم یهو اینهمه بچه با در پرت شدیم رو داماد له شد بنده خدا هنوز ک هنوزه کج راه میره
والا خواستگاری آخر من بدترین اتفاق ممکن بود ، تهش ازدواج کردیم.گند زدم با اون انتخابام خیر سرم با اون بله گفتنم
چایی سرد آوردم با شربت گرم
رفتیم تو اتاق صحبت کنیم روبه روی بابام بود در اتاق، یهو در و کلا بست که راحت باشیم من هول شدم گفتم زشته در باید باز باشه
من خودم هرگز با چای قند نمیخورم به جاش عاشق چایی و شیرینیم.شب خواستگاریمم قند نیاوردم! مادر شوهرمم گفتن خوب اگه بله اس عروس خانوم یه دونه از شیرینی ها بخوره.منم ک عاشق شیرینی بدون اینکه ببینم منظورشون چی بود یه دونه برداشتم تند تند داشتم میخوردم!!!خخخخخخ
میخواستم بگم تمایل بیشتر ادما به بی حجابی بیشتره تا حجاب منم خیلی اهل حجاب نیستم و اینا که اشتباهی گفتم:هر بسته ای و میشه باز کرد ولی هر بازیو نمیشه بستیارو هنگ کرد خخخخخخخ
روز خواستگاریم افتادم زمین مامانم زد زیر خنده و گفت ا مثل خواستگاریای واقعی شد
پام گرفت لبه ی فرش نزدیک بود سینی چپه شه رو پسره
خالم چایی برد فکر کردن عروس اونه…هی راه میرفت مادر بزرگش میگفت ماشالله
من باشوهرم همکار بودم هی همه ی همکارام و شوهرم میگفتن برو تمرین کن برا شب خواستگاری ک چایی نریزی منم میگفتم اخههه بلدم شب خواستگاری چاییارو ریختم جلو شوهرم اولین کسی ک خندیدمامانش بود
ما خداروشکر سوتی نداشتیم چون همه از رابطمون خبر داشتن
خنده دارش اینکه ک ما خاستگاری نداریم بدونیم شبش خاطره ای ب وجود میاد یا ن♀️
شوهرم از استرس همش توی دستشویی بود
تازه رسیده بودن ، اومد شیرینی رو بده دست مامانم من سلام کردم هول شد شیرینی زود ولش کرد افتاد کف خونه با خامه یکی شد
من تو خواستگاری خواهرم اومدم از خانواده داماد یواشکی عکس بگیرم بفرستم برا دوستم دوربین به طرز بدی فلش زد و صدا داد فقط مجلسو ترک کردم
می خواسم شربت بر دارم دستم خورد همه ریخت زمین
ما ترشیده ها از خاطرات چی بگیم
خواهر زاده م دوسالش بود اون موقع یهو دیدیم رفته کنار مادرشوهرم وایساده و داره زوررررر میزنه بعدم یه بوی گندی پیچید تو خونه بله خانم…….. بود
جلسه اول خاستگاری مامانم چون کلا راضی نبود گفت خونه نیان بریم کافی شاپ بعد هیچی دیگ داماد هم کلا بامنوی کافی شاپ بیگانه بود هرچی خواست سفارش بده تو تلفظش سوتی های وحشتناک میدادآخرم اشتباهی گفت هر چی خانومم سفارش بده همونهفقط قیافه مامانم دیدنی بود اون لحظه
من چهارتا قندون گذاشتم جلو مادر شوهرم تازه هی دراشون باز میکردم میزاشتم کنارش
یه سوژه ی دیگه هم اینکه چایی رو خواهرم تعارف کرد. پدرشوهرم فک کرده بود عروس اونه. کلی حال کرده بود. وقتی خواستیم بریم تو اتاق تازه فهمید عروس منم. ضدحال خورد. آخه خواهرم خوشگل تر از منه
من شوهرم روز خاستگاری که داشت میرفت یه سری سی دی واسش رایت کرده بودم هر کاری کردم نشد یواشکی بهش بدم موقع خدافظی مجبور شدم جلو همه بیارم بهش بدم
من موقع صیغه میخاستم بگم با اجازه ی آتا و آنام گفتم با اجازه ی آتا و بابام دو بار بابا گفتم استرسم کم بود شد دو برابر فیلمشو میبینم کلی میخندم
رفتیم تو اتاق باهم حرف بزنیم،طبق عادت همیشگیم ۱خرس داشتم بغلش کردم و شروع کردم به حرف زدن،آخرحرفامون ک شد،هی اصرار کردم که به کسی چیزی نگیاخخخ
بزار بیان بگم چه سوتی یایی باید بدم اونروز ولی کو خاستگار نداررم
هنوز نرسیده
منو همسرم باهم دوست بودیم همیشه هم به منمیگفت صبر کن چراغتو خاموش میکنم شوخی میکردیم بغد شب بله برون من آباژور پذیرایی رو روشن کرده بودم بعد وسطای مهمونی این بیصاحب زوشن خاموش روشن خاموش میشد بهم پم داد دیدی گفتم چراغتو خاموش میکنممن اومدم شربت بیارم انگار اولین بازم بود میدیدمشششششش آقا همچین این لیوانا بهم میخوردن بسکه دستام میلرزید انگار جلسه ۵+۱ بودممم
۱خواستگار عالی و همه چی تموم داشتم اما خودم قصد ازدواج نداشتم خانواده خیلی خوششون اومد پرسیدن نمیشه همین الان نظرتون بگید ۱دفعه مامانم گفت مادر زن ک راضیه♀️♀️♀️
من شب خواستگار نداشتم همشون عصر بود دو سه بارم صب این بود انشای من
من شوهرم پسر عمومه شبی که اومدن، خاستگاری موندن خونمون همه که خوابیدن اومد در اتاقمو زد منم رو تختم به جام بالشت و عروسک گذاشتم باهم رفتیم بیرون صبح برگشتم خونه
خوتستگارا اکثراً سنتی میشن دیگه دلیل اینکه خواستگاری سنتی من ادامه پیدا نمیکنه پدر جان هستن که شرط اول ازدواج من ١سال دوستی زیر نظر پدر هست
پسره فکر کن از دوستی خسته شده امده خواستگاری که یه رابطه دیگه شروع کنه؟
الفرااااار
شوهرم دسته گل داد به بابام.
وقتی داشتم با پسره تو اتاق حرف میزدم دختر داداشم اومد نشست جلوی پسره هروقت پسره میخواست حرف بزنه بچه داداشم خمیازه میکشید اونم نمیتونست حرفشوادامه بده
من و شوهرم باهم چند سال دوست بودیم و تو این مدت با خواهر و برادرشم در ارتباط بودم ولی نمیخواستم بابام بدونه و گفتم خیلی سنتی بیاین خاستگاری انگار ما همو نمیشناسیم.بعد صحبتا خواهر شوهرم گفت خوب عزیزم شماره تلفنتو بده من داشته باشم.یعنی اگه تو چشم هم نگاه میکردیم میترکیدیم از خنده شماره رو گفتم و اونم زد تو گوشیش و عکس و اسم من اومد رو صفحه گوشیش بابامم نزدیک بهش نشسته بود و به گوشیش دید داشت
ب من گفتن برو تو اتاق منم ازهمه جابیخبر رفتم تواتاق جلو اینه داشتم چادرمودرست میکرد یهوداماداومد تو هول کردم چادرم افتاداونم هنگ کرده بودچیکارکنه بره یابیاد اخرم اومد انقد توهنگ بود یهوپاش محکم خورد ب میز بنده خداجیکشم درنمیومداماخیلی دردداشت
خاطره خنده دارم اینه ک اصن خاستگاری نداشتم تا حالا هعییی خدا :)))
عاقا من شوهرم داشت با مادرم احوال پرسی میکرد من فک میکردم با منه منم هی جواب میدادمبعد بغل دستمو دیدم عه با مامانمه♀️
من وقتی واسم خواستگار میاد عین خیالم نیست و هیچ استرسی ندارم یکیشون که آشنامون بود همون اول ۱۰ نفری اومده بودن گفتن برید حرف بزنید با هم رفتیم اتاق پسره یه دفترچه درآورد از رو اون سوال میپرسید استرسم داشت آدامس میجویید بلند شدنیم کتش گیر کرد به صندلی هل شد سرفش گرفته بود از حرفای بابام فهمیده بود قبول نمیکنه همه رفته بودن پایین خودش مونده بود به مامانم میگفت راضیش کنید این وصلت سر بگیره خلاصه رفتن و من جواب منفی دادم یکی دیگه ام اومده بود از ظاهرش خوشم نیومد سوال میپرسید میگفت نماز میخونی و اینا با اینکه میخوندم همشو میگفتم نه با این حال که جواب منفی دادم باز خوشش اومده بود و زنگ میزدن اصرار میکردن که حالا با هم آشنا بشن بلکه دخترتون راضی شد☺
شوهرم روز خواستگاری داشت کوبیده سیخ میزد
بارسم شکل بگمممم اومدن خونمون بابا بزرگم گفت ده نفرو ی تنه میزنی پسره گفت نه نمیتونم بابابزرگمم گفت تا نزدمت خوش اومدین
با همسرم اومدیم شیرینی پخش کنیم بعد از تعیین مهریه و همه چی من نامزدیم و خواستگایم با هم ود و جمعیت ۲۰۰ نفر…بعد گف من روم نمیشه چشم غره رفتم براش ترسید طفلک اومد همیشه میگه خیلی ترسیدم اون شب… گربه رو دم حجله کشتم
شب خاستگاری مامانم فراموش کرد وقتی ما میریم تو اتاق صحبت کنیم پذیرایی مون کنهاز بس استرس داشت خودم رفتم در گوشش گفتم دوباره رفتم تو اتاق
داداشم که میدونست من جوابم منفیه و به اصرار اون اقا خونوادم قبول کردن که بیان و صحبت کنیم ، به خواستگاره گفت برگرد پشت سرتو نگاه کن جاى مشت عسله تو عاشق چیه این شدى بعد رفتنشون بابا کل خونه رو کاغذ دیوارى کرد
خدا پسرای امروزی و نصیب گرگ بیابون نکنه
خواستگارا اومده بودن نشسته بودن حالا مامانم هی صدام میکرد منم نمیرفتم چرا؟؟چون لباسم گم شده بودبعد مامانم اومد تو اتاق چرا نمیای؟لباسم گم شده ،حالا من بجای اینکه بگردم دنبال لباسم نشسته بودم کف اتاق از خنده غش کرده بودم که کیو دیدی اونم این موقع لباسش گم شهکلا ادم عصبی نیستم♀️
مامان و خواهر پسره چایی خوردن،بعد خودش اومد استکانا اونارو جمع کردم.رفتمم ک برم چایی بریزم واسه پسره،حوصله نداشتم فنجون دیگ ای بردارم،تو همون فنجون مامانش واسش چایی ریختم.خیلی ام عجله داشتم نشستمشوقتی گرفتم جلوش دیدم ی نگا ب من کرد ی نگا ب فنجون با اکراه ورداشت،بعد فهمیدم رو فنجونه رد رژ مامانش مونده بوده
یه بارم یه خواستگارم که تو کارخونه انجیر خشک کنی کار میکرد جای شیرینی و گل برای من محصولات کارخونشونو اورد انواع انجیر.مسقطی انجیر… هنوز که هنوزه داداشم مسخرم میکنه.میگه باید میدادیمت به همون مرتیکه انجیری
خاطرم خنده دار نیستااا ولی جالب پنج شش بار که خانواده همسرم امدن خواستگاری هر سری رنگ لباس منو اقای داماد با هم ست میشد مثلا پیراهن صورتی داماد و مانتوی صورتیه من سری اخر گفتم دیگه قهوه ای میپوشم اون دیگه پیرهن قهوه ای نداره ولی دیدم شلوار قهوه ای پوشیده ❤️
خنده دار قیافه ی همسرم بود،ک تا حالا شلواره پارچه ای پاش نکرده بود،چون خیلی ام لاغره،پاش شبیه لوله بخاری شده بود
من از پنجره شوهرمو دیدم لباس صورتی پوشیده بود مامانم گیر داده بود چ قدر جذابه منم هی میگفتم پلنگ صورتی نمیخوام
یه خواستگار واسم اومد چون فامیل بود بابام اجازه داد بیان ولی خوشش ازش نمیومد، وقتی اومدن بابام تلویزیون رو روشن کرد زد شبکه خبر با صدای خیلیی زیاد
داماد توچله تابستون با جوراب پشمی اومده بود تا کفششو دراورد خواهرم زد زیر خنده عمه داماد گفت بهت گفتم نپوشش
شب خواستگاری ما داشتیم تو اتاق حرف میزدیم یهو دیدیم همه زدن زیر خنده با صدای بلندپدرشوهرم از بابام میپرسن که کدوم دخترتون بیشتر اذیتتون کردن (چهارتا خواهریم)بابام گفتن همونی که الان تو اتاقه
بانامزدم دوست بودیم بچه خواهرموهروقت میرفتیم بیرون میبردم بچه خواهرمم تانامزدمودیدگفت عموفرشادچراکولاهتونزاشتی همه برگشتن بهمون نگاه کردن خندیدن البته الان جداشدم
پدر مادر من قبول نمیکردن خود جوش هر دومون اقرار کردیم اگه به هم نرسیم خودکشی میکنیمبدون برنامه ریزی بود ولی حالا ۳ ساله که با همیم❤
مگه هنوزم این موجود افسانه ای وجود داره ؟
اقا از خواستگاری خواهرم بگم براتون ک من گند زدمبهم گفتند این بشقاب میوه رو بزار جلوی دامادخب تو این مراسم ها هم ک نمیتونی بحث کنی یگی اقا نمیتونم بزارم و نمیشه و…خلاصه بردملباسم استینش خوب نبود از اون گشاد ها بود ک همه جا ولههیچی اینکه بسقاب و بزارم همانا و اینکه کل میز بریزه بهم و چایی بریزه روی پای بابای خواستگار و سیب با شدت بیوفته تو خشتک اقای خواستگار و … هم همانااو اون اولین و اخرین مراسم خواستگاری بود ک شرکت کردم
دعاکنین واسه ما سینگلا هم خواستگار ایده آلمون بیاد تا بتونیم خاطره بگیم
من و شوشو دوسالی با هم دوست بودیم شب خواستگاری من از استرس داشتم میمردم خخخخخ شوشومینا یه کم مذهبین ولی ما زیاد مذهبی نیستیم اما من و مامانم چادر سرمون کردیم وقتی اومدن مامانم رفت چایی بیاره باباو دید مامانم سختشه گفت خانم چادرت بردار آقای فلانینا که غریبه نیستن منظورش شوشو و بابای شوشو بود من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
شب خواستگاری من شوهرم اخرین نفر وارد شد و پدرم همون لحظه اول با پدرش وارد پذیرایی شدن و بعدش مادرا یعنی لحظه ای که همسرم وارد خونه شد با دسته گل دید که فقز منو ابحیم هستیم و بقیه حواسشون نیست شبیه بعبعی های خوشحال وارد شد
همسرم همکار ۵ سالم بود البته فقط ۱۰ روز قبل هواستگاری من فهمیدم که دوسم میداره و…………
من که نمیدونستم اومدن خواستگاریم فکر کردم مهمونن..!!!!
یکهفته بعد بهم گفتن خواستگاری بوده….
عموم با دمپایی اومده بود
ایشالا هر وقت ب شغلی ک خواستم رسیدم حالا زوده
قبل از بله گفتن شیرینی رو بردم
عشقم جای خواستگاری من رفت خواستگاری یکی دیگه و عقدش کرد
خب همیشه زنگ میزنن و ماهم میگیم نهپس خاطره ای نیس
اححححح مال من رمان میشه نمیتونم توضیخ بدم احخههه
بچه بودم بابام رد کرد
وااااااای من اینجااااام خاطره دارمممم اخههههه خداااا
من چایی که بردم نصف مهمونارو گرفتم نصف دیگه ندیدم از استرس رفتم توی اشپزخانه
برادر زادم که چند سری برده بودمش بیرون وقتی شوهرمو دید سریع اشاره کرد بهش که عمو زن داداشمو خواهرم رو هوا گرفتنش مثلا ما گفته بودیم سنتیه خواستگاری
ن گول خوشگلی مامان شون و می خوردم می گفتم حتما پسره هم خوشگله ولی این جوری نمی شد .. تا آخر خواستگاری دپرس می شدم . یکی از خواستگارام از آیفون نگاه کردم دیدم قفل فرمان می زنه بیاد خونه انگاری می ترسید ماشین و بدزدن . بعضب یاشون هم با بچه می یومدن خواستگاری یا روز اشنایی که خیلی بده بچه تو اون روز چه عددیه … یکی شونم دیر کرد نه خودش نه خونوادش لباس مناسب مجلسی نپرشیده بودن با کفش اسپورت اومده بودن …. و این داستان ادامه دارد
شب خواستگاری ک اومده بودن خواهر کوچیکم یهو وسط مجلس گف چرا هی میری میایی مامانم برات شلوار خریده ک بمونی هنوز چهره سرخ شده شوهرم جلو بابام یادمه
شوهرم شب خواستگاری از بس هول شده بود رفته بود دو کیلو شیرینی پاپیونی گرفته بود.بعد از مراسم با خواهرم کلی بهش خندیدیم
بیچاره اینقدر استرس داشت ۱پارچ اب خورد تو یک ساعت
کت شلوارش با لباسا من ست خریدیم هنو که هنوز همه. میگن مگه داریم مگه میشهیهوووییی
داشتم شربت میخوردم پرید تو گلوم،با داداشم کنار هم نشسته بودیم داشتیم از درون ریسه میرفتیم از خنده دیگه اخرش نتونستیم خودمونو کنترل کنیم با صدای بلند زدیم زیر خنده
تو تابستون بود خیلییییم هوا گرم و شرجی بود برق قطع شد نهایتأ مجبور شدن از گرما بلند شن برن
اقا داماد انقد که استرس داشتن کتش به پیرهن سفیدش رنگ داده بوود پیرهنش سرمه ای شده بوود
بزار بیاد حتما برات خاطره جمع میکنم
خنده دار ترین قسمتش گریه هام بود
برادر شوهرم فک میکرد مامانم خواهر بزرگمه ، جلو بابام سوتی داد
ما بعد از ۶ سال که دوست بودیم وقتی رفتیم تو اتاق حرف بزنیم با اینکه خیلی شوخ طبعه شروع کرد به حرف های جدی زدن در مورد آینده!! بهش گفتم چیه؟ کسی ندونه فکر میکنه تازه میخوایم آشنا بشیم
برای جاری محترم فراموش کردم چای بگیرم
روز خاستگاری من اولین جلسه معارفه خانواده ها ،بازی استقلال بود با یه تیم دیگه … سلام و علیک و تعارفات انجام شد ،هم همسرم و دامادشون هم پدر و برادرم استقلالی هستن ،اول نشستن یه نیمه بازی وکامل دیدن ،بعد که تموم شد تازه حرف زدن
ما دوست بودیم زمانی که اومدن خواستگاریم اما من عقده داشتم که برم تو اتاق با داماد.به مامانم سپرده بودم که منو بفرسته. دیگه مامانم مارو فرستاد. اومدیم تو اتاق یه نفس راحت کشیدیم و چند تا عکس سلفی گرفتیمو اومدیم بیرون موجبات شادیه بقیه رو فراهم کردیم
بابام به کاسه تخمه رو میشکونه و میگه ما باید بخوریم اونا تعارف نکنن. یعنی میرن بشقاب خانواده ما پر ه پره
وقتی با پسره تو اتاقم صحبت میکردم و بهش جواب رد دادم موقعی که میخاست از جاش بلند شه پاش لیز خورد چهاردستوپا عین قورباغه خورد زمین پخش شد
مدل موهام شبیه قاضی های انگلیسی شده بود
منو شوهرم دوست بودیم گفتم برین صحبت کنید ما ام رفتیم دوتا کلمه حرف زدیم زود اومدیم بیرون بعد گفتم وااا چقد زود اومدید منم از دهنم در رفت گفتم ما قبلا حرفامونو زدیم من بابام
قبل اینکه مهمونا وارد بشن مرطوب کننده زدم به دستم و رفتم چایی بریزم قوری از دستم سر خورد
من تک فرزندم و هیچ وقت خانوادم اجازه ندادن کسی بیاد خونه تجربشو نداشتم هرکی بود میپروندن البته مناسب نبودنشونم بی تاثیر نبوده
اونجا که منتظر بودم صدام کنن از اتاقم بیام کلی چایی ریخته بودم حالا مگه کسیم صدام میکرد خخخخ من هی سلفه میکردم
وااای سر خواستگاری خواهرم من خیلی کوچیک بودم
فکر کن کل خونه تمیز کرده بودن اماده تا مهمونا بیان
منم نشسته بودم سووزن ته گرد میزاشتم تو فرش که یهو مامانم دید گفت چیکار میکنی
گفتم میخوام این پسره میاد این سوزنا بره تو پاش بمیره
همون موقع هم زنگ زدن
هیچی دیگه دوماد اومد با من مهربون رفتار کنه تا خواهرم سوزنارو جمع کنه و دوست شیم
تقریبا بیشتر کسایی که خواستگار براشون اومده شهرستانین .تهران ازین خبرا نیس
هیچی اومدن جواب منفی دادیم نذاشتیم موز بردارن
ی خواستگار داشتم با مادرش و خالش اومده بودن خواستگاری ؛هیچکس حرف نمیزد پسره به مادرش اینا گفت یچیزی بگین اونا هم همچنان سکوت کرده بودن پسره گفت اینا لالن شروع کرد خودش با بابام صحبت کردن و خیلی پرو بود خلاصه یکمم از جذبه بابام ترسیده بود مامانش اینا گفتن برن اتاق صحبت کنن پسره پاشد خورد زمین پاهاش خواب رفته بود همه خندیدن ..بعد اینکه از اتاق اومد بیرون به بابام گفت حاج آقا من راضیم اگر خواستین ادرس بدم بیایین تحقیق
آب دهن خواهرم موقع دادن چای ریخت توی چای مادر شوهرم و اونم این صحنه رو دید.آهان اینم بگم من برای خواستگاریم چای ندادم آجیم جای من چای آورد
چایی ریختم رو پسره واه واه واه
طرف منو برد شهربازیخخخخخخخخ
خواستگار بوده ولی ن تا این حد
جلسه دوم که اومدن معارفه کل خانواده بود از استرس مونده بودم دسشویی
خواستگاریم بود دخترخاله ام خونه ما بود ظرف میوه خیلیییی سنگین بود هرکاری کرد نتونست بلند کنه خود پسره گفت بشین ابجی پاشد ازهمه پذیرایی کردمیوه گرفت شیرینی گرفت کلی خندیدیم
چایی براش نیاووردم همچنان بعد ۵ سال زنگی و ۱ بچه تو دالش مونده …دلیلش هم مامانم بود که نزاشت چایی بیارم چون وسواسی تشریف دارن
جز استرس هیچی نداره هیچی هم یادم نمیاد جز نذرونیاز که بابام قبول کنه چون مخالف بود فقط میدونم کلی دعا خوندیم بهش فوت کردیم که نزنه به هم
من برای هیچ کدوم از استرس اینکه چایی یا شربت روشون نریزم اصلا پذیرایی نمیکردم.بقیه که دلیلشو میپرسیدن میگفتم این رسما مال قدیمه.من نمیکنم.
تو جلسه آخر خواستگاری که دیگه جواب بله رو میدیم و همه چی تموم میشه یه شربت میارن که من شربت داماد رو جدا آوردم که یکم نمک قاطیش کرده بودم
ته کفشم صاف بود اونم پاشنه بیست ، رفتم چایی بیارم ، در آشپزخونه لیز بود ، با مغز خوردم زمین ، هیچکی نخندید فقط خواهرم از ته سرش غش غش میخندید بیشعور ، خدا رو شکر به ازدواج نرسید وگرنه تا آخر عمرم سوژه بودم
رفتیم تو اتاق صحبت کنیم. پسره نشست لبه تخت. تشک تخت کج شد افتاد زمین پسره. منم اونقد خندیدم که رفتن دیگه پشت سرشونم نگاه نکردن
من تو خونه سگ دارم همه عروسکاشو جمع کرده بودم که وسط خاستگاری نیاره بده به مهمونا ناگهان وسط جای حساس بحث یهو دیدم یه عروسک از یه جا پیدا کرد آورد داد به مامان بزرگ شوهرم
وسط خواستگاری کش جوراب همسرم در رفته بود هی سر میخورد میومد پایین هی میکشید بالا
ما همه حرفا و شرطامونو تو دوران دوستیمون بهم زده بودیم شب خواستگاری هیچ حرفی نداشتیم رفتیم تو اتاق فقط مسخره بازی کردیم و بلندبلند میخندیدیم بعد پدرشوهرم باصدای بلند گف خب مثل اینکه جای اونا ما باید باهم حرفامونو بزنیم
اقا من اولین خاستگارم یه برگه بزرگ سوال از همه پرسیده بودم جمع کردم حفظ کردم مثلا از پسره بپرسم بعد شروع کردم قاطی پاتی سوالا رو پرسیدن زیااادددد بودااا بعد یهو گفتم اممممم وایسین یکم دیگ فک کنم بعد داشتم سوالا رو مرور میکردم تو ذهنم یهو پسره گف اشکال نداره اگ نوشته ای دارین نگا کنین منم مث خنگا گفتم عه واقعا؟؟برگه رو از تو جیبم دراوردم پسره ترکید از خندهنگو ب شوخی گفته بوده من جدی جدی لو دادم خودمو تازه درشم اوردم برگه روقرمز شده بوداکلی سوتی دادم خلاصه این یکیش بود تازه
خانواده خواستگار اومده بودند و بحث هم جدی شده بود سر مهریه و .. بعد فکر کتید من کنار اقای خواستگار و دو برادر شیطونم هم رو بروی من. یه دفعه ایی بزرگترها باهام جدی حرف میزدند و یه دفعه ایی یه سکوت بدی میشد. من یه لحظه فقط داداشیهام رو دیدم که لپهاشون از زور خنده باد شده و صورتاشون قرمز… چشمتون روز بد نبینه بعد از سکوت دوم سه تایی خیلی بد ترکیدم از خنده و مجلس رو ترک کردیم با قهقه نکته اخلاقی تو مراسم خواستگاری جدی باشید تا شوهر نپره
بعد صحبتهای من و همسرم بلند شد شیرینی تعارف کرد ب همسرم و گفت بفرما شیرینی ک عروس خانومم دهنشو شیرین کنه ، شوهرم هول شد خودش ظرف شیرینی رو برداشت اومد سمتم همه شوکه شدن بعد هم زدن زیر خنده با اینکه هیچ شناختی از هم نداشتیم
اومدن خواستگاری بابای پسره دید سنم پایینه با چش وابرو ب خونوادش اشاره کرد ک بچس نگین کلا ی جوری وانمود کردن اومدن مهمونی البته ٩سال پیش
نامزدم تا رفت تو اتاق کتشو دراورد رفت تو حمومو نگا کرد بعد کمدارو نگا کرد بعد دراز کشید رو تخت
من همسرم وقتی اومد خواستگاری…جلسه دوم یا سوم بود، دقیقا یادم نیست. اومده بودن خاستگاری ولی ما خونه نبودیم و هر چی در میزدن کسی در رو باز نمیکرده …حالا نگو اونا فکر کرده بودن ما اون روز قرار خاستگاری گذاشتیم. در حالی که ما یک روز دیگه قرار گذاشته بودیم و کلا خونه نبودیم.
انقد سرخ شده بود از خجالت رفتیم تو اتاق حرف بزنیم گفتم بشین جلو میز یکم کرم ب خودت بزن سفید شی
خاستگارا اومده بودن ولی پدرمادرمهنوز از سرکار نیومده بودن
یادمه اسرس داشمـ خجالت میکشیدم چایی ببرم…داییمو التماس میکردم ک ببره
چایی آوردم به همه تعارف کردم به پسره نرسید
شب خواستگاری من هروقت بحث ب مهریه کشیده می شد برق میرفت دقیقا سه بار حرف مهریه شد سه بارشم برق رفت
من رفتم تو آشپزخونه بعد همسرم دقیقا روبروی آشپزخونه نشسته بود بهش زبون درازی کردم خندش گرفته بود نمیتونست بخنده چون رو به روی بابام نشسته بود
چندتا میوه از تو ظرف برداشتن واسه توراه بخورن اینک من ب مامان دوماد چایی ندادم دستش رو هوا خشک شد
تازه میخواست چاییشوبخوره خم شدقندبرداره من انقدررر استرس داشتم متوجه نشدم نخورده لیوانشوبردم قندموندتودستش،اوناییوکه استرس داشتن میدونن من چی میگم
خواهرم میگف مواظب باش چایى رو نریز میگفتم مگه گیجم که بریزم و ریختم یعنى استکان افتاد تو سینى نمیدونم چه جورى خوشبختانه درک کردن استرسمو و زیادى نخندیدن حتى مادر شوهرم بلند شد و از دستم گرف
خواستگاری خودم استرس بود بابا خواستگاری خواهرم منو بجای عروس اشتباه گرفته بودن از ریلکسی و کارای من شوکه بودن آخرش فهمیدن من نیستم
من خواهرم المانه زنگ زد هی گف ازخواستگارت عکس بده رفتم روبروی خواستگاره نشستم خواستم یواشکی عکس بگیرم گوشیم هم صدای شات دوربینش دراومد هم فلش روشن شد
خاستگار هس خاطراتس باشه؟؟؟
من ٢٨سالمه ٢تا بچه دارم پسر بزرگم کلاس دومه،دیشب با مامانم رفتم بیرون برام خاستگار پیدا شد شاید باورت نشه من حتی تو حاملگی هم خاستگار داشتم
منم بیست و شیش سالمه، تا الان نذاشتم کسی بیاد خواستگاری، دو سالم هست که دیگه تخم خواستگارو ملخ خورده کلا
چجوری واقعا خواستگار میا واستونوالا منم خوشگلم تحصیل کرده، ولی دریغ از یه نفر
بیست و هفت سالمه اگه بگم تاحالا خواستگار نداشتم باور میکنین بااینکه زشتم نیستم
وقتی خاستن بیان ما فک کردیم نهایت نهایت ده نفر میان اومدن پیاده شدن نزدیک ۵۰ نفر مرد و زن و بچه من از تو دوربین نگا کردم ترس ورم داشتبعد فامیلامون میگفتن دوماد کدومه اینقد هم سن نامزدم فک فامیلشون اومده بودن بیچاره نامزدم گم شده بودتو اون وسط گل خاستگاریمون گمشده بود دست بچه مچه ها پیدا شدچادر بی صاب منم هعی از رو سرم میفتاد
خواستگار بجمب تا ما خاطره ش کنیم
خاطره زیاده ولی یبار چای ریختم رو پسره تا پاشن برن
خاستگاره کت شلوار رسمی پوشیده بود با کتونی نایک
من چون بابام سختگیر بود کل مراسم خواستگاریم با استرس میگذشت که آخرش چی میشه؟آخرین خواستگاریمم که الان همسرمه رو دیگه با مامانم دست به یکی کردیم که بابام قبول کنه
اینکه هی چادرم میرفت عقب هی ب مامانم گفتم من نمیخوااااام چادر سرکنم مامانم گفت نه مردا نشستن باید سرکنی هی چادرم لیز میخورد مامانم بعد پنج دقیقه گفت پاشو گمشو برو تواتاق آبرومونو بردیخخخخ
انقدر استرس داشتم یکی از فنجونای چایی از دستم لیز خورد شکست همه خندیدن
برادرزاده ی شوهرم دقیقا وسط مجلس دو تا عروسکو برداشته بود هی یکیو میخوابوند رو اون یکی بعد دوباره جاها عوض هیشکی نمیدید فقط چون من و خواهرم حواسمون بود داشتیم میترکیدیم
چادر پیچید دور پام نزدیک بود بخورم زمین
ادم سیرنمیشه ازاین کامنتا چقد گیجین شما دخترا
یه باریه بنده خدایی اومدماشاالله قدداشت دومتربعدکلی کلاس گذاشت ومنم منم کرد اخرسرداشت میرفت جانانه خوردزمین منم شروع کردم خندیدن جلوی خودش ودلم خنک شدحسابی
داداشم ۶سالش بود مدادرنگی و دفترنقاشیشو برداشت رفت پیش دامادوگفت بلدی برام کشتی بزرگ بکشی همسرم هم کفت نه وداداشم بلند بهش فش مادر داد …هیچی دیگه همه هم خندیدیم هم ناراحت شدیم
وقتی رفتیم تو اتاق صحبت کنیم اول من وارد اتاق شدم و تا نشستم روی تخت کف تخت در رفت و …
داشتیم صحبت میکردیم ک داداشش اومد تو اتاق و منم اومدم گربه رو دم حجله بکشم و اخمش کردم گفتم بدو برو بیرون اومد یکی زد زیر گوشم حالا چند سالشه ۵ سال
پاشنه کفشم گیر کرد به پله و کف سینی چای کلا چایی بود و هر کی چایی رو برمیداشت ته استکان رو به سینی میکشید که خیسی رو بگیره
یه خواستگار سمج داشتم هیچ جوری کوتاه نمیومد دفعه اخر یه سینی اب جوش ریختم روش خداروشکر دیگه نیومد
خالی بستم گفتم لیسانس دارم وازدواج کردیم والان نزدیک به ۵ سال هست که ازدواج کردیم وبصورت اتفاقی فهمیدم زنم سیکل داره در حالی که باباش می گفت فوق لیسانس داره
من شب خواستگاریم رو کاملا یادمه اما چیزی برای تعریف کردن پیدا نمی کنم
۱۴ سال پیش اومد خاستگاریم عاشق هم بودیم وقتی قرار شد بریم تو اتاق حرف بزنیمولی الان داریم از هم جدا میشیم چون لایق عشق نیست من و به هزار زن و دختر دیگه فروخت
چون همکار بودیم چندبار اومد بود خونمون واسه اموزش
شب خواستگاری خودش زودتر رفت سمت اتاقم تا ی صحبت کوتاه داشته باشیم
داداشم خیلی خندید که داماد شب خواستگاری اتاقم را بلده
قبل این که برم طرف بهم اس داد گفت گل بده دستم خودم نه بابام… گفتم وااا دست خودت میدم دیگ….گفت خاستگار قبلی گل داد دستم بابام زورم اورده
خاطره خنده دارش اینه که اصلا خاستگار ندارم
واسه پدر دوماد سن ایچ بردیم گفت درجا چای اوردین ک بریم!
بخاطر حواس پرتیمممممم وایییی شب خاستگاریم لیوان خالی رو گذاشتم جلوشون بدون چای…..واقعابد بود البته من قبولش نکردم اون شخصو
وقتی اومد واستون میگم. واقعا الان کجاست
یه خواستگارامد خونمون من بیرون دیده بودن .شانسشون ارایش نکرده بودم.دوستامم خونمون بودن تامن گفتم قصدندارم ازدواج کنم داشتی ده بیست سی چهل میکرد ازبین دوستام یکی ببرهخوش سلیقم بود میگفت قد کوتاه نه تپل نه اینجوری نه اونجوری نه
پسر عمه ام بود ولی چهارسال بود تهران اومده بود من اصلا ندیده بودمش از اخر خودم گفتم تا نبینمش بله نمیگم عمه ام میگفت ندیده بگو باشه منم گفتم حتما؟؟
متاسفانه شب خواستگاری من با خیلیا فرق داشت من بصورت اتفاقی با ی ماشن پورشه سمت سعادت اباد تصادف کردم و این تصادف با عث اشنایی من با اون اقا شد. والبته من چیزیم نشد موقع تصادف فقط پا ودستام کبود شد و دیدم پسره هول کردبود ومنو ۳ تا بیمارستان برد جوری شده بود که خود من گفتم اقا من چیزیم نشده خوب هستم ول کن گفت نه شاید الان داغ هستی وبه بدبختی ول کرد ولی کارت ویزیتشو داد به من که اگر مشکل پیش اومد زنگ بزنم واز منم شمارمو گرفت خلاصه دیدم ۳ روز دیگر زنگ زد به من وگفت کارت دارم میشه بیای ببینمت ادرس ی رسوتورانو داد ومنم رفتم وگفتش بهم فکر نکنی من از این پسر های علاف هستماا فقط من ی مشکلی دارم وداشت گریه می کرد گفتم چی شده گفتش من عاشق ی دختری شدم که مطلقه است وپدرم گفته اگر میخواهی با اون ازدواج کنی هر موقع مطلقه شدی ازدواج کن حالا من از شما ی خواسته دارم اگر امکانش هست منو شما الکی ازدواج کنیم و۲ هفته بعد از هم جداشیم منم مشکل بد مالی داشتم ومادرم سرطان داشت وهزینه درمانش نداشتیم ومنم قبول کرم قرار شد ۱میلیارد بگیرم برای ۲ فته نقش بازی کردن وخلاصه ما ازدواج کردیم وبنده خدا از وقتی که من گفتم به عاقد بله حتی توی ماشین به من دست نزد ومن توی این ۲ فته توی بهترین هتل توی تهران زندگی میکردم وبعظی وقتها میرفتم به خونش سر بزنم وواقعا بهش محرم بودم کلی ارایش میکردم اخه واقعا عاشقش شده بودم واون حتی درست به صورت من نگاه نمی کرد وخلاصه اون ۲ هفته رسید ومن چکم گرفتم واز هم جداشدیم ولی هنوز هنوز دوستش دارم تا فهمیدم ۳ ماه پیش از ایران رفته وامید وارم هرجا هست خوشبخت بشه تمام..
واقعا؟؟؟؟؟؟!!!!
رمان زیاد خوندی فک کنم
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
کلیه حقوق سایت برای جشن پلاس محفوض است
خراسان نوشت:هنوز یک هفته بیشتر از برگزاری مراسم عقدکنان نگذشته بود که فهمیدم همسرم سه بار قبل از من ازدواج ناموفق داشته و نام همسرانش را از شناسنامه اش پاک کرده است.
زن 28 ساله در حالی که مدعی بود طی شش سال زندگی با توهمات وحشتناک همسرش بارها مورد شکنجه های ترسناک قرار گرفته و تا آستانه مرگ پیش رفته است درباره سرگذشت تلخ زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتریمیرزاکوچک خان مشهد گفت: شش سال قبل در دانشگاه پیام نور مشهد مشغول تحصیل بودم که به پیشنهاد خاله ام جوانی را در زمین های کشاورزی ملاقات کردم که قصد ازدواج با مرا داشت.
چند روز بعد خانواده شهرام در حالی به خواستگاری ام آمدند که اصرار می کردند برای تحقیق به مجتمع محل سکونت شان نرویم و چون از هر نظر در مراسم خواستگاری سنگ تمام گذاشتند اعتماد عجیبی بین ما شکل گرفت و قرار مدار مراسم عقد گذاشته شد.
چند ساعت قبل از آغاز مراسم «شهرام» ادعا کرد که شناسنامه ام گم شده اما چون محضردار آشنای آن هاست خطبه عقد را جاری می کند ولی یک هفته بعد تازه فهمیدم که او نام سه زن دیگرش را از شناسنامه اش پاک کرده و اداره ثبت احوال نیز به اتهام جعل اسناد از او شکایت کرده است! با این حال دیگر دیر شده بود و خانواده ام برای حفظ آبرویشان از من خواستند این ماجرا را پنهان کنم.
اگرچه متوجه شدم در دام جوانی شیاد افتاده ام ولی چاره ای جز سکوت نداشتم. با همه این ماجراها بدبختی من از همان هفته اول دوران نامزدی زمانی آشکار شد که شهرام بدون هیچ دلیل و بهانه ای در منزل پدرم شروع به عربده کشی و سر و صدا کرد. وقتی پدرم با شنیدن فریادهای او هراسان به داخل آشپزخانه آمد ناگهان همسرم با بی ادبی نیمه برهنه شد و ناسزاهای شرم آوری را بر زبان راند. او کنترلی روی رفتار و گفتارش نداشت و سر و صورتش خیس عرق شده بود. من هم در حالی که ترسیده بودم سعی می کردم او را آرام کنم.تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
همین ماجرا بهانه ای برای قطع ارتباط من با خانواده ام شد تا این که مدتی بعد منزلی را در نزدیکی محل سکونت مادرش اجاره کرد و با انتقال جهیزیه من به آن منزل مقدمات جشن عروسی فراهم شد. اما بعد از ارسال کارت های دعوت برای مهمانان و درست در شب قبل از جشن عروسی ناگهان همسرم به بهانه زشت بودن پرده های منزل نزاع مسخره ای به راه انداخت و جشن عروسی را به هم زد چرا که آن ها از 20 سال قبل با همه بستگانشان قطع رابطه کرده بودند.
با وجود این من از یک ماه قبل باردار شده بودم و باید به این زندگی اجباری ادامه میدادم اگرچه آن شب یکی از تلخ ترین شب های زندگیام بود اما از آن روز به بعد اوضاع بدتر شد و من جرئت رفت و آمد با هیچ کس را نداشتم تا این که شش ماه بعد خواهر شوهرم بعد از پنج بار ازدواج ناموفق خودکشی کرد و ما به منزل او نقل مکان کردیم تا در کنار مادرش زندگی کنیم.
آن جا بود که فهمیدم همسرم نه تنها داروهای اعصاب و روان مصرف می کند بلکه به قرص های مخدردار نیز آلوده است و با زنان غریبه هم ارتباط دارد. با وجود این به خاطر فرزندم سکوت می کردم و مجبور بودم کتک های او را تحمل کنم.
پسرم تازه به دنیا آمده بود که متوجه شدم شهرام به مواد مخدر اعتیاد دارد و رفتارهای خشن او به خاطر توهمات ناشی از استعمال مواد مخدر است این بود که با کمک خانواده ام او را در یک مرکز ترک اعتیاد خصوصی بستری کردیم. اما او پس از آزادی از مرکز ترک اعتیاد مرا با طناب از سقف آویزان کرد و با شوکرش به جانم افتاد تا حدی که مرگ را با همه وجودم حس میکردم. زمانی که قول دادم دیگر درباره اعتیادش چیزی به خانواده ام نگویم مرا رها کرد اما رفتارهای توهم گونه اش روز به روز بیشتر و وحشتناک تر می شد.
در همین شرایط فرزند دیگرم نیز به دنیا آمد اما همسرم به فرزندانم نیز رحم نمی کرد به طوری که یک بار با شنیدن صدای جیغ پسرم وحشت زده از اتاق به آشپزخانه رفتم و دیدم او پسرم را به دلیل این که روی فرش ادرار کرده بود با میله داغ می سوزاند! خلاصه سال گذشته بعد از فوت مادرشوهرم اوضاع زندگی من وحشتناک تر شد چرا که همسرم مواد مخدر صنعتی بیشتری مصرف می کرد و در حالت توهم چاقو را زیر گلوی پسرم می گذاشت و یک بار هم پای چپم را با چوپ شکست.
چند بار از او شکایت کردم ولی با وساطت بزرگ ترها و تنها با این عنوان که موضوع خانوادگی است نتیجه ای نمی گرفتم. بالاخره خانوادهام زمانی به حقیقت ماجرا پی بردند که نیروهای انتظامی با شکستن قفل در وارد منزل شدند و مرا از چنگ همسرم نجات دادند .
23302
تلویزیون شهری همان تلویزیونهای بزرگی است که در سطح شهر جهت تبلیغات نصب میشود.
تمامی حقوق این سایت برای خبرآنلاین محفوظ است.
نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
Copyright © 2018 khabaronline News Agancy, All rights reserved
مرکز مشاوره خانواده و روانشناسی آویژه
مشاوره تلفنی خانواده، ازدواج، روانشناسی و عشق
برای دسترسی آسانتر به مطالب سایت به کانال تلگرام روانشناسی آویژه بپیوندید (کلیک کنید).
مطالب ما را در اینستاگرام دنبال کنید ( کلیک کنید)
تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
در هر ازدواجی اگر دوران آشنایی قبل ازازدواج مدتی طول بکشد بهتر است . دختر و پسری که آشنایی فامیلی دارند مدتی با هم معاشرت کنند تا با نکات ریز اخلاقی هم آشنا شوند . با مشاوره ازدواج بتوانند ازدرون یکدیگر مطلع شوند و با هم تبادل نظر کنند میتواند بهترین نوع ازدواج فامیلی باشد . بهترین ازدواج فامیلی ، چون خانواده ها با آگاهی قدم پیش میگذارند . معاشرت ها میتواند با ترتیب دادن مهمانی های خانوادگی هدفدار باشد . هدف شناخت بیشتر خانواده ها و نزدیک کردن پسر و دختر برای معاشرت بیشتر.
کم مخاطره ترین و بهترین ازدواج فامیلی در صورتی شکل میگیرد که ازدواج با درایت انجام شود . یعنی خوشبختی و آرامش فامیلی در گرو این ازدواج نباشد . اگر ازدواج فامیلی نسبی نباشد برای اینکه کم مخاطره ترین و بهترین ازدواج فامیلی صورت بگیرد آزمایش خون لازم است . ممکن است بدون اینکه هم خون باشند بیماری مشترکی باشد که در فرزندان درصد احتمال نمود بیماری را بالا ببرد . کم مخااطره ترین و بهترین ازدواج فامیلی ازدواجی است که در معاشرت نزدیک و ازنظرنسل و نسب دور باشد .
کم مخاطره ترین و بهترین ازدواج فامیلی ازدواجی است که پیوند قرینه نداشته باشد . اینگونه پیوندها شاید بیماریهای توارثی و ژنتیکی به همراه نداشته باشد اما آسیبهای روحی وروانی بسیار خطرناک و شاید غیر قابل جبران باشند . ازدواجی که آرامش زندگی یک زوج ، در گرو زوجی دیگر است . ازدواجی که نه ازروی عشق بلکه از روی انتقام گرفتن ترتیب داده شده است . خطر بیماری های روحی – روانی هم مانند بیماری ها آرامش و آسایش خانواده ها را تهدید میکند . بماری های روانی مستقیم عملکرد مغز را تحت اشعاع قرار میدهند که ممکن است زندگی را مختل کنند .
بهترین ازدواج فامیلی برای بارداری ازدواجی است که در عین خویشاوندی هم خون نباشند . یعنی آبا و اجداد مشترک تا هفت نسل نداشته باشند . بهترین ازدواج فامیلی برای بارداری ازدواجی است که زوج همراه با سلامت جسمی از سلامت روحی نیز برخوردار باشند . بهترین ازدواج فامیلی برای بارداری ازدواجی است که در آن محیط خانه برای سلامت جنین و مادر آماده و آرام باشد . خانه ای که در آن همه آماده هستند برای تولد نوزادی که منتظرش هستند . بارداری امر مهمی است که ابتدا باید برای پدر یا مادر شدن تصمیم گرفته شود . همه آماده باشند تا از هر لحاظ بتوانند برای مسئولیت خطیر خود انجام وظیفه کنند . از نظر مالی ، از نظر آرامش و اینکه بتوانند او را پرورش دهند .
پرورش دادن با بزرگ کردن متفاوت است . وقتی کودکی را میخواهیم پرورش دهیم باید ابتدا با مشاوران مشورت کنیم . در باره آینده او فکر کنیم . به استعدادهایش پی ببریم و او را در ارستای استعدادهایش راهنمایی کنیم . با فرستادن به کلاسهای مختلف زمینه به بار نشستن استعدادش را فراهم کنیم . اگر فرزندی نداشته باشیم تقصیر نکرده ایم اما اگر فرزندی به دنیا بیاوریم در قبال او مسئول هستیم . لطفا بیماری های ناشی از ازدواج فامیلی مقاله را مزالعه کنید.
بهترین ازدواج فامیلی از لحاظ نسبت خانوادگی ازدواجی است که نسبت خونی نداشته باشند . بیماری مشترک نیز نداشته باشند . دو نفر ممکن است از نظر نسبی و خونی با هم یکی نباشند اما در یک بیماری ژنتیکی مشترک باشند . یا اگر خود زوجها این بیماری را ندارند در یکی دو نسل گذشته این بیماری را داشته باشند . اینگونه ازدواجها برای فرزندانشان مشکل آفرین خواهد شد . بهترین ازدواج فامیلی از لحاظ نسبت خانوادگی میتواند ازدواج مثلا برادر زن با خواهر باشد . یا ازدواج دختر با فامیلهای همسر برادر یا همسر عمو باشد . در این ازدواجها علاوه بر شناختاز یکدیگر ، احتمال بیماریهای مشترک ژنتیکی و توارثی کمتر است . میتوان با آزمایش قبل از ازدواج به راحتی میتوان بچه دار شد . در این ازدواج های فامیلی خیلی از نگرانی ها کمتر از ازدواج نسبی است .
بهترین ازدواج فامیلی از لحاظ ژنتیکی ازدواجی است که دختر و پسر بیماری ژنتیکی نداشته باشند . بهترین ازدواج فامیلی از لحاظ ژنتیکی ازدواجی است که والدین نیز بیماریهای ژنتیکی مشترک نداشته باشند . یا بیماری ژنتیکی آنها مشترک نباشد مانند بیماری تالاسمی مینور . اگر یکی از زوجین بیماری تالاسمی مینور داشته باشد و دیگری بیماری دیگر ژنتیکی فرزندان آنها به بتا تالاسمی ماژور مبتلا نخواهند شد مگر این که در نسلهای گذشته زوج دیگر این بیماری نهفته وجود داشته باشد . ممکن است بطور توارثی این بیماری مثلا به سه نسل آینده که فرزند این زوجها است برسد . در اینصورت احتمال بروزبتا تالاسمی ماژور وجود دارد . تالاسمی مینور به مراقبت پزشکی نیازی ندارد ولی بتا تالاسمی ماژور نیاز به مراقبت دائمی دارد .
بهتر است در ازدواج حتما آزمایشها را بطور کامل انجام دهیم . شاید هزینه آزمایشهای ژنتیکی بالا باشد اما مسلم است بهتر از هزینه کردن برای کنترل بیماری است . زیرا تالاسمی ماژور نیاز به عمری پرستاری و مراقبتهای پزشکی دارد . با کمی تامل در میابیم هزینه آزمایش کامل خیلی کمتر از هزینه مراقبت برای بیماری است . علاوه بر اینکه عمری باید نگران فرزند بیمار باشیم و زندگی به کام زوج و فرزندان تلخ شود . مرکز مشاوره آویژه برای همه زوجهای جوان سلامت ، شادی و خوشبختی آرزو دارد . مرکز مشاوره آویژه برای داشتن جامعه ای سالم در پناه خانواده سالم تلاش میکند . این تلاشها شامل مشاوره ، روانکاوی و روانشناسی و دادن آگاهی از طریق سایت آویژه میباشد .
ازدواج با فامیل از دیدگاه اسلام چگونه است ؟
حضرت محمد دخترش را به همسری پسرعموی خود علی درآورد . در اسلام برازدواج فامیلی نه تاکید شده و نه رد شده است اماتشویق به گسترش دنیای اسلام شده است که با از دواج و مسلمان کردن افراد غیر مسلمان امکان آن بیشتر میشود .
هزینه آزمایش ژنتیک ازدواج فامیلی ؟
هزینه این آزمایش در هر آزمایشگاه متفاوت است . بستگی به آزمایشگاهی دارد که به آن مراجعه میشود . این که آزمایشگاه دولتی باشد یا خصوصی در مکانی باشد ارزش ملک بالاست یا پایین و به تجهیزات و امکانات آزمایشگاه . مهم اینست که آزمایشگاه تا چه حد در آزمایشهایش دقت به خرج میدهد .
ازدواج با فامیل یا غریبه بهتر است؟
ازدواج با فامیل نسبی که اصلا توصیه نمیشود ولی از نظر خویشاوندی غیر خونی بستگی به معیارها ، شرایط ، روحیات و رفتار دوطرف دارد که چقدر کفو هم باشند و آرمانهای مشترک دارند . هرچقدر نکات مشترک که ایجاد تفاهم میکند بیشتر باشد ازدواج بهتری هم صورت خواهد گرفت .
آیا ازدواج فامیلی عقدی آسمانی است ؟
اگر ازدواج فامیلی آسمانی بود باید در یکی از کتب دینی و آسمانی این مسئله مطرح میشد و مطرح نشده است . این یک باور عامیانه در میان مردم بوده که اکنون خوشبختانه منسوخ شده است چون اکثر مردم با خطرات ازدواج فامیلی آشنا شده اند و آن را نمیپسندند .
لطفا برای کسب اطلاعات بیشتر سایر مقالات متخصصان مرکز مشاوره آویژه را مطالعه نمایید .
در این راستا مرکز مشاوره روانشناسی و خانواده خدمات متنوعی را در زمینه مشاوره ازدواج آنلاین به شما هم میهنان عزیز ارائه میدهد .
براي مشاوره در زمينه بهترین نوع ازدواج فامیلی
از مشاورين مشاوره خانواده و روانشناسي آويژه
از سراسر کشور
با 09353000102 تماس بگيريد
همه روزه از ساعت 8 صبح تا 1:00 شب
حتي ايام تعطيل
مطالب مرتبط با این نوشته:
چگونه یک مرد را به سمت ازدواج بکشانیم؟ 3 روش کارآمد برای ترغیب به ازدواج
چه رابطه هایی به ازدواج ختم نمی شود؟
راه های جذب خواستگار | چگونه خواستگار زیاد داشته باشیم؟
سلام
من و دختر داییم قصد داریم باهم ازدواج کنیم
ولی من هم پسر دایی اونم !!! متوجه شدید ؟؟
پدرش دایی من و مادرش عمه ام هست !!!
پدر من هم دایی اون و مادرم هم عمه اش هست !!!!
بنظرتون مشکلی پیش میاد؟؟؟؟
با سلام
باید با مشاوره ژنتیک صحبت کنید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه *
نام
ایمیل
وب سایت
تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
avijeee@
info@avije.org
براي تماس با مشاور کليک کنيد!
مرکز مشاوره خانواده و روانشناسی آویژه در راستای گسترش خدمات مشاوره دسترسی تمامی هم وطنان به خدمات مشاوره و همچنین بهبود خدمات مشاوره تلفنی، اقدام به ارائه خدمات مشاوره تلفنی خانواده، مشاوره تلفنی کودک، مشاوره تلفنی ازدواج، مشاوره تلفنی روانشناسی کرده است. به لطف خداوند متعال مرکز مشاوره تلفنی آویژه در نظر دارد با گسترش کار خود در زمینه مشاوره تلفنی و در راستای آسان تر و ارزان تر شدن خدمات مشاوره، با گسترش خدمات مشاوره تلفنی خود، در حوزه مشاوره حضوری و مشاوره آنلاین با هم میهنان گرامی، وارد شود. در حال حاضر در مرکز مشاوره تلفنی آویژه، شما می توانید از مشاوران زبده در حوزه های مختلف مشاوره تلفنی خانواده، مشاوره تلفنی کودک، مشاوره تلفنی ازدواج، مشاوره تلفنی روانشناسی بهره مند شوید.ان شاءالله شما کاربران گرامی از خدمات مشاوره تلفنی آویژه کمال رضایت و استفاده را داشته باشید.
برای مشاوره تلفنی کودک، تربیت کودک، اختلالات کودک، روانشناسی کودک و … می توانید از خدمات مرکز مشاوره کودک آویژه بهره مند شوید.
برای مشاوره تلفنی ازدواج، مشاوره ازدواج دانشجویی، مشاوره ازدواج فامیلی، مشاوره ازدواج اسلامی ایرانی، مشاوره ازدواج موفق، مشاوره در زمینه خواستگاری، مشاوره ، معیار های ازدواج و … با مرکز مشاوره ازدواج آویژه در تماس باشید.
برای مشاوره تلفنی خانواده، مشاوره نوجوان، مشاوره جوانان، مشاوره ازدواج، مشاوره زناشویی و زندگی مشترک، مشاوره زنان و خانواده، مشاوره خیانت، مشاوره طلاق، مشاوره مرگ عزیزان و … با مشاوران خانواده مرکز مشاوره در تماس باشید.
برای مشاوره تلفنی روانشناسی، مشاوره اختلالات شخصیت، مشاوره اختلالات یادگیری، مشاوره افسردگی، مشاوره اعتیاد، مشاوره ترس و فوبیا، مشاوره اختلالات خواب و … با مرکز مشاوره آویژه در تماس باشید.
برای مشاوره در زمینه عشق، عشق به همسر، عشق حقیقی و واقعی، عشق مجازی و دروغی، ابراز عشق، عشق به خانواده، عشق به و … با مرکز مشاوره آویژه در تماس باشید.
برای مشاوره در زمینه مهارت های زندگی، اعتماد به نفس و … با مرکز مشاوره آویژه در تماس باشید.
تهران – تهران – میرداماد
021-62999066 (سراسری) – مشاوره تلفنی
تماس فقط برای تعیین وقت مشاوره حضوری
مشاهده
برای طرح سوالات خود ما را در اینستاگرام دنبال کنید
شروع گفتگو
مشاوره برای هموطنان خارج از کشور
سلام
چند روز است که وارد 53 سالگی شده ام، اما هنوز مجردی را تجربه می کنم. هرگز فکر نمی کردم که روزی به این سن برسم و همچنان در حال و هوای مجردی سیر کنم. نه اینکه زشت بودم و یا موقعیت اجتماعی نداشتم بلکه در جوانی دچار وسواس انتخاب همسر شدم.
شاید اگر در فامیل وضعیت مجردی من را جستجو کنید از من به عنوان دختری یاد می کنند که منتظر مردی با اسب سفید بود. شاید حداقل 4 خواستگار من از خود فامیل بود که دست رد به سینه شان زدم و هنوز هم که هنوزه مورد سرزنش بزرگان فامیل و برادرها و خواهر خود هستم.
اولین خواستگارم در سن 19 سالگی درست بعد از گرفتن دیپلم و آماده شدنم برای کنکور برایم آمد. او پسر عمویم بود و کارمند یک داروخانه، با درآمد متوسطی بود. خانواده و خود وی به من بسیار ابراز علاقه می کردند. اما بزرگترین مشکلی که در ازدواج با او می دیدم فاصله سنی مان بود. من و او تنها 5 ماه فاصله سنی داشتیم و احساس می کردم او نمی تواند مرا درک کند. از نظر من او خیلی بچه بود و رفتارهای بچه گانه داشت. بنابراین نتوانستم به او به عنوان یک همسر که تکیه گاهم باشد نگاه کنم. اینگونه بود که اولین خواستگار خود را با این عقیده رد کردم و تا مدت ها به همین دلیل از خانواده عمویم فاصله گرفتم.
تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
در سن 19 سالگی تقریبا 6 تا 7 خواستگار داشتم که هر کدام را به دلیلی که از نظر خودم موجه بود رد کردم. در آن سال ها فکر می کردم دوست ندارم زندگی اطرافیانم را تجربه کنم. مثلا مثل خواهرم که 17 سالگی ازدواج کرد و در کمتر از 6 سال صاحب 4 فرزند شد و لذتی از زندگی نبرد. بنابراین تصمیم گرفتم درس بخوانم و پیشرفت کنم. در این میانه اگر یک خواستگار خوب هم داشتم از دست ندهم. اینگونه بود که درس می خواندم و کمتر به مسائل اطرافم توجه داشتم.
بعد از مدتی هم معلم شدم و کارم برایم از هر چیز ارجح تر بود. دیگر به سن 25 سالگی رسیده بودم و خود را در اوج جوانی می دیدم. در آن سال ها هم تعداد زیادی خواستگار داشتم اما موقعیت اجتماعی به من اجازه نمی داد که بخواهم همسری پایین تر از سطح خود داشته باشم .
بنابراین هر خواستگاری که سطح سواد و موقعیت اجتماعی اش کمتر از من بود حتما رد می شد. تا قبل از سن 30 سالگی حداقل دو ماهی یکبار حضور خواستگار در خانه را تجربه می کردم. اما بعد از آن از این کار هم خجالت کشیدم و به مادرم گفتم : از این به بعد تا کسی به دلم نشیند و اطلاعات کافی درباره اش را نداشته باشم به خانه راه نمی دهم. و با این توجیه که مگر اینجا نمایشگاه است که هر کسی بیاید و من را نگاه کند و برود تا تصمیم بگیرد.
از این به بعد حضور خواستگاران در خانه مان بسیار کمرنگ شده بود. سن من هم بالا رفته بود و هرگز حاضر نبودم ریسک کنم. چرا که معتقد بودم تا قبل از 30 سالگی ممکن است که زندگی سخت را تحمل کرد اما بعد از این سال دیگر باید زندگی خوبی را داشت و حتما باید دارایی مرد در شان تو باشد.
چرا که بزرگتر ها می گفتند “هر چه نشینی بر تخت نشینی ” یعنی هر چه قدر صبر کنی و دیرتر ازدواج کنی خواستگاران بهتری برای تو خواهد آمد. پس بنابراین دیگر کسی که خانه و ماشین نداشتند نمی توانستند گزینه خوبی برای ازدواج باشند. چرا که تجربه مستاجری و با خط اتوبوس سیر کردن را در خود نمی دیدم. پس از سن 30 به بعد علاوه بر شغل و موقعیت اجتماعی، داشتن خانه و ماشین هم برایم مهم بود.
اما خواستگارانم دیگر کمتر مجرد بودند و اکثرا یا همسرانشان را به دلیل بیماری و تصادف از دست داده بودند و یا اینکه از هم جدا شده بودند. هرگز حاضر نبودم زندگی با مردی که تجربه زندگی قبلی داشته را تجربه کنم. از نظرم آن ها هم مردود بودند. من در رویاهای خود به دنبال شهزاده زرین کمری با اسب سفید می گشتم و همه خواستگاران مجرد خود را رد کرده بودم . حالا باید به چنین مردی جواب مثبت می دادم. آیا با این کار مورد تمسخر دوست و فامیل قرار نمی گرفتم؟
اینگونه بود که کم کم به سن 40 سالگی رسیدم. خواستگارانم خیلی کم شده بودند تقریبا هر 6 ماهی یک بار خواستگار از راه دور را تجربه می کردم.با این تفاوت که دیگر زندگی متاهلی را تجربه کرده بودند و بچه هم داشتند. تفاوت آن ها با هم در تعداد بچه ها بود و این موضوع برایم بسیار آزار دهنده بود.
فشار خانواده هر روز بیشتر می شد و تعداد خواستگاران بسیار کم. آخرین مورد خواستگارم راهرگز فراموش نمی کنم که دو شبانه روز گریه می کردم. پیر مرد 65 ساله ای که صاحب داماد و عروس و نوه بود از من خواستگاری کرد و به من قول داد که برای من شوهر مناسبی باشد و هر چه لب تر کنم برایم فراهم کند. اینجا بود که تمام غرورم شکسته شد و فهمیدم چطور جوانی خود را فدای غرور و خواسته های بی خودم کردم.
این جا بود که فهمیدم چقدر فرصت های خوبی را از دست داده ام و خبر نداشتم. چرا خواستگار خلبانم که فقط خانه نداشت رد کردم ؟ مگر همکارم که تمام صفات خوب یک مرد در او جمع شده بود فقط به خاطر فاصله سنی یکی دو ساله از دست داده بودم…
سنم به 45 رسیده بود و دیگر تصمیم گرفتم کمی عاقلانه تر فکر کنم. شاید بگویم دیگر به مردانی که تجربه زندگی متاهلی را داشتند و به گونه ای همسر خود را از دست داده بودند راضی شده بودم. اما کمتر کسی بود که همسر اش را از دست داده باشد و بچه نداشته باشد و اگر هم بود چهره دلنشینی نداشت. از هر چه می گذشتم ؛ از چهره نمی توانستم بگذرم. واقعا تحمل چهره زشت را نداشتم . یکی دو مورد دیگر هم خواستگاری داشتم که مجرد بودند اما حال و هوای خارج از کشور در سر داشتند و هضم این موضوع برایم سخت بود. تجربه زندگی خارج از ایران و به دور از خانواده برایم سنگین بود.
امروز که سن 53 سالگی را تجربه می کنم حس همسر شدن و از همه مهمتر حس مادر شدن را از دست داده ام.نمی گویم زندگی من جهنم است نه بالاخره موقعیت اجتماعی بالایی دارم و درآمد خوبی هم دارم اما هرگز نتوانستم حتی تجربه های مادرانه خواهری را که مسخره می کردم را تجربه کنم. امروز خواهرم با نوه هایش سرگرم است و من هنوز اندر خم یک کوچه ام.
هنوز هم وقتی در جمع زنان فامیل و همسایه قرار می گیرم سراغ از اینکه خواستگار برایت نیامده و یا ازدواج نکرده ای می گیرند.در حالی که من باید الان بازی با نوه هایم را تجربه می کردم نه اینکه هنوز مردم برای من دنبال شوهر باشند.
امروز با این که جوان مانده ام و به قول خیلی ها سن و سال ام به من نمی خورد اما از درون خالی هستم و با خودم سوال های زیادی دارم. سوالی که پاسخ آن جز کبر و غرور و توهم … نیست .
بیشتر بخوانید …
27 ساله شدم، دلم می خواد یک مرد کنارم باشه
صفحه گفتگوی گوهران کشف نشده
مدتی هست که دلم عاشقی کردن می خواد
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سی و دو سالمه ، آیا شانسی دارم که یه خواستگار هم سطح سراغم بیاد ؟
همیشه درس برام مهمتر از ازدواج بود ولی …
شاید تقدیرم این بوده که مهر خواستگارام به دلم نشینه
دختری 37 ساله و مجردم، نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
با سلام خانم های محترم سه چیز رو یادتون باشه این سه چیز و چیزی به نام برابری زن مرد شما رو نابود کردن
**** *** بودنتون =سندورم pms
ناقص دین بودنتون پریود و نمازن خوند روزه نگرفتنون در کل زندگیتون که هفتیه تعطیلین هر ماه
**** *** ******* ** ** ** **** ** *** *** ****** یا اگر بشین درصد پایین اونم با میلوین تومن هزینه که اونم الکی 90 درصد نمیشن
چهارم یائسه شدنتون
زن مرد برابر نیستن و جای گاهشون فرق lبرابری یعنی ازدواج ندارم مهرهی نفقه نداریم و همایت ندارم
چون خداوند به واسطه ضعیف زن که در بالا هستش نصب به مرد وطیفه فرزند اوردی و جمع کرد خانه زندگی رو بهش داده نه مدیر مسعول شدن نه قاضی سرباز شدن برای اینه جنگ نمیرن سربازی نمیرن خرج خانه نمیدن خوب گوش کنید یه اسلام رو قبول کنید مسلمان واقعی باشین مهریه نفقه بخواین ازدواج کنین یا نه خرجیتون رو خودتون بدین برین سربازی ازدواج هم تعطیل تا اخر عمر تنها بماماند
راستی تعددذ زوجه راهی نجات شما هوو رو خواهر بدانید وگرنه میلیون زن همیشه بدونه همسر میمومن
یا با خدا باشین پیامبر راه اون ها یال باشیطان در تنهای تباهی باشین دستت خودتونه
سلام خدمت همگی
راستش رو بخواید اصلاااا با زندگی متاهلی موافق نیستم چون یک چیزایی دیدم که کلا از جنس مخالف بدم میاد ، در کل ادم اگه کار خوبی پیدا کنه و دستش تو جیبش باشه نیاز به همسر نداره ، زندگی مجردی از هر نظر خیلی بهتر هست ، خیلیا میگن تنهایی نمی دونم چیکار و چیکار اما باور کنید اگه ازدواج کنید و خدااایییی نکرده طلاق بگیرید اون وقت چی ؟ کی جواب افسردگیاتونو میده همون که گفت ازدواج کن ؟؟؟تبادل نظر در مورد قسمت در ازدواج
به نظر من ادامه تحصیل و تجرد بهترین کاره انشاءالله که خودم مجرد می مونم
این نظر شما ناشی از یه خطای شناختی در لایه ی سطحی ذهن هست. خطاهای منطقی 4 دسته می شوند. شما دچار خطایی شدید که منشأش مشخصه
تنهایی خیلی بهتر از ازدواج با یه آدم ناجورها من خودم 35سالمه و حتی یه خاستگارم نداشتم شما که میگی پولداری برو تفریح مسافرت خودتو سرگرم کن زمان میگزره
تا عشق نباشہ ھیچکس ازدواج نمیکنہ شما ھم عاشق نشدید کہ خواستگاراتون رو رد کردید ھنوزم دیر نشدہ واسہ عاشق شدن بعضی وقتا میگفتم عشق وجود ندارہ اما الان بھم ثابت شد کہ وجود دارہنی نی سایت
دیدگاهتان را بنویسید